مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

رکوئیم


«من امروز چنان شفافم که گویی وجود ندارم.»

فراندو پسوآ، کتاب دلواپسی، 109. 

  

پیش از این(در این پست)در باره ی آنتونیو تابوکی و ارتباط ویژه ی او با فرناندو پسوآ، زبان پرتغالی و شهر لیسبون نوشته ام. رکوئیم که عنوان فرعی آن یک توهم است، داستانی به زبان پرتغالی از تابوکی است.

این که چرا اسم این داستان رکوئیم است را خواهم گفت و این که چرا به جای ایتالیایی، که زبان مادری نویسنده است، به پرتغالی است را او خود گفته است. تابوکی در یادداشتی که بر این داستان نوشته می گوید :« یک رکوئیم در حقیقت باید به زبان لاتین نوشته شود، حداقل طبق سنت قراردادی. حالا فرض کنیم که من بدبختانه زبان لاتینم زیاد خوب نیست، به هر حال متوجه شدم که نمی توانم رکوئیم را به زبان خودم بنویسم، و زبان دیگری احتیاج داشتم: زبانی که جایگاه عاطفه و تأ مل باشد.»

رکوئیم، مَس یا منجاتی است که بنا به سنت در کلیساهای کاتولیک برای آمرزش روح مردگان اجرا می کرده اند. بند آغازین مسی که گروه کر به زبان لاتین در رکوئیم می خوانند چنین است:«خدایا آرامشی ابدی نثار آنان کن و بگذار تا نوری ابدی بر آنان بتابد.»

رکوئیم داستانی سوررئال و کمابیش اپیزودیک است که راوی آن را در خواب دیده است. تعدادی از شخصیت های داستان که در ابتدا ـ چنان که رسم نمایش نامه نویسی است ـ به خواننده معرفی می شوند، از جمله پسوآ که به عنوان مهمان از او یاد می شود، از مردگانند، و رکوئیم در واقع یادمان آنان است.

رکوئیم پر از نشانه های پسوآ است. یکی از این نشانه ها که امروزه از جاذبه های توریستی لیسبون است کافه ی معروف برازیلیا است که پاتوق او بوده و مجسمه ی برنزی اش نشسته بر صندلی همچون صندلی های کلاس های درس، دربیرون آن نصب است*. داستان در حوالی ساعت دوازده ظهر یک روز یکشنبه ی داغ و مرطوب ماه جولای در لیسبون، در حالی آغاز می شود که راوی منتظر ملاقات با روح پسوآست و دقایقی پس از نیمه شب همانروز با وداع از او پایان می پذیرد. علت طول کشیدن ماجرا این است که راوی مطمئن نیست قرار برای ساعت دوازده ظهر گذاشته شده یا نیمه شب که نهایتاَ ملاقات در آن صورت می گیرد.

کتاب را شقایق شرفی به فرسی ترجمه کرده و انتشارات کتاب خورشید با طرح روی جلد جالب تصویر این یادداشت به چاپ رسانده است.

                                                             خرداد 1395

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* با این مجسمه خاطره ای دارم که شاید روزی آن را بنویسم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد