مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

کامچاتکا


« یک تن مرده زندگی را درون زمین تکثیر می کند، تا میوه ها روی زمین برویند... داستان هیچ موجودی پایان نمی یابد، تغییر می یابد. وقتی می میریم ژانر داستان ما تغییر می کند. ما رمان جنایی نیستیم، و نیز داستان کمدی یا حماسی. ما یک کتاب جغرافیا ـ یک کتاب زیست شناسی ـ یک کتاب تاریخ هستیم»

                                                                                                                                                             کامچاتکا

 

جنگ کثیف اصطلاحی است که به اقدامات دولت کودتایی آرژانتین در فاصله ی سال های 1976 تا 1983 اطلاق می شود که طی آن  هزاران تن عمدتاً از چپ گرا ها و پرونیست ها ربوده، شکنجه و احتمالاً کشته شدند. کامچاتکا اثر نویسنده ی آرژانتینی مارسلو فیگراس داستانی است در باره ی دربدری یک خانواده ی چپ گرا در آغاز جنگ کثیف.

شخصیت اصلی داستان پسری است ده ساله و راوی آن همان پسر در سنین بزرگسالی است و در نتیجه داستان ترکیبی جذاب از دیدگاههای مردی جافتاده و آگاه و پسری نوجوان است که در زمان رخ دادن ماجراها تقریباً هیچ چیز در مورد دلایل آنها نمی داند.

راوی که بعدتر به ضرورت تغییر نام همه ی اعضای خانواده، اسم هری را برمی گزیند برادری پنج ساله دارد ملقب به جغله. مادر بچه ها استاد دانشگاه و پدرشان وکیل است. داستان که پنج بخش و هشتاد و یک فصل دارد، با خداحافظی والدین با فرزندانشان شروع می شود و سپس فلاش بکی یک تکه است به ماجرای ماههای منتهی به صحنه ی آغاز. کامچاتکا کلمه ای است که پدر در هنگام وداع در گوش راوی می گوید. هری پسر بچه ای باهوش، درس خوان، حساس و مثل بیشتر هم سن و سالهایش رویا پرداز است. ویژگی دیگر او تنگنا دوستی است ـ لغتی که راوی در مقابل تنگنا گریزی جعل کرده ـ و از همین روست که نام هری هودینی معروف را که استاد قرارگرفتن ارادی در تنگناهای باور نکردنی و گریز از آنهاست را برای خود برگزیده است.

ماجراهای اصلی داستان که اسامی بخش هایش زنگ دروس مختلف است از جایی شروع می شود که مادر در ساعت درس به مدرسه می آید و اجازه می گیرد تا هری را با خود ببرد. خانواده به دلیل شرایط پیش آمده در کشور ناگزیر از ترک خانه و شهر خود و گریز به منطقه ای نسبتاً دور افتاده اند. فرار چنان با عجله انجام می شود که آنها امکان پیدا نمی کنند هیچ یک از وسایل شخصی و ضروری را بردارند. در نتیجه هری از کتاب ها و بازی مورد علاقه اش محروم می شود و جغله از از الاغ پارچه ای محبوبش که بدون آن خوابش نمی برد. خانواده در خانه ای ویلایی جمع و جور با اثاثیه ای اندک ساکن می شوند و در آنجاست که هری کتاب زندگی نامه ی هری هودینی را که احتمالاً پسر بچه ای از ساکنین قبلی ویلا آن را جاگذاشته میابد.

بازی مورد علاقه هری با یک صفحه ی مصور با تصویر جغرافیای جهان، تاس و مهره هایی با دو رنگ انجام می شود که نقش سربازان طرفین را ایفا می کنند. نام داستان آخرین جایی است که برای هری در بازی که با پدر خود انجام می دهد و در ابتدا در آن به فتوحات درخشانی دست پیدا می کند، پس از شکست های پیاپی برایش باقی می ماند. به تعبیری کامچاتکا آخرین پناهگاه است.

داستان در کنار ماجراهای پرکشش و جذاب خانواده که حضور موقتی پسری جوان آن را جذاب تر هم می کند حاوی دیدگاههای فلسفی نویسنده در مورد جهان هستی به طور عام و انسان به طور خاص است؛ دیدگاههایی که نمونه ی آن در ابتدای این یادداشت آمده و بدون ایجاد اختلال در روند داستان به آن عمق عاطفی و معنایی بیشتری می دهد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: کامچاتکا، مارسلو فیگراس، ترجمه ی بیوک بداغی، نشر آگه.

نظرات 2 + ارسال نظر
میله بدون پرچم 1403/04/10 ساعت 08:59

سلام بر مداد گرامی
این دو رمان آخر را پسندیدم. این روزها کاملاً ناتوان از خواندن شده‌ام و خلاصه اینکه باید به نحوی خودم را نجات بدهم
ناتوان از این جهت که تقریباً هیچ فرصتی برای خواندن پیدا نمی‌کنم!! وقتی فرصت پیدا می‌کنم هم شرایط به گونه‌ایست که به خاطر گردن نمی‌توانم کتاب بخوانم. خلاصه اینکه اوضاع عجیبی است.
زمان-مکان این داستان مرا به یاد ارنستو ساباتو می‌اندازد.

سلام و درورد فراوان
به قول قدما بلا به دور. امیدوارم مشکلات جسمی جدی نباشد. مسئله فرصت قابل حل تر است.
راستش این است که من حد اقل پنج سال گذشته به دلیل مشکلات کمرم اکثر اوقات ناگزیر به صورت درازکش کتاب می خوانم و به دلیل سابقه ی مشکل گردن هم که داشته ام زیر سرم را نمی توانم از حد مجاز بالاتر بیاورم. حالا تصور کن مزاح بی پایان را چطور به پایان رساندم که از نظر حجم و وزن رکورد دار همه ی رمان هایم است.
در هر حال برایت آرزوی سلامتی و فراغ خاطر عاجل دارم.

میله بدون پرچم 1403/04/10 ساعت 15:21

من هم الان مدتی است فقط درازکش کتاب می‌خوانم و از قضا زیر سرم را هم نباید بلند بگذارم.
تصورش سخت است...
من الان به سوی فانوس دریایی را می‌خوانم

به سوی فانوس دریایی آدم سالم را هم از پا در می آورد چه رسد به بنده و شما ی درازکش.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد