مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

سال ها


آخرین و حجیم ترین رمان ویرجینیا وولف، سال ها، یکی از سر به راه ترین داستان های اوست، چرا که کمتر از بقیه مدرن و تجربی است. این رمان جذاب را در عین حال می توان جامع برترین رمان های او؛ به سوی فانوس دریایی، خانم دلووی و موج ها دانست.

سال ها شامل برش هایی از زندگی سه نسل از خانواده ی پارگیتر در فاصله ی سال 1880 تا حدود دهه ی سوم قرن بیستم است که از آن به عنوان زمان حاضر یاد می شود. داستان شامل یازده فصل کوتاه تا بلند به اسامی سال های مختلف است که بلند ترین آنها همان زمان حاضر است و همگی با توصیفی از آب و هوا شروع می شوند. روایت سال ها ترکیبی است از دانای کل و نقل قول های مستقیم آزاد است که از شگردهای خاص وولف است. فصل ها به جز نخستین آنها که در حدود سه روز را شامل می شود همگی در یک روز می گذرند.

سال ها علاوه بر وضعیت آب و هوا، پر از آدرس مکان های مختلف لندن (همانند خانم دلووی) و وضعیت آن مکان ها در ساعات مختلف روز است. داستان فاقد شخصیت اصلی است و سخن گفتن از طرح آن امری دشوار است.

خانواده ی پارگیتر خانواده ای پرجمعیت شامل والدین، چهار فرزند دختر و سه پسر است. پدر خانواده سرهنگی باز نشسته است که چند انگشت خود را در هندوستان در جنگ از دست داده است. مادر، در شروع داستان بیمار و در حال احتضار است و پدر که داستان با او شروع می شود برای خود معشوقه ای دارد. در این زمان بچه ها در سنین نوجوانی تا جوانی هستند. داستان در پلان دوم، شامل خانواده ی عموی بچه ها و دو فرزند دختر آنها و خاله و دخترشان است.

پارگیترها شباهتی به یکدیگر ندارند و هر کدام شخصیت، افکار و شیوه ی زندگی مخصوص به خود را دارد و با این وجود چیزی آنان را به یکدیگر پیوند می دهد؛ چیزی که در پایان بندی باشکوه داستان دو نسل از ایشان را در میهمانی شب نشینی منزل یکی از خواهران، دیلیا، که تا بامداد به طول می انجامد گرد هم می آورد.

سال ها را شاید بشود رمانی خانوادگی تلقی کرد اما چنین برداشتی کامل نیست. ترکیب بندی جذاب داستان شامل زمان ها، صحنه ها و ماجراهایی است که علاوه بر پوشش دادن سرنوشت یکایک اشخاص پر تعداد داستان، تصویری کلی از تحولاتی به دست می دهد که انگلستان در محدوده ی  حدود نیم قرن زمان آن از سر گذرانده و از جمله شامل شکوفایی اقتصادی، مبارزات حقوق زنان و جنگ اول جهانی است. در واقع سالها رمانی واقع گرایانه و اجتماعی است که در آن شخصیت ها بر خلاف بهترین آثار پیشین نویسنده بر پس زمینه ی مجموعه ای از نهادها و مؤسسات اجتماعی مثل ارتش، دانشگاه، بیمارستان، دولت، باشگاه، خانواده و... ظاهر می شوند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سال ها، ویرجینیا وولف، ترجمه ی مهدی غبرایی، نشر افق.

موج ها


ویرجینیا وولف در هریک از شاهکارهای چهار گانه اش؛ خانم دلوی، به سوی فانوس دریایی، اورلاندو و موج ها دست به تجربه ای نو در داستان نویسی زده است. حاصل جسورانه ترین تجربه ی او در این زمینه، سخت خوان ترین اثرش، موج هاست.

موج ها اثری فاقد طرح، بدون داستان و کمابیش بدون راوی است. داستان به جز در شروع فصل ها که با حروف ایتالیک آمده وکارکردی عمدتاً نمادین دارد و به استثنای مواردی بسیار نادر که به نظر می رسد گفتگویی در آنها شکل گرفته، تک گویی درونی درونی شش تن از اشخاص اصلی است که شامل سه زن به اسامی سوزان جینی و رودا و سه مرد: برنارد، لوئیس و نویل است. نقل قول ها از پی یکدیگرآمده اند و تنها با عبارت مقدمه ی نقل قولِ« فلان کس گفت:» از یکدیگر جدا شده اند. لازم به یادآوری مجدد است که به رغم عبارت مقدمه ی نقل قول، آنچه از پی می آید نه ازجنس گفتگو بلکه به جز همان استثنائات نادر، تک گویی درونی است.

علاوه بر شش فرد مذکور، داستان شخصیت محوری دیگری به اسم پرسیوال هم دارد که دوست مشترک آنهاست و در تک گویی ها حضور ندارد. پرسیوال نقشی پیچیده و نمادین به عهده دارد و مرگ او در عنفوان جوانی به نوعی نقطه ی اوج داستان است.

اشخاص یادشده تک گویی هایشان را از سیزده سالگی شروع می کنند و با پرش هایی در هرفصل تا میانسالی و پیری پی می گیرند. نثر اثر چنان و چندان شاعرانه است که در بسیاری اوقات تمیز دادن آن از شعر امکان پذیر نیست و از جمله به همین علت است که وولف مایل بود اثرش را شعر نمایش بخواند. موج ها به علاوه اشارات و ارجاعات فراوانی به دیگر آثار ادبی و اسامی مکانهایی دارد که فهم آنها مستلزم مراجعات مکرر به یادداشت های پایان کتاب است. 

نکته ی حائز اهمیت دیگر در مورد موج ها نقشی است که در آن به عهده ی برنارد گذاشته شده. او که در فصل پایانی تنهاست، علاوه بر آن که سعی می کند به آگاهی های پراکنده ی خواننده در پایان داستان نظمی بدهد، سخن گوی نویسنده در خصوص سبک بسیار غیر متعارف اثر هم هست: 

«می دانید که تا دلتان بخواهد داستان هست: داستان های کودکی، داستان های مدرسه، عشق، ازدواج، مرگ و از این جورداستان ها؛ هیچ کدامشان هم حقیقی نیست. با این حال مثل بچه ها برای هم داستان تعریف می کنیم و برای شاخ و برگ دادن به آنها این عبارت های مسخره پرطمطراق و زیبا را سرهم می کنیم. چه قدر از داستان ها خسته ام، چه قدر از عبارت هایی که چهار دست و پا و زیبا به زمین می آیند خسته ام! و چه بسا که به طرح های شسته رفته تمیز زندگی که روی یک تکه کاغذ یادداشت می کشند بدگمانم. دلم هوای زبان موجز عاشقان را دارد، کلمات نصفه نیمه، کلمات نامشخص، مانند لخ لخ کفش روی پیاده رو. در روزی توفانی دراز کشیدن در گودالی، وقتی که باران می بارد و پس از آن ابرها در آسمان رژه می روند، ابرهای پاره پاره، باریکه های ابر. آنگاه آنچه شادم می کند، پریشانی، اوج گیری، بی اعتنایی و خشم است. ابرهای عظیم پیوسته دگرگون شونده و پرتحرک دودسرشت و شوم، میان پر، سرگردان سر به فلک کشیده، پاره پاره، محو شونده؛ و من دمی در گودال از یاد رفته ام. پس نه از داستان نشانی می بینم و نه از طرح.»

__________________

مشخصات کتاب:موج ها،ویرجینیاوولف، ترجمه ی مهدی غبرایی، نشر افق.

ارلاندو


ارلاندو که شهرت فریبنده ی آسان ترین رمان ویرجینیا وولف را دارد، اثری است به واقع دشوار و عجیب  که او با الهام از زندگی دوست اشراف زاده ی شاعر و نویسنده اش، ویتا ساکویل نوشته است.

 ارلاندو در برگیرنده ی دوران جوانی جاودانه ی شخصیت اصلی آن به همین نام، با دو جنسیت غیر همزمان زن و مرد، در طی چهارصد سال، از اوایل قرن شانزده تا اوایل قرن بیستم میلادی است. ارلاندو که فرزند خانواده ای اشرافی است، در شروع شبه سوررئال و غیر منتظره ی داستان مرد جوان شانزده ساله ای است که در یکی از انبارهای قصر عظیم اجدادی محل زندگی اش، ادای حمله به  سر بریده ی خشک شده ای  که از سقف آویخته است را در می آورد. او جوانی شاعر مسلک، خوش بر و رو، خوش قد و بالا و با ساقهایی زیبا (به عنوان یکی از شاخصه های مورد تاکید زیبایی مردانه) است که نه گذر دهه ها و صده ها، که برای او با حدود پنج درصد سرعت واقعی می گذرد، و نه تغییر جنسیت، قادر نیستند زیبایی فوق العاده اش را مخدوش کنند.

 راویِ نویسنده ی داستان، دانای کلی است که به رغم امکانات نامحدودش در مقام دانای کل، اصرار دارد نه رمان نویس، یا همچون ارلاندو شاعر، بلکه تذکره نویسی است که به اقتضای شغلش صرفأ در پی کشف و اعلام حقیقت است: « شرح چنین گزارشی[ از موضوعی مثل میهمانی هایی که در لندن برگزار می شده] را فقط می توان به کسانی واگذار کرد که نیاز اندکی به دستیابی به حقیقت داشته به صداقت و امانت داری اعتنای چندانی ندارند، مثلأ شاعران و رمان نویسان ـ چرا که این موارد از جمله مواردی است که در آن از حقیقت گویی و امانت داری خبری نیست.»۲۳۳

 کتاب شش فصل به ترتیب زمان دارد که هر کدام به یکی از نقاط عطف زندگی ارلاندو اختصاص دارند. تغییر جنسیت او که از بارزترین ویژگی های کتاب است ـ و برای هیچ کس باعث تعجب نیست ـ در فصل سوم و در پی شکستش در عشق و نا امید شدن از انتشار اشعارش، به ترتیب در فصل های اول و دوم، اتفاق می افتد. ارلاندو که بنا به درخواست خود، در آخرین موقعیتش به عنوان یک مرد، در مقام سفیر بریتانیای کبیر در قسطنطنیه* مشغول خدمت است، در شبی که به کسب عالی ترین عنوان اشرافی مفتخر می شود، به خوابی عمیق و طولانی می رود که هفت شبانه روز به طول می انجامد و سپس در مراسمی تأتری که بعضی قسمت های آن یادآور تابلوی تولد ونوس اثر بوتیچلی است، با حضور سه الهه ی عفت، عصمت و تواضع تغییر جنسیت می دهد: « ارلاندو دست و پایش را می کشد. روی تختخواب راست می نشیند. در مقابل دیدگان ما برهنه ی مادرزاد می ایستد و در اثنایی که شیپورها فریاد می کنند: «حقیقت، حقیقت، حقیقت!» ما گریزی نداریم جز این که اقرار کنیم که «ارلاندو» یک زن است!»۱۷۰

 ارلاندو اندک مدتی پس از تغییر جنسیت اوراق دستنوشته ی شعرش به اسم «آن درخت بلوط» را در سینه اش پنهان می کند ـ که به مدت سیصد سال در همانجا در انتظار چاپ باقی می ماند ـ و به کمک پیر مردی کولی به اسم بابا رستم از قسطنطنیه ی دستخوش آشوب و هرج و مرج به کوهستان می گریزد. او پس از اقامتی کوتاه در کوهستان و در میان کولی ها، در میانه های کتاب با جنسیت جدید به انگلستان باز می گردد و این فرصت را برای ویرجینیا وولف فراهم می کند تا با دستی باز و به نحوی گسترده از منظری فمینیستی به مفهوم جنسیت در ابعاد فیزیکی، روانی، فرهنگی و تاریخی آن و مقایسه هایی جالب از این دست بین دو جنس بپردازد: « اگر به تصویری از «ارلاندو» به عنوان یک مرد و به تصویری از او به عنوان یک زن بنگریم خواهیم دید که با این که هر دو عکس بی هیچ تردید به شخص واحدی تعلق دارد، فرق های مشخصی میانشان موجود است: قید و بندی به دست «ارلاندو»ی مرد نیست و آزاد است که دست به شمشیر برد، حال آن که «ارلاندو»ی زن باید از دستش جهت حفظ بند دامنش بر روی شانه ها استفاده کند. «ارلاندو»ی مرد مستقیم چشم در چشم هستی می دوزد، گویی جهان محض بهره وری و تفنن او ساخته شده و با مراد او وفق داده شده است. زن با گوشه ی چشم، با باریک بینی و حتی سوء ظن به دنیا می نگرد.»۲۲۸

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 * قاعدتاً بایستی استانبول باشد که اسمِ از زمان عثمانی به این سوی قسطنطنیه است. علاوه بر این از عثمانیِ روزگار سفارت ارلاندو، در کتاب ( و یا شاید ترجمه) به عنوان ترکیه یاد می شود که اسمِ از آغاز قرن بیستم به این سوی آن کشور است.

مشخصات کتاب: ارلاندو، ویرجینیا وولف، ترجمه ی محمد نادری، چاپ امیر کبیر، چاپ دوم، ۱۳۸۱.

خانم دلوی


خانم دلوی شاهکار ویرجینیا وولف و یکی از برجسته ترین رمان های همه ی زمان هاست.

سبک خانم دلوی تک گویی درونی غیر مستقیم، یا نقل قول غیر مستقیم آزاد است. این شیوه یکی از اشکال استفاده از راوی سوم شخص است. در شیوه ی تک گویی مستقیم وساطت راوی نامحسوس تر و کم اثر تر است و خواننده خود مستقیما امکان آگاهی یافتن از اندیشه های شخصیت ها را دارد؛ در حالیکه در نقل قول غیر مستقیم آزاد، این راوی است که  ما را در جریان عواطف و اندیشه های اشخاص داستان می گذارد؛ منتها راوی در این سبک، مقید به ذکر عبارات مقدمه نقل قول ها مثل" او با خود اندیشید" یا "به خود گفت" نیست، و به همین دلیل است که این سبک نقل قول غیر مستقیم آزاد نام گرفته است. مترجم در یکی از توضیحات پایان کتاب شرح نسبتا کاملی در باره ویژگی این سبک آورده است. آنچه مایلم به توضیح فرزانه طاهری در این مورد بیافزایم این است که نقل قول غیر مستقیم آزاد را نخستین بار گوستاو فلوبر به عنوان شیوه ای ادبی به کار برده است.

خانم دلوی دارای دو شخصیت اصلی است؛ کلاریسا دلوی و سپتیموس وارن اسمیت. کلاریسا دلوی که سهم عمده داستان به او اختصاص دارد؛ در یک صبح گرم و زیبای تابستانی، در تدارک میهمانی بزرگ و رسمی که قرار است همان شب به میزبانی او برگزار شود، برای خرید گل پیاده پا به خیابانهای لندن می گذارد. هوای خوش صبح گاهی کلاریسا را که اکنون زنی پنجاه و دو ساله است به یاد روزگار جوانی ، دوست او سلی ستن ، نپذیرفتن  پیشنهاد ازدواج پیتر والش و بالاخره ازدواج با ریچارد دلوی می اندازد. پس از بازگشت به خانه و در حالی که کلاریسا مشغول آماده کردن لباسی است که می خواهد در مهمانی به تن کند، پیتر والش که از سالها پیش مقیم هندوستان است، سرزده وارد می شود. بین کلاریسا و پیتر صحنه ای احساسی پیش می آید که با حضور الیزابت، دختر جوان کلاریسا، قطع می شود. هنگام خروج پیتر از منزل،کلاریسا او را به مهمانی خود دعوت می کند. در پایان داستان مهمانی کلاریسا که شاخص ترین مهمان آن نخست وزیرانگلستان است، با حضور پیتر و سلی که بدون دعوت خود را به مهمانی می رساند به خوبی برگزار می شود.

در سویی دیگر سپتیموس وارن اسمیت، قهرمان مجروح جنگی که دچار اختلال روانی است، به همراه همسر خود لوکرتزیا نزد دکتر سرشناس سر ویلیام بردشاو می رود. دکتر بستری شدن و استراحت مطلق در یک آسایشگاه روانی را برای او تجویز می کند. در برگشت به خانه و درست در حالی که بارقه بهبود در سپتیموس ظاهر شده است او از ترس انتقال به آسایشگاه روانی و در حالیکه لوکرتزیا آماده است که از او در مقابل این اقدام حمایت کند، خود را از پنجره به بیرون پرتاب می کند.

اگر دقت کرده باشید در خلاصه داستانی که آوردم هیچ ارتباطی بین داستانهای کلاریسا و سپتیموس وجود ندارد. ارتباط ماجراهای این دو در چند صفحه مانده به آخر داستان درصحنه ای ایجاد می شود که همسر دکتر بردشاو در توجیه تاخیر حضور در مهمانی می گوید: «درست وقتی داشتیم راه می افتادیم، شوهرم را پای تلفن خواستند، قضیه بسیار غم انگیزی بود. مردی جوان( سر ویلیام داشت همین را به آقای دلوی می گفت) خودش را کشته بود. در ارتش خدمت کرده بود.» ۲۶۰ 

 کلاریسا پس از شنیدن خبر خودکشی بیمارِ دکتر برد شاو، ناراحت از این که مرگ وسط مهمانی او سرک کشیده است؛ صحنه خودکشی را مجسم می کند و پس از آن تاملات کلاریسا ـ ویرجینیا وولف در مورد زندگی و خودکشی می آید: «آنها به زندگی خود ادامه می دادند( بایستی بر می گشت؛ اتاقها هنوز پر از جمعیت بود؛ مردم هنوز داشتند می آمدند). آنها... پیر می شدند. چیزی آنجا بود که اهمیت داشت؛ چیزی پیچیده در وراجی ها، مثله شده، محو شده در زندگی خود او، که می گذاشت هر روز در تباهی ها، دروغ ها، وراجی ها فرو افتند. مرد همین را حفظ کرده بود. مرگ نافرمانی بود. مرگ تلاشی برای ارتباط بود؛ آدم ها که احساس می کردند رسیدن به مرکز، به شکلی اسرار آمیز از چنگشان می گریخت، محال است؛ نزدیکی مایه دوری می شد؛ شور و جذبه رنگ می باخت، آدم تنها بود. وصال در مرگ بود.»

در داستان نویسی مدرن که در آن نویسنده چندان مقید به رعایت سه وحدت ارسطوییِ زمان و مکان و موضوع؛ و وحدت چهارمی که برخی آن را لازم شمرده اند؛ یعنی وحدت لحن نیست؛ چه چیز اتحاد اجزا داستان را در کلیتی منسجم که انتظار آن را داریم حفظ می کند؟ کدام پیوند جادویی است که آن همه پراکنده گویی هنری فیلدینگ در تام جونز، یا دنی دیدرو در ژاک قضا و قدری را به هم مرتبط می کند؟ چه چیز به خواننده کمک می کند که راه خود را در آن همه پاساژ تو در تو که فیلدینگ و دیدرو در ساختار تام جونز و ژاک قضا و قدری ایجاد کرده اند، گم نکند؟ آیا ما آثار فیلدینگ و دیدرو و لارنس استرن را به دلیل قرن هجدهمی بودن آنها با تسامح بیشتری می خوانیم تا خانم دلوی را که متعلق به نیمه اول قرن بیستم است؟

شاید دارید با خودتان فکر می کنید ربط این سئوالها به موضوع چیست؟ خواهم گفت!

خانم دلوی ـ چنان که من آن را یافتم ـ یک داستان نیست؛ دو داستان مجزا با دو شخصیت اصلی است؛ کلاریسا دلوی و سپتیموس وارن اسمیت؛ و بند و بستی که ویرجینیا ولف برای مرتبط کردن این دو داستان به کار برده بقدر کافی قوی نیست تا بتواند از جمع آنها، یک داستان بسازد.

ویرجینیا وولف در پیشگفتاری که در سال ۱۹۲۸ ـ سه سال پس از انتشار در انگلستان ـ بر چاپ اول خانم دلوی در آمریکا نوشته می گوید: «پس در باب خانم دلوی می توان در این لحظه چند خرده ریز را عیان کرد که چندان یا هیچ اهمیتی ندارند؛ از قبیل این که  در تحریر اول، سپتیموس، که قرار است بعدا همزاد او[خانم دلوی] باشد، اصلا وجود خارجی نداشت، اول قرار بود خانم دلوی خود را بکشد، یا شاید در پایان مهمانی اش بمیرد. این خرده ریزها به خواننده عرضه می شوند به این امید که مثل هر خرده ریز دیگری شاید روزی به درد بخورند.»۱۴

نمی توان حدس زد آیا ویرجینیا وولف ـ در فاصله زمانی چاپ اول و چاپ ۱۹۲۸ ، خود دریافته که حضور سپتیموس در داستان نیازمند توضیح است یا پرسش خوانندگان او را به این صرافت انداخته است؛ هرچه هست توضیح او در این مورد به هیچ عنوان خرده ریز یا بی اهمیت نیست.

مری م. پاولووسکی در پیشگفتار جانانه ای که بر خانم دالوی نوشته ـ و مترجم آن را پس از داستان آورده است ـ می گوید: « وقتی وولف برای نوشتن مقدمه اش بر چاپ مادرن لایبرری[ همان چاپ اول در آمریکا] به کارش در خانم دلوی می نگرد، اذعان می کند که واقعا می خواسته که سپتیموس همزاد کلاریسا باشد؛ در واقع هم او به جای کلاریسا می میرد. با این همه، این ارتباط روان شناختی هر قدر هم که احتمالا مهم بوده، سپتیموس اسمیت هرگز قرار نبوده به مهمانی کلاریسا دلوی دعوت شود. این موقعیت اجتماعی[متفاوت سپتیموس نسبت به کلاریسا] سبب می شود که سپتیموس محملی مهم برای انتقاد وولف از نظام اجتماعی بشود ضمن اینکه در عین حال به او اجازه می دهد تا جنون را از درون بکاود.»۳۸۲

حضور سپتیموس در داستان دو کارکرد اصلی داشته است؛ نخست آن که او بلاگردان کلاریسا و مانع از خودکشی او شده، و دوم آن که علاوه بر آنچه پاوولفسکی گفته، به ویرجینیا وولف این امکان را داده است تا در بخشی نسبتا طولانی، نظرات پزشکان در مورد اختلالات روانی و روشهای معالجه مرسوم بیماران روانی را که پیشتر خود آنها را تجربه کرده بود، به تندی مورد انتقاد قرار دهد. گفته پاوولفسکی در مورد دلایل و پیامد های حضور سپتیموس در داستان، به قدر کافی روشنگر هست، اما به کیفیت حضور سپتیموس در داستان که مسئله من است نمی پردازد.

ویرجینیا وولف توصیف جالبی از نحوه مرتبط نمودن اشخاص در داستان خود دارد که برای بیان منظور من خیلی مناسب است. او می گوید: « غارهای زیبایی پشت شخصیت هایم حفر می کنم: به گمانم همین دقیقا آنچه را می خواهم وصف می کند؛ انسانیت، شوخ طبعی، عمق. قضیه این است که غارها به هم متصل شوند و هرکدام در لحظه حال به روشنایی روز بیایند.» »۴۱۰

در خانم دلوی آن غاری که او به زیبایی پشت سر سپتیموس وارن اسمیت حفر نموده به غارهای دیگری که همگی به کلاریسا دلوی می رسند راه ندارد. غار او در داستان تا به آخر بن بست باقی می ماند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: خانم دلوی، ویرجینیا وولف، ترجمه ی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر.