مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

من خدمتکار شاه انگلیس بودم


من خدمتکار شاه انگلیس بودم نام رمان شاخصی است از بهومیل هرابال که در ایران با شاهکارش تنهایی پر هیاهو شناخته می شود.

داستان پنج فصل با نام دارد و توسط شخصیت اصلی بدون نام آن روایت می شود. زمان داستان سال های پیش و پس از جنگ دوم جهانی و مکان رخداد های اصلی آن کشور چک اسلواکی سابق و چک کنونی است.

راوی در شروع داستان کارش را به عنوان خدمتکار هتل شروع می کند. طنز جالب توجه هرابال که یکی از مشخصه های آثار اوست، از همان نخستین جملات خود نمایی می کند. رئیس هتل در شروع کار گوش راوی را می پیچاند و به او تذکر می دهد که نه باید چیزی ببیند و نه چیزی بشنود و از او می خواهد که جمله اش را تکرار کند. بعد از تکرار این جمله رئیس گوش دیگر او را در دست می گیرد و می پیچاند و دستور می دهد که او در عین حال باید چشم و گوشش باز باشد. راوی با حیرت جمله ی دوم را هم تکرار و سپس کارش را در هتل آغاز می کند.

تنها هدف زندگی راوی پول در آوردن است و در این راه به هر دوز و کلکی متوسل می شود. او که در ساعات فراغت از کار برای فروش سوسیس به ایستگاه قطار می رود، مسافرین قطارهای در آستانه ی حرکت را نشان می کند و  پس از آن که سوسیس را به آنها داد و پول را که نوعأ اسکناسی به مراتب با ارزش تر از قیمت سوسیس است گرفت، برای پس دادن بقیه ی پول آنقدر این دست و آن دست می کند تا قطار راه می افتد. او ظاهرأ تمام تلاشش را می کند تا بقیه ی پول را به خریدار بر گرداند اما موفق نمی شود و پول در دست خودش باقی می ماند.

این داستان هم همانند تنهایی پر هیاهو پر از آدم های اغراق شده و سوررئال، از قبیل مرد فروشنده ی غول پیکر و سیری ناپذیری است که در ساعات استراحت کف اتاقش درهتل را با اسکناس های صد کرونی فرش می کند؛ شاعر گیجی که دور سرش حاله ای نورانی دارد و وقتی در رستوران عادتأ کفش هایش را در می آورد، مردم آزارها به عنوان  شوخی آن را به کف چوبی رستوران میخ می کنند یا در آن قهوه می ریزند؛ رئیس دولتی که معشوقه هایش را به به یک  خانه ی عروسک می برد که به سختی می شود در آن سرپا ایستاد و ژنرالی است که وانمود می کند از خوردنی ها و نوشیدنی هایی که به او می دهند نفرت دارد اما  همه ی آنها را با ولعی باور نکردنی و تا آستانه ی مرگ می خورد.

داستان غیر خطی است و فلاش بک هایی دارد به گذشته که راوی در تعدادی از آنها از دوره ی زندگی خود با مادربزرگش می گوید. او و مادر بزرگش در کنار آسیای آبی در مجاورت یک حمام عمومی زندگی می کرده اند. در میان استفاده کنندگان از حمام، آدم هایی عمدتأ از فروشنده های خرده پا بوده اند که به مجرد آن که پول و پله ای به هم می رساندند با لباس های نوی خریداری شده به حمام می رفتند و لباس های کهنه شان را از پنجره ی آنجا که مشرف به آسیا بوده به بیرون پرت می کردند. مادر بزرگ که در انتظار چنین اتفاقی بوده چنگکی را به دست می گرفته و در حالی که راوی دو پایش را برای جلوگیری از سقوط او در آب می چسبیده، لباس ها را از آب می گرفته تا پس از شستن و رفوکاری در بازار مکاره بفروشد. توصیف راوی از شکل لباس ها پس از پرتاب شدن از پنجره  و پیش از سقوط  که در چند جای داستان تکرار می شود از آن کارهایی است که از کمتر نویسنده ای به جز هرابال بر می آید.

راوی رئیس و مقتدایی دارد به اسم اسکریوانک. یکی از تفریحات رئیس و شاگرد این است که بیست کرون بر سر حدس زدن غذاهایی که مشتری ها سفارش خواهند داد شرط بندی کنند. حدس رئیس هر بار با تمام جزئیات درست از کار در می آید و همیشه اوست که برنده می شود. اسکریوانک معتقد است یک پیش خدمت حرفه ای باید بتواند علاوه بر غذایی که هر مشتری سفارش خواهد داد چیزهایی مثل ملیت او را هم درست حدس بزند. اسم کتاب جمله ای است که او در پاسخ به این سئوال که چگونه می تواند چنین چیزهایی را حدس بزند، به زبان می آورد. اسکریوانک مفتخر است که یک بار در مناسبتی خدمتکار پادشاه انگلیس بوده است.

راوی اندک اندک توانایی رئیسش را می آموزد و دست تقدیر او را تبدیل به خدمتکار پادشاه اتیوپی، هایلاسلاسی می کند. هایلاسلاسی به پاس خدمتی که راوی در ضیافت رسمی در هتل محل خدمت خود به او می کند حمایل و مدالی به وی اهدا می کند و از آن پس او پرسش های توأم با تعجب دیگران را از این که چگونه قدرت پیشگویی بعضی از امور را دارد با این جمله ی غرور آمیز پاسخ می گوید که «من خدمتکار پادشاه اتیوپی بوده ام.»

غذاهای اتیوپیایی که آشپزهای خدمتگذار هایلاسلاسی در هتل تهیه می کنند از جهت مقدار و نوع آنها اعجاب انگیزند. غذای اصلی شامل شترهایی است که بر روی آتش کباب شده اند. داخل شکم هر شتر دو بز جاسازی کرده اند که در شکم هر کدام دو بوقلمون شکم پر گذاشته اند. فضای خالی بین بزها را با ماهی و تخم مرغ آب پز که تعدا آنها از صدها عدد متجاوز است پر کرده اند. (معلوم نیست چنین غذایی واقعأ وجود دارد یا هرابال خود مخترع آن است و اگر وجود دارد او چگونه با آن آشنا شده است).

کسب افتخار خدمت گذاری پادشاه اتیوپی سر آغاز تحول در زندگی  راوی است. او در آستانه ی اشغال چک به وسیله ی آلمانها به جهت ارتباطش با دختری آلمانی که تنها زنی است که او را باقد بسیار کوتاهش می پسندد، مورد غضب و نفرت دوستان و همکارانش قرار می گیرد و از هتل محل کارش اخراج می شود. ناسیونالیست های چک دختران تنهای آلمانی (از جمله دوست دختر راوی) را کتک می زنند و جوراب های آنان را از پایشان در می آورند و همچون غنیمت جنگی با خود می برند. راوی دیگر قادر نیست کاری برای خود پیدا کند چرا که محیط حرفه ای او محدود است و همه از تمایل او به آلمانی ها باخبر می شوند.

اوضاع برای راوی به همین منوال است تا ارتش آلمان چک اسلواکی را به اشغال خود در می آورد. حالا این اوست که نسبت به دوستان سابقش دست بالا را دارد. اما این تازه شروع کار است و تغییر و تحولات جدی هنوز در راهند.

من خدمتکار شاه انگلیس بودم داستانی شلوغ و پر ماجراست و  نکات ریز و درشت جالب فراوانی دارد. مترجم کتاب بهاره هاشمیان و ناشر آن انتشارات هاشمی است. 

                                                             مرداد 1395 

  

  

اشتیلر


شروع داستان ها از عناصر کلیدی در فهم و نقد آنها هستند. اشتیلر اثر معمار، نویسنده و نمایش نامه نویس برجسته ی سوئیسی ماکس فریش، شروعی مثال زدنی تنها در سه کلمه دارد که تمامی داستان حول و حوش آن می گذرد: «من اشتیلر نیستم!»

گوینده ی این جمله ی سلبی قاطع و کنجکاوی برانگیز که راوی اصلی داستان است بلافاصله اضافه می کند که در زندان است و از روزی که به آنجا تحویلش داده اند هر روز اعلام می کند و سوگند می خورد که اشتیلر نیست. او را در یک قطار در سوئیس دستگیر کرده اند. فردی از مسافران قطار به مأمورین اطلاع داده که او اشتیلر، هنرمند مجسمه ساز نسبتاً مشهور سوئیسی است که حدود شش سال پیش همسر و زندگی اش را رها کرده و به طور ناگهانی غیبش زده است. اما راوی مدعی است که یک توریست آلمانی تبار آمریکایی به اسم وایت است  و برای اثبات ادعایش گذرنامه ی آمریکایی خود را شاهد می آورد.

داستان شامل یک بخش اصلی مشتمل بر هفت دفتر و یک تکمله ی کوتاه است. بخش اول را راوی اصلی به صورت یادداشت به منظور اثبات صحت ادعایش مبنی بر این که اشتیلر نیست نوشته است و راوی تکمله، دادستان و بعد تر دوست راوی اصلی است که یادداشت های او را با افزودن تکمله به آن ، به صورت کتابی که در دست داریم منتشر کرده است.

اشتیلر اثری غیر خطی و همچون کلاسیک های بزرگ شامل تعداد زیادی حکایت فرعی است. در بعضی از این حکایت ها راوی برای آن که اثبات کند اشتیلر نیست تا آنجا پیش می رود که برای یکی از زندان بان ها ( با این فرض که او شنیده هایش را به مقامات بالاتر گزارش می دهد) ازقتل هایی می گوید که در زمان های مختلف و به دلایل متفاوت مرتکب شده است.

همسر اشتیلر زنی زیبا و رقصنده ی باله است. در زمان روایت او در یک مؤسسه در پاریس مربی رقص است. پیش از غیب شدن اشتیلر، او به دلیل ابتلا به بیماری سل در یک مرکز درمانی ـ که یاد آور محیط داستان کوه جادو اثر توماس مان است ـ بستری است. اشتیلر در آن هنگام با زنی رابطه داشته که در طول داستان معلوم می شود همسر دادستان پرونده ی اوست.

این کشف بزرگ مارک تواین است که خواننده با راوی داستان تفاهم و همدلی نشان می دهد. در مورد این داستان نیز وضع به همین منوال است تا آن که همسر و برادر اشتیلر پا به داستان می گذارند. با حضور این دو خواننده اندک اندک نسبت به صحت ادعاهای راوی دچار تردید می شود و این پرسش که او واقعآً چه کسی است به تدریج جایش را به این سئوال می دهد که چرا  این همه اصرار دارد که اشتیلر نیست.

                                               تیر 1395

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: هویت گمشده (اشتیلر)، ماکس فریش، ترجمه ی حسن نقره چی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول:1387. 

پی نوشت: نشر ماهی نیز این کتاب را با ترجمه ی علی اصغر حداد به چاپ رسانده است.