مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

ناپدید شدگان


ناپدید شدگان، اثر آریل دورفمن، رمانی واقع گرایانه و نسبتا کم حجم است با سه راوی که از آن میان یکی دانای کل، و دوتن دیگر ازاشخاص داستان اند. در این یادداشت به بیان ویژگی خاص راوی های  شخصیت داستان خواهم پرداخت و به همین دلیل بر فصل های ۲و ۵ و ۸ آن تمرکز خواهم نمود که توسط  آنها روایت می شود. به جهاتی که روشن خواهد شد به جای ذکر اسم، راوی فصل های ۲و۵  را راوی اول و راوی فصل ۸ را راوی دوم خواهم نامید.

 راوی اول، فصل ۲ را این گونه آغاز می کند: «اتفاقی داشت می افتاد . زن ها همه این را فهمیده بودند، ما از روز تششییع جنازه فهمیده بودیم، از روزی که فیدلیا چهره برادرش را میان دو سرباز دیده بود و مامان دستش را فشار داده بود. وقتی آلکسیس را آوردند مامان حتی دست مرا محکم تر فشار داده بود، اما... ».

در این جمله وقتی به کلمه مرا  می رسیم در می یابیم که راوی یکی از اشخاص داستان است . ما هنوز نمی دانیم اوچه کسی است، با وجود این چون از فیدلیا نام برده شده است می توان گفت که راوی فیدلیا نیست.

وکمی بعد: « به او گفتم که این گرگ فقط حرف مرا گوش می دهد بنابر این آلکسیس باید حواسش را جمع کند، بعد کم کم خودم هم باورم شد، فیدلیا هم ترسید.» (صفحه۶۹) اینجا نیز خودم پیش از فیدلیا نشان می دهد راوی کسی جز فیدلیا است ودر ادامه نیز جملاتی مشابه می آید که این باور را تقویت می نماید.

اما چند صفحه بعد اتفاق جالبی می افتد: « فیدلیا که همچنان مشغول کار بود...،گفت: « مامان، مامان، وقتش نرسیده که بگویید امروز چه اتفاقی افتاده؟... » آمد کنارم و دستهای مرا از چرخ نخ ریسی دور کرد و در دستهایش گرفت. وقتی پاسخ می داد آهسته حرف می زد، ...»۸۱

 آیا این نکته که مادر پاسخ سئوال فیدلیا را به راوی داده است، نشانه آن است که این هر دو یکی هستند؟ اگر هنوز نمی توان پاسخ مطمئنی به این پرسش داد، فصل ۵ که اوج داستان و احساسی ترین  ترین بخش آن است و توسط همان راوی اول روایت می شود، هر گونه شکی را بر طرف خواهد کرد: «آن وقت به سوی فیدلیا آمد و با صدای صاف و غمگین از او تشکر کرد که بچه او را گرفته و مواظبت کرده، کمابیش از یاد برده بودم که او را در آغوش گرفته ام ، نمی دانستم چطور دستهایم خود به خود او را آرام کرده اند، تمیز کرده اند و لباس پوشانده اند و چطور این همه وقت که مادرش آماده می شد در بغل من بوده است.»۱۲۷

آری بی تردید  راوی و فیدلیا یکی هستند. و به تعبیری دیگر، راوی دختری دو شخصیتی است که من او را «من ـ فیدلیا» می نامم .

روایت فصل ۸ با  اندک تفاوتی نظیر فصلهای ۲و۵ است. این فصل ظاهرا با روایت دانای کل آغاز می شود: « آلکسیس پیش از این که سرپوش را از روی سرش بردارند، می داند کجاست، آنجا را به خاطر می آورد.» اما بلافاصله پس از آن مشخص می شود که این خود آلکسیس است که ماجرای خویش را با استفاده از ضمر سوم شخص مفرد روایت می کند. آن سوم شخص «آدم» است: « آدم آن پله ها را که از رویشان سر می خورد می شناسد ،...» یا « حالا آدم دست ما مان بزرگ را حس می کند...»او در اواخر این بخش به شیوه ای دیگر خطاب به خود  می گوید: « سر را تکان می دهی، در حالی که دیگر در حرکتی، دیگر در راهی...» و بالاخره در پایان: « او، الکسیس زنده می ماند. به پایتخت می روم پدرم را پیدا می کنم.» راوی در اینجا پسری  سه شخصیتی است که برادر همزاد فیدلیا است: « من ـ او ـ آلکسیس».

 علاوه بر این دو، داستان چند شخصیتی های دیگر هم دارد که یکی از آنها «مامان ـ الکساندرا» است: « شانه های مامان پیدا بود، ... ما زن ها شانه های الکساندرا را می دیدیم مثل آدم هایی که ...»

من تعبیر چند شخصیتی را به معنی روان شناسانه آن به کار نمی برم. هر یک از ما برای دیگران همزمان فرزند، همسر، پدر یا مادر، دوست، همکار، شریک و ... هستیم. هیچیک از اینها همه ما نیست، هر یک، چیزی از آن کلیتی است که ما هستیم؛ یا به تعبیری دیگر وجهی از وجوه متعدد شخصیت هر یک از ما ست. در عین حال و از نگاهی دیگر ما برای برخی اسم مان هستیم  برای برخی دیگر «او»، «ایشان»، «فلانی» و درهمان حال برای خودمان «من» هستیم.

گرچه هر فرد می تواند هم زمان من و او باشد، با این وجود در ادبیات داستانی این که راوی واحد خود را «من» و بلافاصله « او» بخواند امری استثنایی است. تکنیکی که دورفمان در ناپدیدشدگان به کار بسته بیشتر در نقاشی کاربرد داشته است تا داستان. در نقاشی به سبک کوبیسم وجوه مختلف سوژه که هر یک از جهتی متفاوت قابل روئیت اند، در تصویری واحد در کنار هم نمایش داده می شود. برای مثال در پرتره ای به این سبک ما همزمان نماهایی از تمام رخ، نیم رخ یا حتی پشت سر سوژه را می بینیم. ناپدیدشدگان را از این جهت می شود رمانی کوبیستی دانست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: ناپدید شدگان،آریل دورفمن، ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان.


خاطرات پس از مرگ باس کوباس


خاطرات پس از مرگ باس کوباس، اثر نویسنده برزیلی ماشادو دآسیس، رمانی است در ژانری که می شود اسمش را گذاشت ژانر مرده ی قصه گو.

خاطرات  این گونه آغاز می شود: « گاهی اوقات حیران می مانم، نمی دانم این خاطرات را از اول شروع کنم یا از آخر، به عبارت دیگر از تولد خودم یا از مرگم. قبول دارم، رسم و راه رایج این است که آدم از تولد شروع کند. اما دو نکته باعث شد روش متفاوتی پیش بگیرم: نکته اول این که، اگر بخواهیم دقیق حرف بزنیم، من نویسنده ای فقید هستم، اما نه به معنای آدمی که چیزی نوشته و حالا مرده، بلکه به معنی آدمی که مرده و حالا دارد می نویسد ...؛ نکته دوم این که اگر این جور نگاه کنیم کتاب نوشته ای بدیع خواهد شد.»

سوزان سانتاگ در مقدمه خواندنی خود بر این کتاب گفته است: «زندگی تنها آن گاه که به انجام رسیده باشد می تواند معنایی را که به خود گرفته آشکار کند، بنابر این زندگی نامه ای که قرار است کامل باشد باید به انتظار مرگ فرد باقی بماند. متاسفانه نوشتن زندگی نامه خودنوشت (اتوبیوگرافی) در این وضع آرمانی نا ممکن است... من تنها یک نمونه از این ژانر افسون کننده ، یعنی اتو بیوگرافی تخیلی سراغ دارم که توانسته طرح زندگی نامه را به صورت مطلوب ـ و از قضا طنز آمیز ـ تحقق بخشد و آن خاطرات ... است. ».

سال انتشار این کتاب ۱۸۸۰ میلادی است و از آن کلمه  بدیع در نوشته نویسنده و اظهار نظر سانتاگ می توان پذیرفت که خاطرات ... نخستین اثر در ژانر مرده ی قصه گو است. سعی خواهم کرد در فرصتی دیگر به این ژانر بپردازم. اما نکته جالب دیگر درمورد خاطرات  مطلبی است که خود نویسنده وهمین طور سوزان سانتاگ در شباهت این کتاب با تریسترا م شندی ، شاهکار لارنس استرن نوشته اند.

این کتاب حدود ۱۲۰ سال پس از تریسترام شندی منتشر شده است. د آسیس در مقدمه خود بر خاطرات می گوید: «راستش را بخواهید این کتاب همه اش روده درازی و پر گویی است، و من که براس کوباس باشم، اگر هم در نوشتن آن از سبک آدمی مثل استرن  یا زاویر دمستر تقلید کرده باشم، احتمالا یک  جور بد بینی آکنده از نق و نوق و گنده دماغی خاص خودم را چاشنی آن کرده ام. »

شباهتهای خاطرات و تریسترام شندی را سوزان سانتاگ در مقدمه خود گفته  است بنابر این من به تفاوت این اثر با سلف خود خواهم پرداخت.

دآسیس  چنان که از او نقل کردم، در ابتدا تصمیم می گیرد براس کوباس ماجرای خود را از مرگ خویش آغاز کند و ازآخر به اول روایت کند. به راستی نیز در ابتدا چنین می شود، اما بر خلاف تریسترام شندی که روایت غیر عادی خاص خود را به نحوی اعجاب آور تا پایان حفظ می کند، د آسیس خاطرات ...، که در حجمی کمتر از ۳۰۰ صفحه، ۱۶۰ فصل دارد، روش از آخر به اول را تنها تا فصل ۹ ادامه می دهد و آنجا اعلام می کند وقتش رسیده است که روش منظمی در پیش بگیرد، اگر چه این نظم را لاقیدانه و خودمانی به کار ببندد .در بخش عمده باقی مانده داستان، علیرغم قول نویسنده، چندان اثری از آن روش لاقیدانه و خودمانی در کاربرد نظم نیز به چشم نمی خورد و با اندک تسامحی می توان گفت که دآسیس از فصل دهم، راه خود را از استرن شوخ و شنگ و بی نظم جدا می کند و با تبدیل شدن به نویسنده ای سر به راه،  شیوه مرسوم و مألوف روایت گری بر خط زمان را در پیش می گیرد.

خاطرات  کتابی جالب و خواندنی است و بی جهت نیست که سانتاگ  می گوید از جذاب ترین کتابهایی است که تا کنون منتشر شده است. اما اگر نویسنده به قولی که در ابتدا داده بود عمل می کرد و داستان را از آخر به اول ادامه می داد یا حداقل بنا بر قول بعدی خود، روشی لاقیدانه در پیش می گرفت، شاید تریسترام شندی در کنار خود حریفی هم وزن و هم شان می دید؛ اتفاقی  که با خاطرات ... نداده است.

بخشی از ویژگی های روایی تریسترام شندی را در این پست آورده ام و معتقدم اگر دآسیس نتوانسته اثری قابل رقابت یا مشابه تریسترام شندی بیافریند از آن رو است که تریسترام شندی به راستی دارای روایتی فوق العاده شگفت انگیز و پیچیده است که تقلید از آن اگر نه محال، بسیار دشوار است. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: خاطرات پس از مرگ باس کوباس، ماشادو دآسیس، ترجمه ی عبدالله کوثری، انتشارات مروارید.

ژاک قضا و قدری و اربابش


میلان کوندرا در مقدمه نمایش نامه خود به نام  ژاک و اربابش که اقتباسی است از ژاک قضا و قدری و اربابش، اثر دنی دیدروـ یا به قول خودش، واریاسیون او بر این اثرـ می گوید تاریخ رمان بدون ژاک قضا وقدری ناقص و نا مفهوم خواهد بود. کوندرا در جای دیگری از همان مقدمه در بیان ویژگی بارز اثر دیدرو می گوید، در کل ادبیات دو رمان وجود دارد که مطلقا ساده نشدنی و به کلی غیر قابل باز نویسی اند؛ تریسترام شندی و ژاک قضا و قدری.

پرسشی که این یادداشت قصد پاسخ گفتن به آن را دارد این است که کدام ویژگی ها باعث می شوند نتوان ژاک قضا و قدری را ساده و بازنویسی نمود؟

اول: ژاک قضا و قدری به لحاظ شیوه روایت گری اثری است پیچیده و تو در تو. داستان در کلی ترین تقسیم بندی دارای دو بخش اصلی است. یکی که  بخش عمده ای از داستان را شامل می شود، روایت نویسنده در جایگاه دانای کل  از ماجرا هایی است که اثر را شکل می دهند.و دوم؛ گفتگوهای مستقیمی است که خارج از روال روایت اصلی، نویسنده با خواننده دارد.

بخش اول چهار راوی دارد که به ترتیب حجمی که از داستان به خود اختصاص میدهند چنین اند: ۱. ژاک، ۲. ارباب، ۳. خانم مهمان خانه دار و ۴. مارکی دزارسی. هر یک از روایتها و به خصوص روایت ژاک و پس از او ارباب، به دفعات قطع می شود و تغییر جریان میابد و دارای چندین زیر روایت یا خرده روایت است.

فشرده ترین و یک دست ترین روایتها به ترتیب مربوط به خانم مهمان خانه دار و مارکی دزارسی است که ناگزیرند به دلیل فرصت کمی که  برای همراهی با ژاک وارباب دارند، داستانهای خود را با حد اقل حاشیه و در مدت زمان کوتاهی که دراختیار آن ها است نقل کنند. برخلاف آن دو، ژاک و ارباب هیچ تعجیلی برای به اتمام رساندن روایت ماجراهای خود که داستان عشق ایشان است ندارند و به ویژه ژان که به دفعات تعمدا از این کار سر باز می زند و در توجیه این کار می گوید که خاتمه دادن به داستانش را امری بد شگون می داند.

ویژگی فوق داستان را به شبکه ای تو درتو و در هم تنیده از چهار ماجرای اصلی (شامل عشقهای ژاک، ارباب و مادام دولاپو موره و ماجرای ریشار و پدر هودسن) و ده ها ماجرای فرعی تبدیل نموده است .

در بخش دوم، دیدرو در گفتگوهایی مستقیم با خواننده کرارا نقش خود را به عنوان نویسنده یادآوری می نماید و به دفعات توانایی خود را برای ایجاد هر گونه تغییر در مسیر داستان به خواننده گوشزد می نماید تا بدین طریق مانع از ورود خواننده به فضای داستان وبه تبع آن حفظ آگاهی او نسبت به آن چه می خواند شود. ژاک قضا و قدری در این ویژگی با تریسترام شندی مشترک است.

در بخش دوم دیدرو به علاوه به ذکر ماجراهایی بی ارتباط با رخدادهای اصلی داستان می پردازد که این امر خود بر پیچیدگی اثر می افزاید.

دوم: در داستان نویسی مدرن ـ بر خلاف آثار کلاسیک ـ حتی الاامکان از توصیف مشخصات ظاهری شخصیتها و محیط اجتناب می شود. ژاک قضا و قدری نخستین تجربه از این گونه است و به دلیل فشردگی روایت در واقع چیزی برای کاستن و خلاصه نمودن ندارد.

ژاک قضا و قدری این گونه آغاز می شود:« چطور با هم آشنا شدند؟ مثل همه. اسمشان چیست؟ مگر برای تان مهم است؟ ازکجا می آیند؟ ازهمان دورو بر. کجا می روند؟ مگر کسی هم می داند کجا می رود؟» بعلاوه در چند جای داستان دیدرو از زبان ژاک بیزاری خود را از توصیف ویا تصویر سازی از افراد بیان می دارد. برای مثال درصفحه ۳۱۹:

« ژاک

اگر میلتان است، داستان پدر را ادامه دهید؛ اما ارباب کسی را برایم تصویر نکنید، از این تصویرها متنفرم.

ارباب 

چرا متنفری؟

ژاک

چون آن قدر تصویر با اصل توفیر دارد که اگر اتفا قا اصل را ببینید، قابل شناسایی نیست. ماجراها را بگویید، عین حرف هایی را که زده اند برایم بازگو کنید، من خودم می فهمم با چه کسی طرف هستم. یک کلمه یا یک حرکت برایم از تمام وراجی های مردم شهر بیشتر معنی دارد.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: ژاک قضا و قدری و اربابش، دنی دیدرو، ترجمه ی مینو مشیری، فرهنگ و نشرنو.  

اعتماد


پل الوآر در مجموعه ی ای آزادی(ترجمه محمد تقی غیاثی) شعری دارد  باعنوان: به زنانی که آنان می اندیشند. بخشهایی از این شعر چنین است:

«...

 بانوی خوابشان،

 نیروی مردانگی به آنان بخش،

بهروزی روی زمین بودن

در این سیاهی بی کران،

لبهای عشقی عطاشان کن،

که به شیرینی فراموشی درد و رنج باشد.

...»

آریل دورفمن داستانی فوق العاده جالب و تأثیر گذار دارد به نام اعتماد که در آن مردی(در اثنای جنگ دوم جهانی در فرانسه) در سن سی وهفت سالگی، به زنی بیست ساله که پیش از آن تنها عکسی از او را دیده، طی مکالمه ای تلفنی که نخستین تماس آنها با یکدیگر است می گوید که او برای بیست و پنج سال بانوی خواب هایش بوده است.

«من اورا به خواب دیدم، ...، زنی که ابتدا زندگی را به من بخشید وبعد پیوسته زندگی را در من دمیده، اول بار همان شبی که دوازده سالم تمام شد به خواب دیدمش...»۵۲

«او مدت ها به انتظار من مانده بود، این را همان شب اول گفت، پیش از تولد من، به انتظار لحظه ای که آماده پذیرش او باشم. و من همان شب اول، با سر افکندگی فهمیدم من نیستم که خواب او را می بینم بلکه اوست که تصمیم گرفته پا به دنیای انزوای درون من بگذارد: می گفت منتظر زمانی بودم که واقعا محتاج من باشی.»۵۳  

آنان در پایان مکالمه تلفنی ای که با وقفه ای کوتاه، نه ساعت به طول می انجامد توسط پلیس فرانسه دستگیر می شوند. زن به رغم میل خویش امکان بازگشت به زادگاهش آلمان را نمی یابد و مرد که از مخالفین دولت نازی است به آلمان باز گردانده می شود. مرد در پایان داستان در زندان است و درخواب، در حال گفتگو با بانوی خواب و بیداری خویش است .

و بخشی دیگر از ادامه همان شعر از الوآر:

«...

بانوی خوابشان، برف سیاه شبهای سفید بیداری ،

از خلال آتشی بی جان و بی فروغ

ای سپیده قدسی، با عصای سپید خود، بیرون از زندان تخته ای،

راهی نو نشانشان ده،

...

ای بانوی آسایش اینان

خاتون بیداری شان،

آزادی عطاشان کن

...»  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: اعتماد، آریل دورفمن، ترجمه ی عبدالله کوثری، انتشارات آگاه. 

تریسترام شندی


تریسترام شندی یا چنانچه لارنس استرن اثر خویش را نامیده است، زندکانی و عقاید آقای تریسترام شندی، در ردیف آثار داستانی کلاسیک تراز اول همچون دن کیشوت، تام جونز و ژاک قضا قدری قرار دارد و پست مدرن ترین همه ی کلاسیک ها است.

از ویژگی های اصلی داستانهای پست مدرن جلو گیری نویسنده از واقعی پنداشتن داستان توسط خواننده و تلاش او برای حفظ فاصله بین خواننده و متن است. نویسندگان پست مدرن برای این کار از تکنیک هایی استفاده می کنند که برخی از آنها در داستهای مدرن نیز ولو با نتایجی متفاوت به کار گرفته شده اند، و تریسترام شندیِ کلاسیک کلکسیونی از آنهاست.

 بعضی از تکنیکهای استفاده شده در ترسترام شندی اینها هستند:

. روایت غیر خطی

استرن در روایت تریسترام شندی نه تنها در قید رعایت ترتیب زمانی رخدادها نبوده، بلکه به عکس، گویی خود را مکلف به عدم رعایت آن می دیده است؛ کاری که او خود عنوان انحراف از سخن را بر آن گذاشته و پیشاپیش از احتمال درک نشدن مهارت به کار رفته در آن ابراز نگرانی کرده است.*

استرن درابتکاری بسیار جالب و استثنایی برای درک بهتر مسیرهای پر پیچ و خم و پر از دست انداز و شکست روایتِ تریسترام شندی، درجایی از داستان نقشه آن را ترسیم کرده است:

. نویسنده ی درحال نوشتن داستان

از شایع ترین تکنیک های مورد استفاده در داستانهای پست مدرن نویسنده در حال نوشتن داستان است. استرن از این تکنیک به فراوانی استفاده کرده است؛ برای نمونه:

« من این ماه یک سال تمام مسن ترام از آن چه دوازده ماه پیش در همچون وقتی بودم و چون همان طور که مستحضرید تقریبا در اواسط جلد چهارم کتاب هستم و از روز اول زندگی ام دورتر نرفته ام، لذا ثابت و مسلم است که اکنون سیصد و شست و چهار روز بیش از لحظه ای که به این کار پرداختم برای نوشتن در اختیار دارم. بنا بر این، به عوض این که چون یک نویسنده معمولی پیش رفته باشم، بر عکس چندین جمله از کارم عقب مانده ام ... از آنجایی که با این آهنگ ۳۶۴ بار سریع تر از آن چه باید نوشته باشم زندگی خواهم کرد، لذا نتیجه این خواهد شد که با اجازه سرکار، هر قدر هم که بنویسم، باز باید بیشتر بنویسم، و نتیجتا سرکار عالی هم هر قدر بیشتر بخوانید، باز باید بخوانید.»

. استفاده از خرده روایت

پیش از استرن، سروانتس در دن کیشوت از تکنیک خارج شدن از مسیر داستان اصلی با آوردن خرده روایتهای متعدد بهره گرفته بود. ویژگی خرده روایتها در دن کیشوت این است که گر چه در زمان داستان اصلی رخ نمی دهند، با این وجود به ضمیمه آن و در سلسله مراتب زمانی داستان اصلی نقل می شوند. اما خرده روایتها در تریسترام شندی از داستان اصلی غیر قابل تفکیک اند و بنا بر ترتیبی که نویسنده صلاح می داند و بدون رعایت ترتیب زمانی روایت می شوند.

. در جا زدن و رفت و برگشت در زمان

تریسترام شندی اگر عنوان آن را بپذیریم که گویا قرار است شرح زندکانی و عقاید آقای تریسترام شندی باشد در واقع نمی توان گفت که تا به انتها حتی آغاز شده باشد؛ چنان که تا صفحه سیصد که در حدود نیمه ی داستان است، تریسترام هنوز متولد هم نشده است.

از دیگر کارهای جالب استرن، اسمی است که آشکارا نامناسب بر اثرخود گذاشته شده است. خواننده قرار است در خلال خواندن داستان با زندگی و عقاید تریسترام آشنا شود، درحالی که چنان که گفته شد او تا نیمه کتاب هنوز متولد هم نشده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*« زیرا در این انحراف بلندی که تصادفا در سخن پیش آمد، مانند همه حاشیه پردازی های دیگر... هنر و مهارتی است که می ترسم قدر و ارزشش از نظر خواننده به دور مانده باشد.»۸۰

مشخصات کتاب: تریسترام شندی،لارنس استرن، ترجمه ابراهیم یونسی، انتشارات نگاه، ۱۳۸۸.