همه چیز از هم می پاشد، نخستین رمان نویسنده ی نیجریه ای چینوآ آچه به، شهرتی جهانی را برای او رقم زد و به فهرست های متعددی از آثار برتر ادبی راه یافت. دیگر آرامشی نیست دومین رمان اوست و بی ارتباط با همه چیز از هم می پاشد نیست.
شخصیت اصلی دیگر آرامشی نیست اوبی اوکنکوو، نوه ی شخصیت اصلی همه چیز از هم می پاشد است. او مرد جوانی بومی و تحصیل کرده است که تحصیلات دانشگاهی خود را با استفاده از بورس تحصیلی و با کمک مالی که از اتحادیه هم قبیله ای هایش دریافت کرده در انگلستان به انجام رسانده است. مکان داستان نیجریه و زمان آن سال های پیش از استقلال این کشور از انگلستان در 1960 است.
در شروع کتاب که تماماً توسط دانای کل روایت می شود، اوبی در شهر لاگوس در محضر دادگاه ایستاده است. او بر اساس تصمیم قبلی تمام تلاش خود را می کند تا کاملأ خونسرد باشد اما وقتی رئیس دادگاه می گوید نمی تواند بفهمد چطور مرد جوانی با تحصیلات و آینده ی درخشان او می تواند عملی را که از او سرزده انجام دهد، تغییری در او پدید می آید و اشک از چشمانش جاری می شود.
زمان داستان غیر خطی است و تنها در صفحات پایانی کتاب است که پی می بریم علت دستگیری و محاکمه اوبی چه بوده است. پیش از آن با جوانی روبروییم که در بازگشت به کشورش مصمم است به هر طریق ممکن با فساد حاکم بر تشکیلات دولتی و اداری آن مبارزه کند. او به فاصله ی کمی پس مراجعتش به میهن در بخش اعطای بورس تحصیلی در یکی از ادارات تابعه ی وزارت مربوطه در لاگوس مشغول به کار می شود. رئیس اوبی، همچون دیگر روسای ادارات، سفید پوستی انگلیسی است. او معتقد است آفریقایی ها اصولاً مردمانی فاسدند و دلیل این امر وضعیت طبیعی قاره آفریقاست.
مشهور است که آچه به در آثارش تلاش می کند تا در مقابل تصویر مخدوش و مغرضانه ای که غربی ها از آفریقایی ها ارائه کرده اند، آفریقا را از درون و به شکلی واقعی تصویر کند. در دیگر آرامشی نیست او بومی تحصیل کرده ای را نشان می دهد دوپاره شده بین باورهای اجدادی سرزمینش و فرهنگ وارداتی استعماری، و بی اعتقاد به هر دوی اینها.
دیگر آرامشی نیست اثری کم حجم و خوشخوان با زبانی ساده و شیرین و پر از ضرب المثل های جالب بومی است. مترجم کتاب گلریز صفویان و ناشر آن انتشارات سروش است.
شهریور1394
مهر کن مرا با چشمانت
ببر به هر کجا که هستی
حفظ کن مرا با چشمانت
مرا ببر مثل تکه ای بازمانده از کاخ اندوه
مرا ببر مثل عروسکی
مثل خشتی از خانه
تا کودکانمان بازگشت را به یاد آرند.
«شعر محمود درویش از پیش درآمد کنستانسیا»
کنستانسیا اثر کارلوس فوئنتس داستان بلندِ پیچیده و اسرار آمیزی است با شروعی عجیب که در آن مردی به اسم پلوتنیکوف که بازیگر سابق تئاتر روس و ساکن آمریکا است در روز مرگش به سراغ همسایه اش که دکتر جراحی آمریکایی است می رود تا به او اطلاع دهد که پس از سال ها، او ( یعنی جراح) نیز روز مرگش به سراغ وی خواهد رفت.
جراح که راوی داستان هم هست همسری اسپانیایی و اهل آندلس دارد که اسم کتاب برگرفته از نام اوست و این سه، اشخاص محوری داستان اند. داستان در زمان گذشته روایت می شود و مکان اصلی آن شهر ساوانا در آمریکاست. راوی بلافاصله پس از شروع و بعد از گریزی مختصر به وضعیت شهرسازی و تاریخ ساوانا، از سابقه ی ملاقات هایش با پلوتنیکوف می گوید. ملاقات های پراکنده ای در کنار کیوسک دستگاه عکاسی خود کار، در گورستان و چند مکان دیگر که در هر کدام بحث و گفتگوی مختصری بین راوی و پلوتنیکوف در می گیرد و پلوتنکوف سخنان نغز و تأمل بر انگیزی به زبان می آورد.
در فصل پنجم کتاب، که به رغم حجم کم نوزده فصل دارد، زمان داستان به تاریخی برمی گردد که پلوتنیکوف خبر مرگ خود را به راوی داده است. شب هنگام ناگهان همه ی چراغ های خانه ی پلوتنیکوف با هم روشن می شوند. راوی به همسرش می گوید انگار در خانه ی پلوتنیکوف خبری شده و کنستانسیا با نگاهی ترسناک پاسخ می دهد که خبر نه در خانه ی همسایه بلکه در خانه ی خود آنهاست. او دوان دوان به اتاق خودش می شتابد در آنجا در مقابل محراب خانگی خود زانو می زند و به زمین می افتد. در همین زمان چراغ های خانه ی پلوتنیکوف به یکباره خاموش می شوند. کنستانسیا که ظاهرأ بی هوش شده بود به هوش می آید، اما معلوم می شود که او از هوش نرفته بلکه برای لحظاتی از لحاظ پزشکی مرده است.
راوی و کنستانسیا در زمان داستان چهل سال است که با یکدیگر زندگی می کنند. آنان در اسپانیا با هم آشنا شده اند و ازدواج کرده اند. ماجرای مردن و زنده شدن کنستانسیا و احتمال ارتباط آن با مرگ پلوتنیکوف، حال و هوای داستان را تغییر می دهد و راوی را به صرافت تحقیق در گذ شته ی همسرش می اندازد. او به اسپانیا سفر می کند و در آن جا با کنستانسیایی آشنا می شود که چند سال پیش از ازدواج آن دو، به اتفاق مردی به اسم پلوتنیکوف و فرزند خردسالشان، در اثر یک سوء تفاهم در جنگ داخلی اسپانیا کشته شده اند.
انتخاب شعر محمود درویش که موضوعش آوارگی است به عنوان پیش در آمد کنستانسیا بی مناسبت نیست. کنستانسیا را می شود گفت داستان مهاجرت اجباری و آوارگی است. فوئنتس در جایی از داستان از مردمان آواره و بی پناه تاریخ سخن می گوید؛ پلوتنیکوف یک آواره ی روس است و علاوه بر این ها در پایان غیر منتظره ی داستان راوی در بازگشت از جستجوی گذشته ی کنستانسیا، با مرد و زن و کودک آواره ای روبرو می شود که در زیرزمین خانه اش پناه گرفته اند. کنستانسیا را عبدالله کوثری از یک مجموعه داستان به طور جداگانه به فارسی ترجه کرده و نشر ماهی منتشر نموده است.
بارتلبی محرر اثر هرمان ملویل در زمره ی شاخص ترین و بحث برانگیزترین داستان های کوتاه آمریکایی است و شخصیت اصلی آن، بارتلبی، از جالب ترین و بیاد ماندنی ترین مخلوقات عالم ادبیات است.
داستان در نیمه ی قرن نوزدهم نوشته شده و غیر تقویمی است. راوی بدون اسم داستان صاحب کار یا رئیس بارتلبی است که وکیل و صاحب دفتر اسناد رسمی است. تا پیش از استخدام بارتلبی تعداد کارمندان دفتر او سه نفر است؛ دو نفر محرر ملقب به بوقلمون و منگنه و یک پادو با عنوان زنجبیل. بوقلمون و منگنه مکمل یکدیگرند. بوقلمون که از صبح تا ظهر حال و روزش خوب است با فرا رسیدن ظهر اوضاعش به کل به هم می ریزد و به موجودی غیر قابل تحمل و به لحاظ کاری پر اشتباه تبدیل می شود و منگنه درست به عکس او صبح را بسیار افتضاح شروع می کند و به ظهر که می رسد تازه وضع و حالش عادی می شود.
با ازدیاد حجم کار دفتر، وکیل برای استخدام یک محرر جدید آگهی می دهد. در پاسخ به آگهی، مرد جوانی به دفتر مراجعه می کند که راوی ظاهرش را با این عبارات توصیف می کند:« آراستگی رنگ باخته، نزاکت رقت انگیز، تنهایی و پریشانی علاج ناپذیر.» او بارتلبی است.
وکیل، بارتلبی را در پشت یک پرده در نزدیک ترین موقعیت به خودش مستقر می کند. بارتلبی در شروع مقدار خارق العاده ای کار انجام می دهد. شب و روز یک بند می نویسد؛ در سکوت، بی روح و رمق و ماشین وار. وضع بدین منوال است تا آن که یک روز رئیس او را برای مقابله کردن سندی که خودش نوشته فرا می خواند. وکیل آنقدر به اطاعت فوری دستورش مطمئن است که بدون آن که سرش را بلند کند دستش را که سند در آن است دراز می کند تا بارتلبی آن را بگیرد .اما بارتلبی بدون آن که از پس پرده ای که او را از رئیسش جدا می کند تکان بخورد از همان پشت پاسخی می دهد که همه ی شهرتش وابسته به آن است و شخصیتش بدون آن غیر قابل تصور است. اومی گوید :« ترجیح می دهم این کار را نکنم.»
وکیل ابتدا از پاسخ بارتلبی میخکوب می شود و سپس با خودش فکر می کند شاید جواب را درست نشنیده یا شاید بارتلبی متوجه منظورش نشده است. بنابر این هیجان زده از جایش بر می خیزد و خطاب به بارتلبی می گوید: «منظورتان چیست؟ نکند عقلتان ضایع شده! از شما خواهش می کنم این سند را با من مقابله کنیدـ بگیریدش» و سند را به سمتش پرتاب می کند. و بارتلبی چه می کند؟ جمله ی خود را تکرار می کند: « ترجیح می دهم این کار را نکنم.»
در حدس زدن عکس العمل وکیل دچار خطا خواهیم شد اگر وضعیت بارتلبی را حین ادای این جمله ندانیم. او کاملأ خونسرد است وهیچ نشانی از تلاطم درونی در چهره اش دیده نمی شود. نه ذره ای تشویش، نه خشم، نه ناشکیبایی یا گستاخی.هیچ چیز عادی و انسانی که در عدم تمکین یک زیردست از رئیسش ممکن است انتظار برود در حالت و رفتار و گفتار بارتلبی دیده نمی شود. بنابر این رئیس دچار فلج تصمیم گیری می شود و به جای اخراج بارتلبی قدری می ایستد و به او خیره می شود که مشغول نوشتن است و بر می گردد و تصمیم می گیرد که فعلأ قضیه را فراموش کند تا بعدأ سر فرصت به آن بپردازد.
پیش از آن که وکیل فرصت کند تا به قضیه بپردازد بار تلبی بازهم از این عبارت برای نشان دادن عدم تمایلش به اجرای دستور یا پیشنهاد رئیسش استفاده می کند آن هم نه یک بار و دوبار بلکه چندین و چند بار و عکس العمل وکیل هر بار همان است که در نخستین مواجهه با این پاسخ بود، یعنی عصبانیت و دیگر هیچ.
ژیل دلوز در یادداشت مفصلش با عنوان «بارتلبی، یا یک فرمول» که از آخرین نوشته های اوست و یکی از سه ضمیمه ی کتاب در ترجمه ی اخیر است، تجزیه و تحلیل جالب، گاه دشوار و در مجموع خواندنی دارد از پاسخ بارتلبی. برخی از ویژگی های این پاسخ در تفسیر دلوز چنین اند:
ـ این پاسخ در موقعیت خاص آن، یعنی موقعیت مواجهه با دستور رئیس، پاسخی فلج کننده است. اگر بارتلبی بطور ساده از دستور رئیسش سرباز زده بود می شد او را متمرد و سرکش به حساب آورد و اخراجش کرد ولی فرمول بارتلبی مانع از هرگونه واکنشی می شود.
ـ بارتلبی با گفتن « ترجیح می دهم که نکنم» از انجام کاری خودداری نمی کند بلکه او صرفأ کاری را که انجامش را دوست ندارد پس می زند و در عین حال چیز دیگری را هم ترجیح نمی دهد. یعنی برای مثال او نمی گوید «ترجیح می دهم به جای مقابله کردن به رونویسی ادامه بدهم» بلکه تنهامی گوید: ترجیح می دهم این کار را انجام ندهم».
ـ جمله ی بارتلبی مسری است و اندک اندک جایش را در گفتار رئیس و همکاران او باز می کند.
بارتلی موجودی ویژه است. اوآدمی بدون هرگونه گذشته ی قابل ارجاع و بدون آینده است؛ وقتی وارد جایی شد دیگر هرگز به میل و اراده ی خود از آنجا خارج نمی شود؛ تنها و تنها غذایش شیرینی زنجبیلی است؛ و بالاخره در پاسخ هر دستور، پیشنهاد یا درخواستی فقط می گوید ترجیح می دهد آن را انجام ندهد. در مورد او تنها این شایعه ی قابل تأمل وجود دارد که شاید کارمند دون پایه در دفتر نامه های بدون صاحب بوده است.
بارتلبی محرر که اسم کامل آن «بارتلبی محرر: داستانی از وال استریت» است را کاوه ی میر عباسی با عنوان« ترجیح می دهم که نه» به فارسی ترجمه کرده و کتاب نشر نیکا به همراه سه مقاله یا جستار فلسفی چاپ و منتشر کرده است. این داستان چند ترجمه ی فارسی دیگر هم دارد.
زنی که گریخت رمان کوتاه، یاداستان کوتاه بلندِ اثر دیوید هربرت لارنس، داستان زنی است که همسر و دو فرزندش را رها می کند و به سوی آینده ای ناشناخته و هولناک می گریزد.
مکان داستان مکزیک است. زن سی و سه ساله و آمریکایی است. همسرش که بیست سال از او بزرگتر است، مرد خود ساخته ای است که صاحب معدن نقره است و زن را تا سرحد مرگ می پرستد. او همسرش را چون گوهری گرانبها در میان کوههایی که معدنش در آن واقع شده است نگهداری می کند و بارها و بارها گفته است که نسبت به او به اندازه ی معدنش حساسیت دارد.
زن از هر جهت تحت نفوذ شوهرش است. آن دو نه از نظر جسمانی و نه از نظر روحی با یکدیگر هماهنگی ندارند. و نفوذ مرد بر زن صرفأ نفوذی اخلاقی و عرفی است. زندگی آن ها سال ها بدون هر گونه فراز و نشیبی سپری می شود و زن سال به سال افسرده تر می شود، تا آن که یک روز گفتگوی دومرد میهمان شان در باره ی سرخ پوستان توجهش را به خود جلب می کند. سرخ پوستان بومی مکزیک مردمانی نیمه وحشی اند که در پشت کوهها مسکن دارند، هنوز از تیر و کمان استفاده می کنند و دین و آئین اسرار آمیز و کهنی دارند. حرف های میهمان ها بارقه ی فکری را در ذهن زن روشن می کند. او با استفاده از فرصت غیبت شوهرش، خانه و زندگی خود را رها می کند و سوار بر اسب می رود تا دنیای ناشناخته ی سرخپوستان را کشف کند.
ممکن است درک رفتار زن برای کسانی که دنیای داستانی لارنس را نمی شناسند آسان نباشد. پیش از این در یادداشتم در باره ی اثر دیگر او، باکره و کولی، جمله ای را از لارنس نقل کردم که به کار این یادداشت، و توجیه رفتار زن این داستان می آید. او گفته است: « باور خلل ناپذیرم این است که خون و گوشت از عقل خردمند ترند[...] چیزی نمی خواهم جز آن که فرمانبردار جسمم باشم، بی واسطه، بدون مداخله عبث فهم وادراک ، اخلاقیات یا چه می دانم! هر چیز دیگر.»
چنان که نویسندگان مقاله ی «رمان قرن بیستم» می گویند: مضمون تمام رمان های لارنس روابط انسان هاست و او سرتاسر دوران زندگی اش را کم و بیش وقف کاوش در باره ی صورت آرمانی این روابط کرده است. به اعتقاد او عرف های بی روح جامعه، روابط انسان ها را به سهولت از محتوای آن تهی می کنند.* لارنس در داستان هایش بر این روابط عرفی و قراردادی می شورد و چنان که خود گفته است اصالت را به جای محاسبات عقلانی، به انگیزش های بر آمده از خون و گوشت و جسم، و به بیان دیگر، غریزه ی بدون واسطه می دهد.
زن این داستان همانند زن های بیشتر داستان های لارنس، و همچون همسرش فریدا، که شوهر سابق و سه فرزندش را رها کرد و به اتفاق او از انگلستان به آلمان گریخت، به حکم غریزه، به راهی بر خلاف عقل و عرف می رود و سرنوشتی غریب را برای خویش رقم می زند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشخصات کتاب: زنی که گریخت، دی. اچ. لارنس، ترجمه ی ثریا خوانساری، نشر فردا، چاپ اول.
*رمان های قرن بیستم، دیوید دیچز و جان اتلوردی، نظریه های رمان، ترجمه ی حسین پاینده، انتشارات نیلوفر، چاپ اول.
جشن بی معنایی دهمین و آخرین رمان منتشر شده از میلان کوندرا را، همچون شمار زیادی از آثار پیشین او، باید اتفاقی در فضای روشنفکری به حساب آورد.
جشن بی معنایی، به رغم حجم کم(حدود صد و چهل صفحه در ترجمه ی فارسی) هفت بخش با نام دارد که هر کدام به چندین فصل باز هم با نام کوتاهِ دو ـ سه صفحه ای تقسیم می شود و پر است از پرسش ها و تأملات گوناگون فلسفی، روان شناختی، اجتماعی و ... .
جشن بی معنایی مثل بیشتر کارهای کوندرا توسط راوی نویسنده روایت می شود و باز هم مثل اغلب آثار او روایتی در هم شکسته دارد که بین اشخاص محوری و فضاهای مختلف پرش می کند.
کتاب با تفکرات یکی از اشخاص محوری داستان در باره ی ناف در معرض نمایش گذاشته شده ی زنان جوان و این پرسش که یک مرد یا یک دوران جهت یابی حسی اش در مورد مرکز فریبندگی زنانه را چگونه باید توصیف و تعریف کند شروع می شود؛ سپس تعریضی دارد به استالین و همکاران تراز اول او در حزب کمونیست شوروی از خلال داستانی که استالین از شکار بیست و چهار کبک تعریف می کند، و همچنین اسم گذاری زادگاه کانت در پروس به نام کالینین(کالینینگراد)؛ از بیهودگی و گاه زیانبار بودن درخشش مردان در ارتباطشان با زن ها می گوید؛ به گروهی از آدمها که به ایشان عنوان جالب «عذرخواهان» داده می پردازد که بدون آن که تقصیری متوجه آنان باشد از دیگران معذرت می خواهند؛ از دیدگاه استالین، نظرات کانت و شوپنهاور را در باره ی دنیا مطرح می کند؛ ... و بالاخره در فصل پایانی، که هم اسم کتاب است، در صحنه ای با حضور استالین و دو تن از اشخاص محوری در باغ لوگزامبورگ پاریس، به بی معنایی می رسد که اصلی ترین اندیشه ی اثر و عنصر ربط دهنده ی غالب دیگر اندیشه های مطرح شده در آن است:
« بی معنایی جوهر زندگی است. همه جا و همیشه با ما است. حتی در جایی هم که کسی نخواهد آن را ببیند.، حضور دارد: در هراس ها، در نبردهای خونین، در بدترین بدبختی ها. شهامت بسیار می خواهد که در شرایطی آن چنان غم انگیز بتوان آن را بجا آورد و نام واقعی اش را به آن داد. ولی موضوع فقط به جا آوردن آن نیست، بی معنایی را باید دوست داشت، باید دوست داشتنش را یاد گرفت... این بی معنایی را که احاطه مان می کند فرو دهید، این بی معنایی کلید فرزانگی است، کلید خوش خلقی است ...».
برای میلان کوندرا، از نخستین آثار او، داستان نویسی فرصتی بوده برای نظریه پردازی؛ فرصتی که او در جشن بی معنایی چنان دست و دلبازانه از آن استفاده کرده که می شود گفت این کتاب بیش از آن که اثری داستانی باشد، کاری است نظریه پردازانه و البته همانند دیگر کارهای او دشوار.
جشن بی معنایی را قاسم صنعوی به فارسی ترجمه و انتشارات بوتیمار منتشر کرده است.