مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

بودنبروک ها



بودنبروک ها که به قول خالقش« سرنوشتش این بود که یکی از موفق ترین آثار ادبی آلمان و یکی از آن کتاب هایی بشود که در خانه ی هر آلمانی یافت بشود»، نخستین رمان توماس مان و یکی از برترین آثار ادبی همه ی زمان هاست.

داستان که عنوان فرعی آن زوال یک خاندان است اثری بر گرفته از سرگذشت خاندان نویسنده و حاوی شرح حال چهار نسل متوالی از یک خانواده ی رو به انحطاط  تجارت پیشه ی آلمانی  با محوریت خواهر و برادری از نسل سوم است.

داستان در سن 8 سالگی خواهر، آنتوان، آغاز می شود. برادر، توماس، که بناست بعدها با ریاست بر تجارتخانه ی موروثی در رأس خاندان قرار بگیرد یک سال بزرگ تر از آنتوان است. فرزندان دیگر خانواده شامل برادر بزرگتری به اسم کریستیان است که آدمی مریض احوال و اهل خوشگذرانی است و خواهری کوچکتر به اسم کلارا. در شروع داستان پدر بزرگ هنوز زنده و خانواده زیر سایه ی او و پدر در اوج ثروت و مکنت است. در اوایل داستان بودنبروک ها به مناسبت خرید خانه ی اشرافی و بسیار مجلل خود مهمانی ترتیب می دهند.

زوال بودنبروک ها که فروش خانه ی مزبور در اواخر داستان بارزترین نشانه ی آن است هم دلایل درونی دارد و هم بیرونی که توماس مان به رغم سن کم ( بیست و دو تا بیست و پنج سالگی) و تجربه ی اندک ادبی در هنگام نوشتن داستان در نشان دادن هردوی آنها چیره دستانه عمل کرده است. دلیل درونی ماجرا این است که در سلسله مراتب خانوادگی از نسل اول به بعد، فرزندان سرپرست خانواده، یا همان میراث بران مدیریت تجارتخانه، از پدران خود ضعیف ترند و نفر آخر آنها، هانو(تنها فرزند توماس) که شوکت خانواده و داستان با مرگ او به پایان می رسد، مزاجی ضعیف و گرایشات روحی لطیفی دارد که هیچ مناسبتی با حرفه تجارت ندارد. چیز دیگری که در مورد هانو گفتنی است این است که او همانند خود توماس مان اهل موسیقی است و حضور او این فرصت را در اختیار نویسنده قرار داده تا در جای جای داستان با مهارت و دقتی مثال زدنی به تجزیه و تحلیل و توصیف برخی قطعات واقعی و خیالی موسیقی بپردازد.

دلایل بیرونی زوال بودنبروک ها مربوط به تحولات اساسی اروپا و به تبع آن آلمان در قرن نوزدهم است. یکی از بارزترین نشانه های این تغییر و تحول، انقلاب 1848 است که همچون طوفانی سراسر اروپا را در نوردید. این انقلاب که کاریکاتوری بسیار جالب از آن در اوایل فصل چهارم به نمایش گذاشته می شود، در دوره ی کنسولی پدر خانواده، یوهان بودنبروک رخ می دهد. در اروپای جدید سیاست و تجارت که بودنبروک ها تا آن زمان در هر دو سرآمد بودند، آدم هایی از جنس و جنمی دیگر می طلبد؛ آدم هایی که هاگن اشتورم، خریدار خانه ی بودنبروک ها نماینده ی آنهاست.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: بودنبروک ها، ترجمه ی علی اصغر حداد، نشر ماهی.

مرگ در ونیز


توماس مان معروف است که ایده هایش را مقتصدانه خرج می کند و از اتفاقات کوچک داستان های بزرگ می آفریند. مرگ در ونیز که ماریو بارگاس یوسا آن را با مرگ ایوان ایلیچ و مسخ، شاهکارهای تولستوی و کافکا مقایسه کرده* داستانی است بر اساس اتفاقی واقعی، و می توان گفت کم اهمیت، که در تابستان ۱۹۱۱ برای توماس مان افتاده است.

 شخصیت اصلی داستان هنرمندی آلمانی به اسم گوستاو آشنباخ« یا آن گونه که او را در جشن پنجاهمین سال تولدش رسمأ نامیدند، فن آشنباخ» است که در آستانه ی پیری تصمیم به خارج شدن از مدار زندگی روزمره و کار ادبی (که حرفه ی اوست) و تغییر آب و هوا می گیرد. او عازم سفر به جزیره ای در دریای کارائیب می شود. هوای گرفته و بارانی جزیره به آشنباخ نمی سازد. او به برنامه ی کشتی ها نظری می اندازد « و ناگاه به گونه ای نامنتظر و در عین حال بدیهی مقصد را پیش روی خود» میابد. « اگر انسان می خواست شبانه راهی شهری بی مانند، نامعمول و افسانه ای شود، به کدام دیار سفر می کرد؟»۶۴ این که واضح است، ونیز!

 اشنباخ که در شروع داستان در اتفاقی سمبولیک، که پس زمینه آن نمازخانه ای بیزانسی با کتیبه ای با نقوش و نوشته هایی یاد آور مرگ و معاد است، با مردی ناشناس و مرموز برخورد کرده، در اتفاق سمبولیکی دیگر، در کشتی بخاری که با آن عازم ونیز است به پیر مردی بر می خورد که به نحوی ناشایست و زننده ادای جوانان را در می آورد و با آنان حشر و نشر می کند. پیرمرد جوان نما که در طول سفر فکر اشنباخ را به خود مشغول کرده در صحنه ی خروج او از کشتی« زبانش را به دور دهانش می مالد، و ریش ریش رنگ آمیزی شده زیر لب پیرانه اش رو به بالا سیخ می شود، و[خطاب به او] با زبان الکن می گوید: بهترین تعارفات برای عزیزک، عزیزک دلبند وزیبا ... و ناگاه دندان عاریه ای[اش] از فک بالا بر فک پایین می افتد.»۷۲

آشنباخ درهتل محل اقامت خود در ونیز به نحوی دور از انتظار، هم برای خود او و هم برای خواننده، تحت تأثیر پسر نوجوان  لهستانی سیزده ساله ای به اسم تاچیو قرار می گیرد. او خواه از ترس آبرو یا به دلیل آزردگی از هوای بویناک تابستانی ونیز آن شهر را ترک می کند اما دست تقدیر به آنجا که کمی بعد معلوم می شود دچار بیماری همه گیر وباست بازش می گرداند و...

مرگ در ونیز که در ردیف تونیو کروگر، کوه جادو و بودنبروک ها، شاهکارهای توماس مان از آن یاد می شود اثری است بسیار سمبولیک که همچون کوه جادو حاوی تأملات عمیق و اساسی نویسنده است در باره ی مرگ و علاوه بر آن در باره ی هنر و عشق. توماس مان در مرگ در ونیز تحت تأثیر اساطیر یونانی و دو رساله ی ضیافت و فدروس(یا به قول مترجم فائیدروس) افلاطون است.

 بارگاس یوسا در نوشته ای که در ابتدا به آن اشاره شد مرگ در ونیز را اثری خوانده است که« با برخورداری از ترکیبی عالی و داستانی جذاب و نیز تداعی و تاباندن نور آگاهی به درونی ترین احساسات انسان ، پژواک هایی تأثیرگذاری را در روح و جان خواننده برجای می گذارد.»

مرگ در ونیز را حسن نکو روح به فارسی برگردانده و با مقدمه ای مفصل  و خواندنی به چاپ سپرده است.

                                                                    خرداد ۱۳۹۳ 

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 مشخصات کتاب: مرگ در ونیز، توماس مان، حسن نکوروح، انتشارات نگاه.

* http://www.raminmolaei.blogfa.com/post-125.aspx


کوه جادو


ماجرای نوشته شدن کوه جادو توسط  توماس مان بر می گردد به مدت سه هفته اقامت او در یک آسایشگاه کوهستانی در داووس سوئیس، در ارتفاعات آلپ به سال ۱۹۱۲. توماس مان که برای ملاقات همسر بیمارش به آسایشگاه رفته بود پس از چند روز اقامت در آنجا دچار زکام می شود و به اتفاق همسرش نزد دکتر معالج او می رود. دکتر پس از معاینه بیماری او را خطر ناک تشخیص می دهد و توصیه می کند برای شش ماه در آسایشگاه بستری شود. آقای نویسنده توصیه ی پزشک را نمی پذیرد و از آنجا می گریزد تا به قول خودش کوه جادو را بنویسد و در آن جوان ها را از مخاطرات چنین مکان هایی آگاه کند. دست مایه ی اولیه ی توماس مان برای نوشتن کوه جادو همان تجربه ی سه هفته ای است.

 کوه جادو به گفته ی خالق آن (در سخنرانی ای که در مقدمه ی کتاب آمده) در طرح اولیه قرار بوده داستانی کوتاه، سبک و سرگرم کننده باشد اما در حین نوشتن  به رمانی  بسیار حجیم با حدود هزار صفحه  تبدیل شده است.

نام شخصیت اصلی کوه جادو هانس کاستورپ است. کاستورپ مرد جوان و ـ به قول نویسنده ـ ساده ای است در آستانه ورود به شغل مهندسی کشتی سازی. کاستورپ که اهل و مقیم شهر پست و هموار هامبورگ است همچون توماس مان برای مدت سه هفته به عیادت یک بیمار( پسر خاله ای به اسم یوآخیم تسیمسن) به آسایشگاهی در داووس می رود و همانند او در آنجا احساس کسالت می کند. پزشک آسایشگاه به کاستورپ توصیه می کند برای مدتی در آنجا تحت مراقبت باشد. کاستورپ پیشنهاد پزشک را می پذیرد و اقامت او در آسایشگاه هفت سال به طول می انجامد.

 چطور می شود سه هفته به هفت سال تبدیل شود؟ منظورم از این پرسش هر دو معنای آن است؛ یعنی چطور می شود اقامتی اختیاری در یک آسایشگاه از سه هفته به هفت سال تبدیل شود؟ و چطور می شود از تجربه ای سه هفته ای رمانی نوشت که مدت زمان آن هفت سال است؟

 پاسخ پرسش اول را توماس مان در همان اولین صفحات داستان در خلال گفتگوی دو پسر خاله می دهد، آنجا که یوآخیم به کاستورپ می گوید سه هفته برای شما ساکنین آن پایین زمانی طولانی است، برای ما بالایی ها( در ارتفاع دو هزار متری ) تقریباَ هیچ نیست.

زمان اصلی ترین عنصر در کوه جادو است. توماس مان خود ـ در همان مقدمه ـ گفته است این اثر در هر دو مفهوم آن رمانِ زمان است: یکی تاریخی است، چرا که به یک دوران خاص، اروپای پیش از جنگ اول جهانی، می پردازد و بر بعضی جنبه های آن نقطه پایان می گذارد و دیگر آن که زمان خود موضوع آن است.

زمان چگونه می تواند موضوع یک داستان باشد؟ توماس مان در ابتدای فصل هفتم کتاب با عنوان گردش در ساحل، ابتدا این پرسش را طرح و سپس به تفصیل به آن پاسخ می دهد. او در آنجا رمان را با موسیقی مقایسه می کند(من نظیر این کار را در این پست با موضوع زمان در رمان انجام داده ام) و می گوید موسیقی و داستان در زمانی که شنیدن اولی و خواندن دومی نیازمند آنند ـ ومن آن را زمان تحقق اثر نامیده ام ـ شبیه اند، اما داستان زمان دومی هم دارد که زمان محتوای آن است و می تواند از زمین تا آسمان با زمان اول تفاوت کند:« یک قطعه ی موسیقی با نام «والس پنج دقیقه ای» پنج دقیقه طول می کشد ـ ارتباط آن با زمان همین و بس. ولی یک داستان با محتوایی به طول پنج دقیقه ممکن است به نیروی وسواسی خارق العاده در توصیف بی کم و کاست این پنج دقیقه خود هزار برابر آن به طول انجامد.»

در جمله ی اخیر مطلبی است که پاسخی است به سئوال دوم بالا و کلیدی است برای شناخت شیوه ی داستان نویسی توماس مان. در مقابل آن گروه از نویسندگانی که به داشتن قوه تخیل قوی شهرت دارند، توماس مان معروف است به این که مشاهده گری بسیار دقیق و توصیف کننده ای ـ چنان که خود گفته است فوق العاده وسواسی ـ  و بسیار توانا است.*  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

* هنری میلر که از گروه نویسندگان تخیلی و شیفته ی متافیزیک و در شهرت نویسندگی در مراتبی پایین تر از توماس مان است در مقاله ای با عنوان تاملاتی بر نویسندگی که در مجموعه ی شیطان در بهشت با ترجمه ی مشترک بهاءالدین خرمشاهی و نازی عظیما آمده می گوید: «من کارم را با جد و جهد بسیار از آزمودن سبک و تکنیک نویسندگانی که می ستودم و می پرستیدم آغاز کردم: نیچه، داستایفسکی، هامسون و حتی توماس مان که امروز او را رد می کنم، چرا که او را صنعتگری ماهر، خشت زن، کله خر یا یابویی با استعداد می دانم.»

مشخصات کتاب: کوه جادو، توماس مان، ترجمه حسن نکو روح، انتشارات نگاه .