مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

اتحادیه ی ابلهان


« وقتی نابغه ای حقیقی در دنیا پیدا می شود می توانید اورا از این نشانه بشناسید: تمام ابلهان علیهش متحد می شوند» جاناتان سوئیفت، افتتاحیه ی اتحادیه ابلهان.

 

از میان تعریف های متنوعی که در باره ی اتحادیه ی ابلهان اثر نویسنده آمریکایی جان کندی تول در منابعی مثل ویکی پدیا و آمازون و بعضی مقالات فارسی موجود در وب آمده و آن چه مترجم کتاب، پیمان خاکسار درمقدمه از قول دیگران آورده یا خود گفته، تنها چیزی که با اطمینان می توانم تکرار کنم این گفته ی خاکسار است که اتحادیه ابلهان یکی از بامزه ترین کتاب های تاریخ ادبیات است.

 اتحادیه ابلهان در واقع نه یک داستان واحد، بلکه مجموعه ای از یک داستان اصلی و چند داستان فرعی و مستقل از یکدیگر است که درساختاری شبه سینمایی* در یک یا چند نقطه با یکدیگر و با داستان اصلی تلاقی می کنند. هر کدام از داستانها  اشخاص اصلی و محوری خود، ماجراهای خود و پایان خود را دارد.

زمانِ اتحادیه ابلهان چند روز در اوایل نیمه ی دوم قرن بیستم و مکان آن شهر نیورلئان، زادگاه نویسنده است. شخصیت اصلی داستانِ اصلی ایگنیشس رایلی است؛ همان شخصی که عمدتاَ گفته می شود اتحادیه ابلهان داستان او است. ایگنیشس جوانی سی و چند ساله، بسیار تنومند، فوق لیسانس متخصص قرون وسطی، منزوی و بیکاره است. مهمترین مشغله ی ذهنی ایگنیشس بعد از نگرانی دائمی او از بهم خوردن تنظیم دریچه های بالا و پایین تخلیهِ گاز معده، نجات جهان از ابتلائات دوران مدرن از طریق احیای شیوه ی زندگی و ارزشهای از دست رفته ی قرون وسطی است. 

 کتاب ( و من عمداَ نمی گویم داستان) با ایگنیشس شروع می شود؛ البته نه با خود او بلکه با کلاه شکاری سبز رنگش که از اجزای جدایی ناپذیر او است. ایگنیشس جلوی یک فروشگاه ـ که اکنون مجسمه ی برنزی او در آنجا نصب شده ـ ایستاده و منتظر مادرش، خانم ایرن رایلی است. در حالی که ایگنیشس در انتظار مادر خود مشغول تاملات سیاسی در باب دستگاههای سکه ای بیس بال است، پلیس مخفی ای به اسم مانکوزو به او نزدیک می شود و از او گواهی نامه می خواهد. ایگنشس از این که در شهر نیورلئان که به قول او پایتخت فسق و فجور دنیای متمدن است و به قمار بازها و بدکاره ها و عورت نماها و دجال ها و الکلی ها و کودک نوازها و معتادها و... مشهور است، پلیس همه را ول کرده و مزاحم او شده که بی آزار در یک گوشه منتظر مادرش ایستاده، عصبانی و با مانکوزو درگیر می شود. پیرمردی به اسم کلود روبیشا از شاهدان ماجرا به نفع ایگنشس دخالت می کند و اوضاع به هم می ریزد. مادر ایگنیشس خانم رایلی بعد از حضور در صحنه با استفاده از فرصتی که درگیری پلیس با پیر مرد ایجاد کرده است به اتفاق او از مهلکه به یک کافه شبانه به اسم شب شادی می گریزند.

 پلیس پیرمرد را دستگیر می کند و به پاسگاه می برد. در پاسگاه پیر مرد به مرد جوان سیاه پوستی به اسم جونز بر می خورد که به جرم ولگردی دستگیر شده و شخصیت اصلیِ یکی از داستان های فرعی است.

در بازگشت از کافه به خانه، خانم رایلی مست و پاتیل پشت فرمان می نشیند و ماشین را به یک ساختمان می کوبد. بالکن ساختمان در اثر برخورد ماشین با ستون نگهدارنده آن( که در ترجمه یا شاید هم در اصل گفته شده تیرنگهدارنده) فرو می ریزد. صاحب خانه علیه خانم رایلی طرح دعوا و ادعای خسارت می کند و خانم رایلی برای تامین مبلغ خسارت، شاه پسر فیلسوف مشرب و انزوا طلب خود را همچون حسن کچل قصه ی معروف خودمان در پی کار راهی خیابان می کند.

خارج شدن ایگنیشس (که به قول خودش یک نابهنگامی، و خطایی تاریخی است) از خانه، اتفاقاتی را رقم می زند که به درد ساخت یک فیلم کمدی سفر با ماشین زمان به آینده می خورد. ایگنیشس در جستجوی کار از بخش اداری یک کارخانه تولید شلوار سر در می آورد که مالک آن آقای لوی شخصیت اصلی یکی دیگر از داستانهای فرعی است.

سه داستانی که گفتم  نه همه ی داستانهای اتحادیه ابلهان بلکه با اهمیت ترین آنها هستند. کتاب داستانهای فرعی دیگری هم دارد که کم حجم ترین آنها داستان دکتر تاک، استاد سابق ایگنیشس در دانشگاه است.

 همه ی داستانهای اتحادیه ابلهان در اواخر کتاب (در پایان فصل دوازدهم) در اثر یک اتفاق  که سوژه ی جراید می شود، یا به تبع آن اتفاق به یکدیگر مرتبط می شوند. اتفاق مورد نظر نقطه عطف همه ی داستانها و از قضا نقطه ی آغاز افول کتاب است که مهم ترین نقطه ی ضعفش پایان غیر منتظره و سرهم بندی شده آن است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: اتحادیه ابلهان، جان کندی تول، ترجمه ی پیمان خاکسار،نشر چشمه.


باشگاه مشت زنی


« بدبختی غولی است که از قیافه ی آدم مثل پاره پلاسی برای پاک کردن کثافت های ماتحت عالم استفاده می کند.» 

               لویی فردینان سلین، سفر به انتهای شب، ترجمه ی فرهاد غبرایی،۲۲۷.

 

« قلب مارلا شبیه صورت من شده بود. گند و کثافت دنیا. کاغذ توالت مصرف شده ای که هیچ کس زحمت بازیافتش را به خود نمی داد.» 

                             چاک پالانیک، باشگاه مشت زنی، ترجمه ی پیمان خاکسار،۱۲۱.

 

باشگاه مشت زنی چه به لحاظ ساختار و چه از نظر درون مایه یکی از شورشی ترین داستانهایی است که تا کنون خوانده ام. این اثر عجیب و جذاب سومین رمان نوشته شده توسط چاک پالانیک و اولین رمان چاپ شده ی اوست. پالانیک اولین رمانش را به چاپ نسپرده است؛ دومین رمانش، هیولای نامرئی را ناشران رد کردند چرا که بیش از حد آزار دهنده بود و خود گفته است قصدش از نوشتن باشگاه مشت زنی این بوده که ناشران را بیش از پیش آزار دهد و امیدی به چاپ آن نداشته است. اما به قول پیمان خاکسار مترجم کتاب، از آنجا که سرمایه داری آنتی تز خودش را هم بسته بندی می کند و به مخالفش می فروشد این شورش تمام عیار ادبی هم از بازی تجارت مصون نماند و منتشر شد و بلافاصله مورد استقبال قرار گرفت.

باشگاه مشت زنی سه شخصیت محوری دارد؛ راوی بدون نام که شخصیت اصلی است، مردی به اسم تایلر دردن و زنی به اسم مارلا سینگر:

«ما اینجا یک جور مثلث عشقی ترتیب داده ایم. من تایلر را می خواهم، تایلر مارلارا و مارلا من را.

من مارلا را نمی خواهم و تایلر هم دوست ندارد که من دوروبرش باشم. دیگر دوست ندارد. این قضیه ربطی به نقش عشق در رابطه ی عاشقانه ندارد. بیشتر شبیه نقش مایملک در مقوله ی مالکیت است.»۱۷

راوی داستان را از روی بام یک آسمانخراش صد و نود و یک طبقه ای که شمارش معکوس برای انفجار و فروریختن آن آغاز شده در حالی روایت می کند که لوله یک تفنگ در دهانش فرو رفته است. شمارش معکوس از ده دقیقه مانده به انهدام ساختمان آغاز شده است.

فصل اول سه دقیقه مانده به انفجار تمام می شود و داستان در آغاز فصل دوم با یک فلاش بک به جایی می رود که راوی در اجتماعی از آدم های مبتلا به سرطان درآغوش مرد غول پیکری مبتلا به سرطان بیضه در حال گریستن است: « گریه در چیزی تاریک، در آغوش یک نفر دیگر، درست وقتی که می فهمی هر کاری انجام می دهی در پایان سر از زباله دان در می آورد، درست ترین کار است.»۱۹

راوی که به دلیل شغلش ناگزیر از مسافرت های طولانی بین مناطق مختلف زمانی در آمریکاست از دو سال پیش به بی خوابی مبتلا شده است. پزشک معالج به او توصیه کرده برای کمک به درمان بی خوابی به دیدن مبتلایان به بیماری های لاعلاج برود و بنا بر همین توصیه است که پای او به انواع و اقسام انجمن های حمایت از بیماران صعب العلاج باز شده است.

تجویز پزشک موثر واقع می شود و مشکل بیخوابی راوی را حل می کند تا آن که او در یکی از انجمن ها با مارلا برخورد می کند. مارلا همانند او یک بیمار قلابی است و آگاهی دو جانبه راوی و مارلا از این موضوع باعث بی اثر شدن راه علاج و بازگشت بی خوابی راوی می شود.

در فصل سوم راوی با تایلر آشنا می شود. تایلر یک آپارتچی شورشی و خرابکار است. او تک فریم هایی از صحنه های مستهجن فیلم های بزرگسالان را لابلای فیلم های کارتون کودکان می چسباند. این تک صحنه ها تنها یک شصتم ثانیه روی پرده ظاهر می شوند و قابل شناسایی نیستند اما تاثیر خود را بر ضمیر ناخودآگاه تماشاگران خردسال باقی می گذارند.

تایلر راه تازه ای را برای درمان بی خوابی راوی پیشنهاد می کند؛ خود ویرانگری از طریق کتک خوردن تا سر حد مرگ در یک مسابقه ی مشت زنی که قوانین مخصوص به خود را دارد:

قانون اول: در باره ی باشگاه مشت زنی(که تایلر و راوی به صورت  زیر زمینی و غیر قانونی تاسیس می کنند) با کسی حرف نمی زنید.

قانون دوم: در باره ی باشگاه مشت زنی با کسی حرف نمی زنید.

قانون سوم: در هر مبارزه فقط دو نفر شرکت می کنند.

 قانون چهارم: در هر زمان فقط یک مبارزه انجام می شود.

قانون پنجم: شرکت کنندگان باید بدون پیراهن و بدون کفش باشند.

قانون ششم و آخر: مبارزه تا جایی که لازم باشد ادامه پیدا می کند.

باشگاه مشت زنی در سال ۱۹۹۶ منتشر شده و در سال ۱۹۹۹ بر اساس آن فیلمی با کارگردانی دیوید فینچر و بازیگری برد پیت ساخته شده است. از پالانیک علاوه بر باشگاه مشت زنی تاکنون چهارده اثر دیگر هم به چاپ رسیده که هیچ یک به شهرت باشگاه مشت زنی دست نیافته است.

پیمان خاکسار در مقدمه کتاب در شرح کوتاه اما دقیق خود از سبک پالانیک می گوید: «پالانیک خود را مینی مالیست می داند. دامنه ی لغاتی که استفاده می کند محدود است و جمله هایش کوتاه اند. لحنش طوری است که انگار یک آدم معمولی دارد قصه ای را با عجله و بریده برای کسی تعریف می کند. در مصاحبه ای گفته است که در جملاتش ترجیح می دهد بیشتر از فعل استفاده کند تا صفت. تکرار جملات که خود پالانیک اسمش را « آواز گروه کر» گذاشته یکی از ویژگی های اصلی نوشته های اوست که در تمام فصل های کتابهایش دیده می شوند. حتا رد بعضی جمله های تکراری را می توان در کتاب های مختلفی از او پیدا کرد.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: باشگاه مشت زنی، چاک پالانیک، ترجمه ی پیمان خاکسار، نشر چشمه.

هومر و لنگلی


هومر و لنگلی آخرین رمان دکتروف است. داستان مثل بقیه کارهای نویسنده در نیویورک می گذرد و مثل اغلب کارهای او نیمه مستند است. هومر و لنگلی (کولیر) اسم دو برادر نیویورکی از یک خانواده نسبتا متمول است که به مدت بیست سال بدون آب، برق، تلفن و گاز که به دلیل نپرداختن قبض آنها قطع بودند در یک ساختمان سه طبقه در قلب نیویورک زندگی می کردند و سرانجام جنازه های آنها در میان صد و چهل تن آشغال عمدتا شامل روزنامه های باطله و اسباب و اثاثیه اسقاطی که در طی سالیان در همه جای ساختمان بر هم انباشته بودند پیدا شد. دکتروف داستان این دو برادر را که در جراید وقت آمریکا چاپ شده بود با تغییراتی در آن به شیوه ای جذاب و خوشخوان بازنویسی کرده و در این بازنویسی چنان که روش او است ماجرا هایی واقعی و تخیلی را بر پس زمینه ی  تاریخ معاصر آمریکا در هم آمیخته است.

مهمترین تفاوت ماجرای اصلی و داستان، در تاریخ های آنها است. برادران کولیر متولد ۱۸۸۱و ۱۸۸۵ بوده اند و مرگ هر دو در ۱۹۴۷ اتفاق افتاده است؛ در حالی که در داستان، زندگی این دو دیر تر آغاز می شود و تا سالهای نخست دهه هفتاد ادامه پیدا می کند تا  دکتروف بتواند دو رخداد مهم مداخله نظامی آمریکا در کره و ویتنام را در داستان خود بگنجاند.

از ویژگیهای بسیار جالب و استثنایی هومر و لنگلی راوی نابینای آن، هومر است. بعید می دانم پیش از این رمانی با یک راوی نابینا نوشته شده باشد. انتخاب چنین راوی ای نوشتن را بسیار مخاطره آمیز می کند. خواننده  داستانی با یک راویِ نابینا دائما گوش به زنگ و مترصد خواهد بود تا او، راوی، از چیزی دیدنی سخن بگوید و فراموش کند پیش یا پس از آن توضیح دهد چگونه از آن مطلع شده است.

 نکته دیگر در مورد شیوه روایت هومر و لنگلی این است در جای جای داستان معلوم می شود که هومر داستان را نه برای ما بلکه برای زنی به اسم ژاکلین روایت می کند؛ با وجود این، وقتی در اواخر داستان به ماجرای ملاقات خود با ژاکلین می رسد از او با ضمیر سوم شخص مفرد یاد می کند.

هومر و لنگلی جذابیت های فراوانی دارد که بخش زیادی از آنها حاصل شخصیت، جهان بینی و ایده های متفاوت و عجیب  لنگلی، برای مثال انتشار تنها یک شماره روزنامه برای همیشه تاریخ است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: هومر و لنگلی،ای. ال. دکتروف، ترجمه ی الهام نظری،انتشارات افراز.

دلبند


پیش از این هم در جایی گفته ام که خوب داستان نوشتن یک چیز است و داستان خوب نوشتن چیز دیگری است. تونی موریسون داستان خوب نویس است؛ یکی از برجسته ترین داستان نویسان در قید حیات، و دلبند مشهورترین داستان او و یکی از بهترین داستانهای معاصر است.

دلبند داستان عشق مادری در موقعیت بردگی است. حادثه محوری داستان برگرفته از رخدادی واقعی مربوط به نیمه قرن نوزدهم در آمریکا است که در آن یک زن برده سیاه پوست فراری به هنگام دستگیری از فرط نا امیدی فرزند خردسالش را ـ شاید برای نجات او از ابتلا به سرنوشتی مشابه خود ـ  به قتل رسانده است. شاه بیت دلبند جمله ای است که در اوایل کتاب در گفتگوی شخصیت محوری مرد داستان پل دی، با زن شخصیت اصلی ست، از ذهن پل دی می گذرد: دوست داشتن برای یک برده خطر ناک است، خیلی خطر ناک.

پل دی که مردی سرد و گرم چشیده و با تجربه است می داند که کمی کمتر دوست داشتن بهتر است؛ هر چیزی را کمی دوست داشتن: «در این صورت روزی که آن چیز را می شکستند یا توی یک گونی می چپاندند شاید کمی عشق برای چیز بعدی توی وجود آدم باقی می ماند.» 73

ست اما بلد نیست دوست داشتنش را کنترل کند و روزی که پل دی در ابتدای داستان پا به خانه و زندگی او می گذارد، هجده سال آزگار است که او و تنها فرزند باقی مانده اش دنور که دختری  هجده ساله است، تاوان این نابلدی را با زندگی در انزاوای کامل در کنار روح شرور یک کودک شیرخواره می دهند.

پل دی به مجرد پاگذاشتن به خانه ی ست روح کودک را از خانه می تاراند، اما این تازه شروع ماجرا است. به فاصله ای اندک پس از اخراج روح کودک، دختر جوانی عجیب از مبدا ی نامعلوم پا به  خانه و زندگی ست می گذارد؛ دختری که نام داستان برگرفته از اسم اوست؛ دلبند.

از جمله امتیازات دلبند، شخصیت پردازی های قوی و تاثیر گذار آن است. داستان علاوه بر ست که شخصیتی بسیار جالب و فراموش نشدنی است، زن بسیار دوست داشتنی و به یاد ماندنی دیگری هم دارد که به تنهایی می تواند بار یک داستان کامل را به دوش بکشد. نام این زن بیبی ساگز است. بیبی ساگز، مادر شوهر ست یا درست تر از آن، مادر بزرگ پدری دنور است. تعریف کردن بیبی ساگز کار آسانی نیست. او را شاید بتوان قدیسه دانست.

بیبی ساگز آزادی اش را در سن بالای شصت  سالگی در ازای چندین سال کارِ روزهای یکشنبه توسط پسرش هال (پدر دنور) بازخرید کرده است ـ و یادمان باشد گرچه حرمت کار در روز یکشنبه برای مسیحیان به اندازه کار در روز شنبه برای یهودیان نیست، اما فرض براین است که مومنین مسیحی این روز را تعطیل می کنند و به کلیسا می روند.

بیبی ساگز که تا پیش از آزادی بدون آن که هرگز به پسرش هال گفته باشد همیشه از خود می پرسید:« که چی بشه؟ برای یک زن برده شصت و چند ساله که عین سگ شل می لنگید، آزادی به چه درد می خورد؟» بلافاصله پس از به دست آوردن آزادی، اعجاز آن را در میابد. او که تا آن زمان هرگز به سر و شکل خود فکر نکرده بود، ناگهان به دست هایش به عنوان جزئی از خود، و چیزی متعلق به خود نگاه می کند و پس از آن برای نخستین بار تپش قلبش را حس می کند.

گفتم بیبی ساگز قدیسه است. او پیروان خاص خود را دارد. آنان سیاهانی هستند که در محوطه ای باز در جنگل گرد هم می آیند و از جان و دل به سخنان او گوش می سپارند:

« بیبی ساگز پس از نشستن روی صخره مسطح غول پیکری، سرش را زیر می انداخت و در سکوت دعا می خواند... وقتی چوبدستش را زمین می گذاشت، آنها می فهمیدند که آماده است. سپس می گفت:

«بچه ها را بفرستین بیان!» و بچه ها از لابلای درختان به سوی او می دویدند.

بیبی ساگز به آنها می گفت: « بذارین مادرتون صدای خنده تو نو بشنوه» و صدای خنده شان توی جنگل می پیچید... سپس فریاد می زد: « مردها جلو بیان.»

... و بیبی ساگز به آنها می گفت: « بذارین زن و بچه ها تون شما رو در حال رقص ببینن.» و زندگی زمین زیر پاهایشان می لرزید.

سپس زنها را فرا می خواند و به آنها می گفت: « گریه کنین. برای زنده ها و برای مرده ها. تا می تونین گریه کنین.» و زنها بی آنکه چشمشان را بپوشانند اشک می ریختند.»135

بیبی ساگز سپس موعظه خود را شروع می کند. او در مهمترین فراز موعظه، از حاضرین می خواهد که دستهای خود را دوست بدارند و دیگر اعضای بدن و اندامهای خود را، و بیش از همه قلبشان را.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ. ن: با تشکر از دوست مان میله بدون پرچم، کتاب من  ترجمه شیریندخت دقیقیان، چاپ مشترک نشر چشمه و انتشارات روشنگران است.

یک بخشش


« تسلط داشتن بر دیگران کار دشواری است؛

به زور تسلط بر دیگران را به دست آوردن کار اشتباهی است؛

اما دادن تسلط خود به دیگران کار خطرناکی است.

                                    آه فلورنس... عزیزم... حرف مادرت را بپذیر...»

اینها آخرین جملات داستان یک بخشش، اثر تونی موریسون است. گوینده جملات چنان که پیداست مادر فلورنس است، و فلورنس یکی از اشخاص محوری و راوی نیمی از فصلهای داستان است.

فلورنس دختر سیاه پوستی شانزده ساله است: « لینا می گوید وقتی مرا به اینجا آوردند، از دندانهایم پیدا بود که هفت، هشت ساله هستم. از آن زمان تا به حال هم هشت بار آلوهای وحشی را برای مربا و کیک چیده و جوشانده ایم.»

زمان داستان اواخر قرن هفدهم است و محلی که فلورنس سهم خود از داستان را از آنجا روایت می کند، ملک و مزرعه ای اربابی است که او به اتفاق سه زن دیگر شامل ربکا همسر سفید پوست و بیوه ارباب، لینا مستخدم سرخپوست، و سارو مستخدم  دیگر دورگه در آنجا زندگی می کنند.

روایتِ داستان، چنان که نویسنده ی  سرشناس دیگر آمریکایی جان آپدایک در مورد ویژگی آثار تونی موریسون گفته است، پیش از آن که خواننده کمترین اطلاعی از ماجرا داشته باشد، توسط فلورنس آغاز می شود: «نترس...  با وجود کاری که انجام داده ام، گفته هایم آسیبی به تو نمی رساند... .»

 مخاطب غایب فلورنس، آهنگر سیاه پوستی است که چندی پیش دری عجیب و زیبا برای خانه جدید ارباب ساخته است و از طبابت سررشته دارد، وعلاوه بر اینها فلورنس دلبسته او است. در شروع داستان لینا و خانم(ربکا) نامه ای را در جوراب فلورنس می گذارند؛ چکمه ارباب تازه درگذشته را به پاهای او می کنند؛ و چون چکمه مردانه و بزرگ است آن را با کاه و پوسته ذرت پر می کنند و او را روانه می کنند تا  آهنگر را بیابد و برای معالجه خانم به مزرعه بیاورد.

داستان به جز فصل آخر، شامل دو روایت موازی و یک در میان است. چنان که گفته شد راویِ نیمی از فصلها  فلورنس است.  نیم دیگر فصل ها، توسط دانای کل روایت می شود. روایت دانای کل در فصل دوم  با سفر ژاکوب وارک، همسر ربکا، برای وصول طلب خود از مالک کشتزاری وسیع در شهری دوردست آغاز می شود. دستاورد این سفر فلورنس است که ژاکوب در ازای طلب خویش دریافت می کند و به مزرعه خود می برد.

یک بخشش رمانی در باره زنان آمریکا است. شخصیت های محوری داستان همان چهار زنی هستند که پیش از این نام بردم. مردان ـ و حتی اصلی ترین آنها یعنی ژاکوب ـ به رغم موقعیت دست بالای خود، در داستان نقش درجه دوم را به عهده دارند.

 چها زن محوری داستان به رغم تفاوت نژاد، از سفید و سیاه تا سرخ و دورگه ـ  که شاید تعمداً این همه رنگارنگ انتخاب شده اند تا نماینده همه زنان آمریکا باشند ـ و تفاوت موقعیت هایشان، از همسر ارباب گرفته تا کلفت، در یک ویژگی کلیدی و درخور تامل مشترک اند و آن خریداری شدن توسط ژاک است. ژاک لینا را برای انجام کارهای خانه و مزرعه خریده است؛ ربکا را از طریق آگهی روزنامه از پدرش در انگلستان به بهای تامین هزینه سفر به آمریکا و کم کردن شر یک نانخور از سر او به عنوان همسر خریداری کرده؛ فلورنس را همانطور که گفته شد در ازای طلب خود از ارباب قبلی او دریافت کرده؛ و سارو را هم از خانواده چوب بری که او را از آب گرفته اند به عنوان کمک حال همسرش خریده است.

یک بخشش اثری تکنیکی و در عین حال جذاب و خوشخوان است که من را به صرافت خواندن شاخص ترین اثر تونی موریسون، «دلبند» انداخت.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: یک بخشش، تونی موریسون، ترجمه ی علی قادری، اتشارات مروارید.