مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

کاتالونیا


« عصر ما بیش از سده های هجدهم و نوزدهم نیازمند نیروی ایمان است. تصور کنید اگر مردانی مانند گوته و شلی و ولز سالها در [ اردوگاه مرگ] بوخنوالد  زندانی می شدند، به چه هیات از آن بیرون می آمدند؟ مسلما نه به صورتی که داخل شده بودند... در روزگار ما مردانی از لحاظ خلق و خوی و استعداد طبیعی مشابه گوته و شلی و ولز، اغلب یا شخصا یا از راه همدردی، چیزهایی را آزموده اند که بیش و کم مانند زندانی شدن در بوخنوالد است. ارول یکی از این مردان بود. او عشق پاک و بی بی غش خویش را به حقیقت نگاه داشت و از  آموختن حتی دردناکترین درسها هم روی بر نتافت. اما با این همه از امید دست بر داشت... آنچه در مردانی مانند ارول می یابم نیمی، و تنها نیمی، از چیزی است که جهان بدان نیاز دارد. نیم دیگر را هنوز باید جست.»

                                  برتراند راسل، از مقدمه ی کاتالونیا

 

کاتالونیای جورج اورول همانند امیدِ آندره مالرو و زنگها برای که به صدا در می آیدِ ارنست همینگوی، حاصل دوره حضور نویسنده  در جنگ داخلی سه ساله اسپانیا است. تاریخ انتشار امید و کاتالونیا به ترتیب ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸( سالهای دوم و سوم جنگ) است، و زنگها برای که به صدا در می آید در ۱۹۴۰، یک سال پس از خاتمه جنگ منتشر شده است.

هربرت جورج ولز که راسل نام او را در کنار گوته و شلی آورده است، نویسنده مشهور داستانهای تخیلی از جمله ماشین زمان است. او به علاوه مولف کلیات تاریخ است که از سالهای نوجوانی از منابع تاریخی بسیار مورد علاقه من بوده وهست.

جورج ولز در فصل سی و نهم کلیات تاریخ در ذیل عنوان شور بختی اسپانیا، به طور فشرده به ماجرای جنگ داخلی ۱۹۳۹ ـ ۱۹۳۶ این کشور پرداخته است. او می گوید: «... اسپانیا [در جنگ داخلی] شد صحنه آزمایش سه گروه عمده نیروهای جهان... نخست دلبستگی گروهی بود به سنتها و منافع و شئون و امتیازات گوناگون بسیار... این نیرو را با روحانیانش و سلطنت و سپاهیان و توانگران و تنگدستانش نظام کهن می خوانیم... نیروی دوم میلیتاریسم است که کشورستانان ماجراجو و سربازان راهزن هستند... اینان هیچ اندیشه آفریننده و سازنده  ندارند... نظام کهن با روی کار آمدن اینان دیر یا زود جان می گیرد... نیروی سوم از دو نیروی دیگر پیچیده تر و آشفته تر است...  اکنون در صحنه پیکار اسپانیا این دسته های گوناکون و پراکنده و سازمان نایافته نیروی سوم به سوی هم روی آوردند تا کوششی برای رسیدن به خواهشهای بزرگ خود به جای آورند. داوطلبان فراوان برای به[دولت] چپهای اسپانیا از هر گوشه جهان سازیر شدند تا در یابند که همه یک روح دارند  ولی در عمل و شیوه کار پراکنده و گوناگونند و پنداری چاره ای هم نیست. چنانکه حتی در برابر حمله بی امان و سخت دشمن هم با هم یگانه و هم پشت نمی شدند... »

جورج اورول ـ همانند آندره مالرو و ارنست همینگوی ـ یکی از آن گروه داوطلبانی است که برای کمک به دولت چپگرای اسپانیا، از هر گوشه جهان به آن کشور سرازیر شدند؛ و کاتالونیا، ماجرای پیوستن اورول ـ به قول جورج ولز ـ به کوشش و جوشش نیروی سوم در راه دستیابی به آن خواهشهای بزرگ است؛ کوششی که اورول نتایج موقت آن را چنین بر شمرده است: «بسیاری از انگیزه هایی که معمولا بر زندگی متمدن حکمفرماست مانند تبختر و جلوه فروشی و پول پرستی وترس از رئیس و غیره از بین رفته بود... احدی به اسم ارباب مالک کسی نبود. شک نیست که چنین وضعی نمی توانست ادامه پیدا کند. مرحله ای بود محلی و موقت از بازی عظیمی که در صحنه گیتی جریان داشت. اما به هر حال آنقدر  دوام داشت که در کسانی که این این وضع را تجربه و درک  کردند تاثیر بگذارد. هر قدر هم کسی در آن هنگام بد گویی و نفرین می کرد، بعدا پی می برد که به چیزی غریب و گرانبها برخورده است. انسان در حوزه ای از جامعه زندگی می کرد که امید رایجتر از دلمردگی و بیدردی و سرد باوری و بی اعتقادی بود... برابری در هوا استنشاق می شد. »۱۴۶

اورول در خط مقدم جبهه از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله قرار می گیرد : « احساسی بود کمابیش مثل اینکه در وسط یک انفجار هستم. از تمام دور و برم صدای مهیبی برخاست و برق کورکننده ای زد و دچار تکان وحشتناکی شدم ـ درد نبود، تکان بسیار شدیدی بود مثل اینکه دست به سیم برق زده باشم، توام با احساس ضعف مفرط، احساس اینکه ضربه ای خورده ام و جمع و مچاله و هیچ شده ام... فکر می کنم مثل احساس کسی بود که صاعقه بر سرش فرود آمده باشد. آنا فهمیدم که تیر خورده ام... لحظه ای بعد زانوانم تا شد و افتادم.»۲۳۹

اورول برای معالجه به پشت جبهه منتقل می شود و در این حین، همان گونه که جورج ولز گفته است،  نیروی سوم دچار تفرقه و تشتت می شود و سازمانی که او به آن پیوسته است، توسط همان دولتی که وی برای حمایت از آن جنگیده، غیر قانونی اعلام می شود. در پایان کتاب، اورول بیمناک از سرنوشت خود، پس از چند روز آوارگی در بارسلون، به همراه همسر خویش اسپانیا را ترک می کند: « به نظر سفیهانه می رسد ولی چیزی که هردو[ تنها چند روز پس از خروج از اسپانیا] می خواستیم این بود که دوباره در اسپانیا باشیم. با اینکه این امر به هیچ کس کوچکترین سودی نمی رساند و ای بسا امکان داشت زیانمند باشد، اما هر دو دلمان می خواست مانده بودیم و همراه دیگران به زندان می رفتیم. تصور نمی کنم موفق شده باشم بیش از کمی از ارزش و معنایی را که آن چند ماه در اسپانیا برایم داشت به قالب بیان بیاورم. برخی از رویدادهای برونی را ثبت کرده ام ، اما نمی توانم احساسی را که این رویدادها در درونم گذاشته ثبت کنم: احساسی که سراسر با منظره ها و رایحه ها و صداها در آمیخته است و با نوشتن قابل بیان نیست: بوی سنگرها، منظره طلوع آفتاب کوهستان که دامنه آن به افقهای تصور ناپذیر می کشید،  صدای گلوله که به ترک خوردن یخ می ماند، غرش و تابش انفجار بمبها، نور سرد و سفید بامداد بارسلونا، صدای گرپ گرپ پوتینها در محوطه سر باز خانه ...

این جنگ ... اغلب خاطراتی بد و ناگوار برایم گذاشته است اما با این حال دلم نمی خواست در آن شرکت نداشتم. وقتی کسی  چنین فاجعه ای را دیده باشد ... حاصل کار لزوما سرخوردگی و سرد باوری نیست. شگفت آنکه این تجربه نه تنها ایمان مرا به پاک نهادی و خوبی آدمیان کاهش نداده است بلکه بیشتر هم کرده است.»۲۹۰                                           

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: کاتالونیا، جورج اورول، ترجمه ی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی