مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

لبخند پای نردبان


لبخند پای نردبان اثر نویسنده و نقاش سرشناس آمریکایی هنری میلر که پیش از این با ترجمه نازی عظیما در مجموعه شیطان در بهشت* به فارسی منتشر شده بود، اخیرا با ترجمه فهیمه زاهدی به صورت کتابی مستقل توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.

لبخند پای نردبان، داستان جذاب و عجیبی است. هنری میلر خود در پی نوشت کتاب گفته است که داستان را به سفارش فرنان لژه نوشته تا به همراه چهل تصویر از دلقکها و سیرکها چاپ شود؛ یعنی درست عکس کاری که در تولید کتابهای مصور انجام می شود.

هنری میلر چنان که خود می گوید هر یک از عناصر اصلی داستان را از یکی از نقاشان معاصر وام گرفته است؛ دلقک را از ژرژ روئو، فرشته را از مارک شاگال، نردبان و ماه را از خوان میرو، و به کمک آنها دلقک سرشناسی به نام آگوست را خلق کرده  است که در برنامه پرطرفدار خود در سیرک، پایین نردبانی که به یک ماه وصل شده به سقف چادر منتهی می شود، غرق در خیالات دور و دراز به انتظار می نشیند تا اسبی سفید با یال بلندی که تاکف نهرهای طلا می رسد از راه برسد و پوزه گرمش را به پشت گردن او بمالد و او را به خود بیاورد.

هنری میلر گفته است تا پیش از لبخند پای نردبان، شخصیت های داستانی اش همگی واقعی بوده اند. اما اگوست شخصیتی منحصر به فرد است که از آسمان آمده است. آسان نیست بپذیریم بقیه شخصیت های داستانی هنری میلر از جایی به جز آسمان آمده باشند، اما آگوست براستی چنان است که خالق او گفته است؛ و لبخند پای نردبان فرصتی است برای آشنایی با هنری میلر که شاخص ترین آثار او در دسترس ما فارسی خوانها نیست.

                                                   تیر۱۳۹۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*ترجمه مشترک بهاءالین خرمشاهی و نازی عظیما.

جاده


در مباحث ادبی "آخر الزمانی" به دو گونه مختلف داستان اطلاق می شود. یکی آنهایی که انگار نویسندگان شان فکر می کرده اند از آخرین فرصت خود برای نوشتن استفاده می کنند و بنابر این همه آنچه را که گفتنی می دانسته اند به صورت انبوه و یک جا در آنها گفته اند؛ و دیگری، داستانهایی که به جهان و انسان، پس از وقوع فاجعه ای وسیع و فراگیر مثل انهدام گسترده اتمی یا رخدادی طبیعی با آثاری در مقیاس سیاره ای می پردازند. جاده، اثر کورمک کارتی، رمانی آخر الزمانی از نوع دوم است.

کورمک مک کارتی یکی از شاخص ترین نویسندگان زنده آمریکایی است و برای نوشتن جاده جایزه پولیتزر ادبی سال ۲۰۰۷ را دریافت کرده است .

جاده، داستان پدرو پسری هر دو بدون نام است که در دنیایی منهدم شده و سوخته ـ در پی زلزلزه ای مهیب ـ زیر بارش مداوم خاکستر و برف و باران برای نجات خود، همچون دو زائر رهسپار ساحل دریایی ناشناخته درجنوب اند. دارایی آنها  شامل یک تپانچه، یک گاری که معدود اشیا و ابزار خود را در آن حمل می کنند، و جل و پلاسی است که خود را با آن می پوشانند. آنها  غذای خود را با زباله گردی تامین می کنند و از بیم تبدیل شدن به غذای دیگر آدمها که به آدم خواری روی آورده اند، دائما هوشیار و گوش به زنگ اند که در مسیر آنها قرار نگیرند.

جاده راوی ای دارد که نسبت به پدر دانای کل، و نسبت به پسر راوی محدود و گزارشگر است**. گفتگو های پدر و پسر در سراسر داستان به صورت نقل قول مستقیم آورده شده و عمده ترین عنصری است که فضای سرشار از اندوه و وحشت داستان را تحمل پذیر می کند. در یکی از همین گفتگو ها است که پسر مهم ترین دلواپسی خود را با پدر ( که در داستان مرد نامیده می شود) در میان می گذارد و از او قولی می گیرد:

«فقط به من بگو، ما که قرار نیست هیچوقت کسی را بخوریم، درسته؟»

«نه، البته که نه.»

«حتی اگر از گرسنگی به حال مرگ بیفتیم؟»

«همین حالا هم تو چنین وضعیتی هستیم. »

«تو که گفتی وضعمون این قدر ها هم بد نیست.»

«من گفتم در حال مرگ نیستیم. نگفتم به شدت گرسنه نیستیم.»

«اما ما نمی میریم.»

«نه نمی میریم.»

«هر اتفاقی که بیفته؟»

«هر اتفاقی که بیفته.»

«چون ما آدمهای خوبی هستیم.»

«بله.»

«و با خودمون آتش حمل می کنیم.»

«با خودمون آتش حمل می کنیم. درسته.»

«خوبه.»۱۱۶

جاده رمانی جذاب و تکان دهنده  است که در آن، درخشان ترین و امید بخش ترین نقاط روان انسان در میان تاریک ترین و ترسناک ترین کنج و زوایای آن به تصویر کشیده شده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: جاده، کورمک مک کارتی، ترجمه ی حسین نوش آذر، انتشارات مروارید.

حباب شیشه


نقره ای رنگ و دقیق ام. هیچ تصور قبلی ندارم.

هر چه را که می بینم، بی درنگ می بلعم.
درست همان طور که هست، بی غبار به واسطه ی عشق یا بیزاری.
بی رحم نیستم، فقط راستگویم

....

                             سیلویا پلات، آینه، ترجمه فروغ پرهوده *

 

حباب شیشه ، شبه خود زندگی نامهی شاعر سرشناس آمریکایی سیلویا پلات در مقطع اولین اقدام او به خودکشی در سن بیست و یک سالگی است. این اثر تنها رمان سیلویا پلات است و او آن را یک ماه پیش از خودکشی منجر به فوت در سن سی و یک سالگی، با نام مستعار ویکتوریا لوکاس منتشر کرده است. شواهدی، چه در زندگی نامه های سیلویا پلات، و چه در حباب شیشه هست که بر آن اساس، می توان فرض کرد که او با انتشار این کتاب  قصد اعلام تصمیم به خاتمه دادن به زندگی خویش را داشته است.

شخصیت اصلی حباب شیشه، یا همان شخصیت موازی و ایفا کننده نقش سیلویا پلات، دختری نوزده ساله اهل شهرستانی در حومه بوستون به نام استر گرین وود است. راوی داستان شخصیت اصلی است. در ابتدای داستان او که در مسابقه یک مجله معتبر برنده شده، به دعوت و هزینه مجله برای نخستین بار به نیویورک آمده است. استر روایت خود را این گونه آغاز می کند: « تابستان دم کرده غریبی بود، همان تابستانی که روزنبرگ ها را با صندلی برقی اعدام کردند، و من نمی دانستم در نیویورک چه می کنم. در مورد اعدام چیزی نمی دانم. تصور اعدام شدن با صندلی برقی حالم را به هم می زند، و این تنها مطلبی بود که می شد در روزنامه ها خواند ... »

شروع عجیب و تکان دهنده ای است. استر به جای آن که یک اتفاق جالب و دوست داشتنی را به عنوان مبدا تقویمِ روایت انتخاب کند، حادثه ای تلخ و ناراحت کننده مثل اعدام با صندلی الکتریکی را برگزیده است.

چنان که از شروع داستان می توان دریافت، نیویورک بر استر تاثیری ناخوشایند داشته است. او خود در این باره می گوید: « نیویورک به خودی خود بد بود. صبح، هنوز ساعت نه نشده، خنکی قلابی و رطوبت ییلاقی هوا، که نمی دانم شبانه چطور به درون تراویده بود همچون دنباله رویایی شیرین بخار می شد. خیابانهای داغ، به خاکستری سراب ، در ته دره هایی از خارا زیر آفتاب، پیچ و تاب می خورد و سقف ماشینها برق می زد و بخار می کرد، و غباری خشک و گرم به چشمها و حلقم فرو می رفت.»

« قرار بود آن روزها بهترین ایام زندگی ام باشد.

...

می گفتند، ببین در این مملکت چه اتفاقاتی که نمی افتد. دخترکی، نوزده سال تمام در یک شهر کوچک گمنام زندگی می کند، به حدی فقیر که قدرت خرید یک مجله را ندارد، بعد یک بورس تحصیلی از یک دانشگاه می گیرد، برنده جایزه ای از این جا و آن جا می شود و سر انجام کارش به جایی می رسد که نیویورک را به راحتی ماشین شخصی اش هدایت می کند.

ولی من چیزی را هدایت نمی کردم، حتی خودم را.»

استر چنان که گفته شد نیویورک را با بحران روحی ترک می کند. شب پیش از ترک نیویورک، او که در وضعیتی نامتعادل بر لبه جانپناهِ بام هتلِ محل اقامت خود ایستاده، لباسهای چمدانش را یک به یک به دست باد می سپارد.

در باز گشت به خانه خبر ناخوشایند دیگری تعادل روانی استر را یکسره از بین می برد. او مطلقا نمی تواند بخوابد، نمی تواند چیزی بخواند، و از همه عجیب تر، دیگر دستخط خود را نمی شناسد. روان پزشک معالج، برای درمان او از شوک الکترکی استفاده می کند. معالجه با شوک الکتریکی نه تنها کمکی به بهبود استر نمی کند، بلکه چنان تاثیر مخربی بر ذهن و روانش بر جا می گذارد که او از بیم تکرار آن، به طور قطع تصمیم به خودکشی می گیرد.

اگر اساسا در شاهکاری مثل حباب شیشه چیزی بتواند تصادفی باشد؛ تصمیم استر به خودکشی، و علت آن که تجربه شوک الکتریکی است، نشان می دهد که نویسنده، ماجرای اعدام بوسیله صندلی الکتریکی را به هیچ وجه تصادفی در ابتدای داستان نیاورده است.

با وجود پیش آگاهی ما از زندگی سیلویا پلات و خودکشی اول او، حباب شیشه تا آخرین کلمات خواننده را کنجکاو و علاقه مند نگه می دارد و خود، جذاب و پر کشش باقی می ماند. نقطه اوج داستان، در پایان آن است؛ آنجا که حباب شیشه ای سر پوش مانندی که استر همواره خود را در زیر آن تصور می کند، اندکی بالا می رود و هوای تازه به درون آن راه پیدا می کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: حباب شیشه، ترجمه ی گلی امامی، انتشارات باغ نو.

آنها به اسبها شلیک می کنند


متهم برخیزید ـ آیا منع قانونی علیه صدور حکم دادگاه در این لحظه وجود دارد؟ ـ هیچ دلیل قانونی علیه رای هیئت منصفه وجود ندارد ـ به موجب تصمیم دادگاه ـ متهم از طرف هیئت منصفه مقصر شناخته شده ـ  به جرم قتل با قصد قبلی ـ مستوجب حد اکثر مجازات مقرر در قانون است ـ  شما رابرت سیبرتن  ـ بوسیله کلانتر بخش جنایی لوس آنجلس، تحویل مدیر زندان ایالتی خواهید گشت ـ و او موظف است ـ مجازات اعدام را در مورد شما اجرا کند ـ به تاریخ نوزدهم ماه سپتامبر سال یکهزار و نهصد و سی و پنج میلادی ـ به استناد قوانین ایالتی کالیفرنیا و... ـ خدا شما را بیامرزد.

جمله بالا حکم دادگاه علیه  شخصیت اصلی و راوی داستان آنها به اسبها شلیک می کنند، اثر نویسنده کمتر شناخته شده ی آمریکایی هوراس مک کوی(ترجمه محمد علی سپانلو) است که قاضی در حال قرائت آن است.

هر بخش از این جمله که با خط فاصله از همدیگر جدا شده، به استثنای آخرین آنها، سرفصل یکی از فصل های سیزده گانه داستان است و آخرین بخش، همچون نوشته ای بر سنگ گور، به تنهایی بر صفحه آخر کتاب نقش بسته است؛ خدا شما را بیامرزد.

متهم در فاصله زمانی قرائت حکم در حال یاد آوری ماجرای خود با مقتول؛ گلوریا، و روایت آن برای ما است. جریان دادگاه نسبت به ماجرای داستان کاملا حاشیه ای است و تاثیری بر روند آن ندارد. علاوه بر این دو خط روایی مستقل؛ بخش های مربوط به اندیشه نگاری های راوی؛ یعنی جاهایی که او درحال فکر کردن است، و نه تعریف کردن داستان برای مای خواننده؛ در گیومه آمده است. به این ترتیب داستان شامل سه جریان روایی مجزا است؛ رای دادگاه که آن را آوردم، روایت داستان، و اندیشه های راوی.

داستان طرح جالب و جسورانه ای دارد. رابرت و گلوریا که آدمهای آس و پاسی هستند؛ در تلاش ناموفق برای به دست آوردن کاری در هالیوود به طور اتفاقی با همدیگر آشنا می شوند. گلوریا به رابرت پیشنهاد می کند برای استفاده از غذا و جای خواب مجانی و رقابت برای به دست آوردن هزار دلار جایزه، در یک مسابقه ماراتن رقص شرکت کنند.

شرکت کنندگان در مسابقه زوج های زن و مرد جوانی هستند که می بایستی شبانه روز برقصند. صد و چهل و چهار زوج در مسابقه شرکت دارند. بر اساس قانون مسابقه، پس از هر یک ساعت و پنجاه دقیقه رقص ده دقیقه استراحت داده می شود و بعد از آن رقص دوباره از سر گرفته می شود. شرکت کنندگان می توانند در ده دقیقه وقت تنفس خود چیزی بخورند، حمام کنند یا بخوابند.

در دور دوم، مسابقه به اسبدوانی تغییر نام می دهد. در این دور زوجها از پی یکدیگر در حالتی بین دو و راه رفتن اسب پیست بیضی شکلی را دور می زنند و هر زوجی که در پایان چند دور مقرر آخر شود باید مسابقه را ترک کند. در واقع مسابقه برای تعیین بازنده است و نه برنده. در ابتدای بعضی از فصول زمان سپری شده از مسابقه و تعداد زوج های باقی مانده اعلام می شود. آخرین اعلام مربوط به فصل ۱۲ است. تا ابتدای ماجرا های این فصل ۸۷۹ ساعت از شروع مسابقه گذشته و بیست زوج باقی مانده اند.

سیدنی پولاک در سال ۱۹۷۰ بر اساس این داستان فیلمی با بازیگری جین فوندا در نقش گلوریا و مایکل سارازین در نقش رابرت ساخته است که نام ترجمه فارسی کتاب برگرفته از نام دوبله فارسی آن است. نام اصلی داستان "?they shoot the horses, don’t they" است.

آنها به اسبها شلیک می کنند از کتابهای موجود در لیست ۱۰۰۱ کتاب خواندنی پیش از مرگ است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: آنها به اسبها شلیک می کنند، هوراس مک کوی، ترجمه ی محمد علی سپانلو، نشر نیماژ.

سنتائور


سنتائور نام رمانی جذاب و تاًثیر گذار است از جان آپدایک.

داستان دو لایه، یا شاید بهتر است بگوییم دو رویه دارد: یک رویه اسطوره ای و یک رویه ی رئال. در رویه ی اسطوره ای که داستان با آن شروع و تمام می شود سنتائوری به نام شیرون که معلم آشیل بوده، در کلاس درس در اثر شیطنت بچه ها دچار جراحت و راهی تعمیرگاه می شود تا رب النّوع صنعت کار، هفائستوس، درد او را چاره کند. درپایان این بخش(اسطوره ای)، زئوس که عاشق دوست قدیمی خود است، او را به شکل یک صورت فلکی به آسمان سنجاق و جاودانی می کند تا او «گاهی بر فراز و گاهی در زیر افق» در تعیین مقدرات آدمیان مشارکت کند.

در رویه ی رئال، دو روز از زندگی یک معلم افسرده و خودکم بین به نام جورج کالدول و پسر نوجوان او به نام پیتر، که به یک بیماری پوستی موروثی بسیار نادر مبتلا است، روایت می شود.

سنتائور به جز فصل کوتاه پنجم که یادنامه جورج کالدول و نوشته یکی از شاگردان او است، دو راوی دارد؛ دانای کل و پیتر. بخشهای سوررئال توسط دانای کل روایت می شود و راوی بخش رئال پیتر است.

پیتر داستان را در زمانی دورتر نه برای ما بلکه برای شریک زندگی اش روایت می کند:« پدر و مادرم حرف می زدند. حالا اغلب اوقات در دل سکوت از خواب بیدار می شوم ... اما آن روزها همیشه وقتی بیدار می شدم، صدای حرف زدن پدر و مادرم در گوشم بود، صدایی که حتی در زمان توافق و سازش هم چاشنی بحث و جدل داشتند و لبریز از حیات بودند... پانزده ساله بودم و سال ۱۹۴۷ بود.»

پدر و پسر ـ که شاگرد همان مدرسه ای است که پدر در آن معلم علوم است ـ یک روز صبح زمستانی مطابق معمول با عجله به قصد مدرسه از خانه، که جایی در یک مزرعه در حومه شهر است، خارج می شوند؛ آنها در برگشت دچار مشکلاتی می شوند و ناگزیر دو شب را خارج از خانه ـ یک شب در یک هتل و شب دوم در منزل یکی از آشنایان ـ  به صبح می رسانند. و در این اثنا بین آن دو اتفاقاتی می افتد که باعث تغییر در نگرش و احساس  پسر نسبت به پدر می شود.

تغییر نگاه پیتر به پدرش دلایلی دارد که باید داستان را خواند و آنها را دریافت ونتایجی نیز دارد که یکی از آنها به خصوص جالب توجه است و آن، تغییر در شیوه همراهی آن دو است.

شب اول جورج و پیتر ماشین قدیمی را که خراب شده  ترک می کنند و قدم زنان به سمت شهر می روند. پیتر با عجله از پی پدر می رود اما هر چه تلاش می کند نمی تواند آن یک قدمی که بین او و پدرش فاصله می اندازد را پر کند و در کنار او قرار بگیرد.

 شب دوم آنها که در بوران برف گیر کرده اند باز ناگزیر می شوند ماشین را ترک کنند اما این بار« پیتر از ماشین خارج می شود و تا مدتی، جلوتر از پدرش راه می رود ... برای پیتر سخت است که پایش را درست روی جای پای پدرش [در برف] بگذارد، کاری که می گفتند سرخپوستها انجام می داده اند.»(۲۷۶) این وضعیت تنها لحظاتی کوتاه دوام می آورد؛ پس از آن پدر در کنار پسر ـ و نه جلوتر از او ـ قرار می گیرد، بدنش را در مقابل باد سپر سر و صورت پسر می کند و کلاه خود را بر می دارد و بر سر او می گذارد.

آنها سومین شب ماشین را کنار بزرگراه ـ که مسیر تنها تا آنجا برف روبی شده ـ پارک می کنند و از میان جاده فرعی پوشیده از برف به سمت خانه می روند. پیتر همانند شب اول پشت سر پدر است؛ اما در این فاصله چنان که گفتم چیزی تغییر کرده است؛ اواین بار دیگر نه تلاش می کند همانند شب اول به پدر برسد و نه همانند شب دوم سعی می کند تا از او پیش بیافتد؛ اوتنها می خواهد پای خود را که تا قوزک در برف فرو می رود جای پای پدرش بگذارد، گرچه  این کار مانعی دارد و آن بلندی زیاد گامهای پدر است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: سنتائور، جان آپدایک، ترجمه ی سهیل سمّی، انتشارات مروارید.