مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

در جستجوی زمان از دست رفته (بخش پنجم و پایانی)


کتاب اول: طرف سوان

این کتاب شامل چهار بخش است. دربخش نخست،« کومبره»، که با جمله ی معروف « دیر زمانی زود به بستر می رفتم» شروع می شود، مارسل پسربچه ای است که به اتفاق پدر و مادر خود در خانه ی عمه ی بزرگش در کومبره بسر می برد. اشخاص محوری این بخش علاوه بر عمه ، پدر و مادر عبارتند از مادر بزرگ مادری مهربان و دوست داشتنی مارسل، مستخدمه ی عمه ، فرانسواز و شارل سوانِ ثروتمند و هنرشناس که به طور مستقیم و غیر مستقیم نقشی اساسی در زندگی مارسل ایفا خواهد کرد.

از کلیدی ترین عناصر بخش اول که در طول داستان به دفعات به آن ارجاع داده خواهد شد ماجرای «بوسه ی شب به خیر» است. مادر مارسل عادتاً هر شب پیش از خواب او را می بوسد و این بوسه حیاتی ترین بخش زندگی مارسل در دوران کودکی اوست. یکی از شب هایی که سوان مهمان خانواده ی مارسل است مادر فرصت نمی کند برای بوسیدن مارسل به اتاق او بیاید. مارسل که به دلیل ضعف مزاج و بیماری تحت مراقبت شدید است و می بایستی شبها زود بخوابد ابتدا کلکی سوار می کند تا مادر را به اتاقش بکشاند و وقتی موفق نمی شود تصمیم می گیرد تا پایان مهمانی بیدار بماند و حق خود را از عشق مادر بستاند. او تصمیمش را عملی می کند و وقتی مادر به طرف اتاقش می رود خود را به او می رساند. مادر متعجب و ترسان از این که پدر سختگیر مارسل در آن شرایط آن دو را ببیند از مارسل می خواهد به سرعت به اتاقش باز گردد اما لحظه ای بعد کار از کار می گذرد و پدر سر می رسد. مارسل به خود می گوید «کارم ساخته است» و فکر می کند پدر از آن پس بوسه ی شب خوش را برای او که دیگر بزرگ شده به کلی ممنوع خواهد کرد. امّا به عکس، پدر در استثنایی بی سابقه به مادر اجازه می دهد آن شب را پیش مارسل بخوابد؛ استثنایی که او بعد ها آن را سر منشاء سستی و بی ارادگی سالیان متمادی عمر خود ارزیابی خواهد نمود. اتفاق دیگر آن شب این است که مادر پیش از خواب داستان «فرانسوا، پسر صحرا» اثر ژرژ ساند را برای مارسل می خواند که او در کتاب آخر، در رخدادی تعیین کننده در کتابخانه ی مادام دو گرمانت نسخه ای از آن را خواهد یافت.

بخش دوم، «عشق سوان»، زمان به پیش از تولد مارسل عقب رفته است. این بخش که تنها قسمت داستان است که با استفاده از ضمیر اول شخص مفرد روایت نمی شود، به ماجرای عشق سوان به اودت دوکرسی اختصاص دارد؛ عشقی که بعد تر مارسل فراز و فرود های آن را با عشق خود به آلبرتین مقایسه خواهد کرد. در این قسمت مارسل  به کارکردهای حسادت ملازم عشق و « شیمی پریشانی» می پردازد که بعد تر آن را در مقیاسی مولکولی مورد تجزیه و تحلیل قرار خواهد داد.

در بخش سوم« نام جاها: نام» مارسل ابتدا از سفرش در نوجوانی به شهر ساحلی بلبک(که نامش در گوش او طنینی فارسی دارد) و بازدیدش از کلیسای آن شهر ـ که در توصیف زیبایی خاصش آن را «کلیسای ایرانی» می خواند ـ می گوید و سپس به ماجرای آشنایی و دوستی اش با ژیلبرت، دختر سوان می پردازد؛ دوستی که بعد تر تبدیل به عشق یک سویه ی مارسل به او خواهد شد. در پایان این بخش مارسل در برنامه ای منظم برای دیدن بانو سوان به جنگل بولونی در حومه ی پاریس می رود.

 

کتاب دوم:  در سایه ی دوشیزگان شکوفا

بخش نخست کتاب دوم، « پیرامون بانو سوان» چنان که از اسمش پیداست به اودت اختصاص دارد. در این بخش در محفل اودت، مارسل با برگوت نویسنده آشنا می شود که توصیف و تشریح آثارش بازتاب دهنده ی بخشی از دیدگاههای پروست در باره ی ادبیات است. در پایان این بخش عشق مارسل به ژیلبرت به دلایلی سردی می گراید.

در بخش دوم،« نام جاها: جا» مارسل به اتفاق مادر بزرگش محدداً به بلبک سفر می کند. او در آنجا از جمله با مارکی دو سن لو و دایی او بارون دو شارلوس آشنا می شود که هردو در داستان نقشی اساسی ایفا خواهند کرد و جمع دوشیزگان شکوفا را ملاقات می کند که آلبرتین یکی از آنهاست. او در این کتاب کارگاه الستیر، نقاش امپرسیونیست راه میابد که نماینده ی ذوق و سلیقه ی نقاشی پروست است.

 

کتاب سوم: طرف گرمانت1

در این کتاب خانواده ی مارسل جوان به منزلی در مجموعه ی محل سکونت دوشس دوگرمانت نقل مکان کرده اند. اسم گرمانت از کودکی برای مارسل جذابیتی جادویی داشته است. مارسل با تمهید مقدماتی و با کمک سن لو که خواهر زاده ی شوهر دوشس دوگرمانت است به محفل او راه میابد و باز به نحوی یک طرفه دلبسته ی دوشس دوگرمانت می شود. در این بخش سن لو عاشق راشل است. عشق سن لو همانند عشق سوان( و اساساً عشق از دیدگاه پروست) سرشار از پریشانی و حسادت است. زمان این کتاب مقارن بالاگرفتن بحث های مربوط به ماجرای دریفوس و دوپاره شدن جامعه ی روشنفکری فرانسه به موافقین و مخالفین اوست. دوشس دوگرمانت، سن لو و مارسل در زمره ی طرفداران دریفوس اند. 


کتاب چهارم: طرف گرمانت2

مهمترین اتفاق بخش نخست این کتاب بیماری و مرگ مادر بزرگ مارسل است. مارسل در زمان خود از این اتفاق به سادگی می گذرد اما بعد تر با عذاب وجدان به آن باز می گردد. در بخش دوم مارسل با حضور در خانه ی دوشس دوگرمانت به دنیای سحر انگیز محافل اشرافی وارد می شود. بخش عمده ی این قسمت به توصیف مراودات و مناسبات اشراف فوبور سن ژرمن می گذارد. مارسل از مقایسه ی اسامی خیال انگیز اشرافی با افرادی که آن اسم ها را بر خود دارند دچار سرخوردگی می شود. در اواخر این کتاب مارسل بنا به در خواست بارون دو شارلوس به دیدن او می رود و برخوردی عجیب بین آن دو روی می دهد. در پایان این کتاب در خانه ی گرمانت ها مارسل از بیماری وخیم سوان آگاه می شود که کمی بعد مرگ او را سبب خواهد شد.


کتاب پنجم: سدوم و عموره

درآغاز بخش اول این کتاب مارسل به طور اتفاقی چیزی را در مورد بارون دو شارلوس کشف می کند که با عنوان این کتاب مرتبط است. در ادامه پروست به ویژگی های سدومیان و عموریان و تظاهرات عشق در زنان و مردان و مقایسه ی شیوه های ارتباطی آنان با گیاهان می پردازد که به قول آدام وات در مقدمه ی کیمبریج بر مارسل پروست، نمونه ی اعلای مهارت او در بازی با قرینه ها و استعاره هاست.

بخش دوم این کتاب شامل چهار فصل است. قسمت اول فصل نخست به مهمانی پرنسس دو گرمانت اختصاص دارد. مارسل به رغم آن که مطمئن نیست به مهمانی دعوت شده در آن حضور میابد. در پایان این قسمت آلبرتین به دیدن مارسل میاید. در قسمت دوم این فصل مارسل به بلبک سفر می کند و در آنجا خاطره ی مادر بزرگ به همراه اندوه از دست دادن او به ذهن او هجوم می آورد.

در فصل دوم مارسل برای نخستین بار به گرایشات جنسی آلبرتین مشکوک می شود. در این قسمت او به مهمانی وردورن های بورژوا راه میابد. در مهمانی به واسطه ی آقای بریشو، بحث های مفصلی در ریشه شناسی اسامی مکان ها می شود که از علایق پروست است.

در فصل سوم که با تاملات پروست در باب خواب و رویا و حافظه و فراموشی شزوع می شود، بدگمانی مارسل نسبت به آلبرتین تجدید می شود و شدت می گیرد.

در فصل چهارم مارسل به مادرش اطمینان می دهد که با آلبرتین ازدواج خواهد کرد.


کتاب ششم: اسیر

در شروع این کتاب مارسل به دور از انظار در خانه ی پدری خود با آلبرتین زندگی می کند. این کتاب حاوی تأملات عمیق پروست در مورد عشق و حسادت است. مارسل که شخصی را به مراقبت دائمی از آلبرتین گماشته تقریبا در سراسر این کتاب در تردید است که آیا روابطش با او را ادامه دهد یا به آن پایان ببخشد. در این جلد او برای نخستین بار نام خود را عنوان می کند. در اسیر پروست از زبان مارسل به بحث در مورد آثار بالزاک، هاردی، استاندال، ورمر، داستایفسکی، تولستوی، بودلر و دیگران می پردازد. در پایان این کتاب آلبرتین مارسل حسود و بدگمان  را ترک می کند.


کتاب هفتم: گریخته

این کتاب با جمله ی فرانسواز خطاب به مارسل شروع می شود:«آلبرتین خانم رفتند!» در این کتاب مارسل در کوره ی اندوه فقدان آلبرتین گداخته می شود تا آماده ی تحول نهایی خود شود. درد، تنهایی و شخصیت های مختلف هر فرد، مضامین اصلی این کتاب اند. جمله ی معرف پروست در مورد روانشناسی زمانی که فراوان نقل قول می شود از همین کتاب است: «همان گونه که هندسه ی فضایی داریم، روان شناسی زمانی هم داریم، یعنی رشته ای که محاسبات روانشناسی مسطح[یا مسطحاتی] دیگر در آن دقت و اعتبار ندارد...»

در پایان این کتاب مارسل روابط دوستانه ی خود را با ژیلبرت سوان که اکنون همسر گرامی ترین دوست او، سن لو است از سر می گیرد.


کتاب هشتم: زمان بازیافته

زمان در این کتاب غیر خطی و در هم ریخته است. مارسل در شروع زمان بازیافته در خانه ی سن لو به سر میبرد. او سپس بعد از چند سال اقامت در یک آسایشگاه، در اثنای جنگ جهانی اول به پاریس جنگ زده و زیر بمباران باز می گردد و به طور اتفاقی از مکانی عجیب در ظاهر یک هتل که بعدتر معلوم می شود متعلق به بارون دو شارلوس است سر در می آورد. مرگ سن لو در جنگ که با مرگ حماسی آندره بالکونسکی در جنگ و صلح قابل قیاس است در میانه های این کتاب اتفاق می افتد. سپس نوبت به نقطه ی اوج تمام داستان می رسد که در مهمانی خانه ی گرمانت ها و در پی اپی فنی سنگ فرش ناهموار اتفاق می افتد و در بخش دوم ذکرش رفت. داستان با تصمیم مارسل برای خلق داستانش با این جملات به پایان می رسد: « دستکم اگر آن اندازه توانم می ماند که اثرم را به پایان ببرم، غافل نمی ماندم از این که آدم ها را پیش از هر چیز چنان توصیف کنم که، در کنارِ اندک جایی که در فضا ایشان راست، جایی بس عظیم اشغال می کنند حتی اگر ایشان را موجوداتی هیولایی بنماید، جایی بر عکس آن یکی بیکرانه گسترده ـ زیراهم زمان، چون غول هایی غوطه ور در سالیان، دست به دوران های بسیار دوری می رسانند که میانشان روزان بسیار فاصله است ـ جایی بیکرانه گسترده، در زمان.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: در جستجوی زمان از دست رفته، ترجمه ی مهدی سحابی، نشر مرکز.

در جستجوی زمان از دست رفته (بخش چهارم)

ویژگی های در جستجو

 

1. از آن چه آمد می توان دریافت که در جستجو اثری درونگرایانه و روانکاوانه است. پروست می گوید «در زندگی ام حتی یک ساعت هم نبوده که این درس را به من نیاموخته باشد: خطا و کوته فکری است اگر همه چیز را شیئی ببینیم حال آن که همه چیز در ذهن است» و باور دارد که آفرینش هنری عبارتست از خواندن نشانه های ناشاخته ی درونی موجود در اعماق ضمیر ناخود آگاه فرد؛ نشانه ها یی که هیچکس با ارائه ی هیچ دستورالعملی نمی تواند به دیگری در خواندن آن کمک کند و نتیجه می گیرد که هنرمند در برابر اثر هنری به هیچ وجه آزاد نیست، آنرا به اختیار خود بوجود نمی آورد، بلکه آنچه را از پیش درون اوست کشف و اظهار می کند. 

او که مخالف رئالیسم و ناتورالیسم است معتقد است از کوته فکری است که عده ای می پندارند ابعاد بزرگ پدیده های اجتماعی فرصتی مناسب برای رخنه و کاوش در روان آدمی است حال آن که  به عکس  تنها از طریق فرو رفتن در ژرفای اندیشه و روان یک فرد است که می توان به درک و  فهم پدیده های اجتماعی رسید و در فرازی شاعرانه و شورانگیزعنوان می دارد که« در کوچکترین احساس ناشی از ساده ترین خوراکیها، مثلا بوی قهوه یا شیر، امید گنگ روز خوشی را باز می یابیم که اغلب هم به رویمان می خندد، امید زمانی که روز هنوز در تردید آسمان بامدادی دست نخورده و کامل بود؛ پرتوی از آفتاب تنگی پر از عطر و آواست، پر از لحظه هاست؛ از حالها و هواهای گونه گون. به گونه ای که ادبیاتی که به  توصیف چیزها بسنده کند، و فقط طرح مختصر و فقیرانه ای از خطها و سطح هایشان را بنمایاند، همانی است که در عین آن که خود را واقع گرا می نامد بیشتر از همه از واقعیت دور است، آنی که بیشتر از همه فقیر و غمین مان می کند، زیرا ناگهان هرگونه رابطه من کنونی ما را با گذشته و آینده قطع می کند: گذشته ای که چیزها جوهره اش را در خود دارند و آینده ای که چیزها ترغیب مان می کنند این جوهره را دوباره بچشیم. هنر واقعی باید این جوهره را بیان کند و اگر موفق نشود از این ناتوانی اش هم می توان درسی گرفت. (درحالی که از موفقیت های رئالیسم هم هیچ درسی حاصل نمی شود)، و آن این که بخشی از این جوهره ذهنی و انتقال ناپذیر است.»

 

2. در جستجو در عین حال داستانی اجتماعی و سندی دست اول و کم نظیر در خصوص شیوه ی زندگی و عادات و عقاید طبقه ی در حال زوال اشراف و طبقه ی نوپای سرمایه داری نیمه ی دوم قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم فرانسه است.

 

3. پروست ( به ویژه تحت تأثیر استاد معنوی اش جان راسکین) هنرشناسی حساس و آگاه است و در جستجو اثری نقادانه و نظریه پردازانه است پر از تفسیر و توصیف های او از آثار معماری، قطعات موسیقی، آثار نقاشی و بیش از همه نقد ادبی و نظریه پردازی در مورد ادبیات. از ابتکاراتی که پروست برای طرح دیدگاههایش در مورد هنر به خرج داده خلق سه هنرمند خیالی است. این سه تن عبارتند از برگوت نویسنده، ونتوی موسیقیدان و الستیر نقاش.

او در نقد ادبی طرفدار دیدگاهی است که  چند  دهه پس از وی  به عنوان نقد خواننده محور صورت بندی شد. اجمال نظر او در این خصوص این است که «نویسنده فقط به دلیل عادتی که ریشه در زبان غیر صمیمی دیباچه ها و تقدیم نامه ها دارد می گوید: «خواننده من». در حالی که در واقع، هر خواننده ای زمانی که کتابی را می خواند خواننده خودش است. کتاب نویسنده چیزی جز نوعى وسیله ی بصری نیست که او در اختیار خواننده می گذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید بدون آن کتاب نمی توانست در خودش ببیند درک کند. محک حقیقت کتاب این است که خواننده آنچه را که کتاب می گوید در خودش باز بشناسد.»

 

4. درجستجو به رغم حجم زیاد آن  اثری ریزنگارانه مینیاتوری است. کتاب را می توان به کاخ عظیمی تشبیه کرد ساخته شده از قطعات کوچک و گاه بسیار کوچکِ در ابعاد میکروسکوپی؛ تعبیری که استفاده از آن در مورد درجستجو احتیاط دارد چرا که پروست در جایی عنوان نموده که برای کشف یافته هایی که در آن آورده، نه از میکروسکوپ، بلکه از تلسکوپ بهره گرفته، چرا که ریزی آنها نه ناشی از اندازه کوچکشان، بلکه به دلیل بعد مسافت شان بوده است.

 

5. در جستجو اثری بسیار توصیفی است. نمونه ی توصیفهای طولانی موجود در آن را جز در رمان نو که پایه گذاران آن خود را ادامه دهندگان راه پروست می دانند، در کمتر اثر داستانی قبل و بعد از آن می توان یافت. ویژگی بارز توصیف های کتاب، ناب و پروستی بودن آنهاست. پروست در این مورد، همچون بسیاری موارد دیگر روش خاص خود را دارد:« می توان در توصیف جایی از بینهایت اشیایی یک به یک نام برد که در آن مکان یافت می شدند، اما حقیقت فقط در لحظه ای آغاز می شود که نویسنده دو شیئی متفاوت را بگیرد، رابطه شان را مشخص کند، و هردو شان را در حلقه های ضروری یک سبک زیبا ببندد.»

 

6. پروست پیش از در جستجو در اثر دیگرش خوشی ها و روزها، فرم مقاله مانند و اپیزودیک را تجربه کرده بود. درجستجو در قیاس با آن اثر علاوه بر آن که به مراتب حجیم تر است از پیوستگی شکلی و محتوایی بیشتری برخوردار است. رولان بارت در این خصوص می گوید در جستجو نه[مجموعه] مقاله است و نه رمان، بلکه چیزی است بین این دو، با ساختاری که او با وام گرفتن از موسیقی آن را «راپسودیک» نامیده است.

 

7. در جستجو به لحاظ تنوع زبان های بکار گرفته شده در آن اثری بسیار جالب توجه است. یکی از توجه برانگیز ترین زبان های در جستجو، زبان روستایی وعامیانه ای است که مستخدمه ی خانواده ی پروست، فرانسواز به کار می برد.

 

8. گفته می شود پروست مایل بود اثرش به شکل دوستونی و بدون هر گونه پاراگراف بندی منتشر شود. در شکل موجود، در جستجو از نظر جملات و پاراگراف های بسیار طولانی آن اثری مثال زدنی است. در داستان جمله ای چهل و چهار سطری هست که آلن دوباتن محاسبه کرده که اگر به خط مستقیم نوشته شود طول آن متجاوز از چهار متر خواهد بود. یکی از شگردهای جالب نوشتاری کتاب استفاده از زیرنویس به عنوان بخشی از داستان است.

 

9. در جستجو اثری دایرةالمعارفی است با مطالبی فراوان و بسیار متنوع در حوزه های گوناگون از پزشکی، روانشناسی، زیست شناسی، گیاه شناسی و حشره شناسی تا علوم نظامی، فلسفه، زبان شناسی( به خصوص اتیمولوژی) و چنان که آمد، هنر. 

در جستجوی زمان از دست رفته (بخش سوم)



مارسل امّا بنا ندارد اپی فنی دوم خود را همچون اولی نادیده بگیرد. او در فرصتی که اجباراً پیش از ورود به سالن پذیرایی خانه پیش می آید، در کتابخانه ی گرمانت ها ـ که انتخاب آن به هیچ رو تصادفی نیست ـ موضوع را در ذهن خود پی می گیرد: « همین که صدایی یا بویی را که در گذشته شنیده بودی دوباره، در آن واحد در حال و در گذشته بشنوی، صدا و بویی که واقعی است اما فعلی نیست، آرمانی است اما انتزاعی نیست، بیدرنگ آن جوهره دائمی چیزها که معمولا نهفته است آزاد می شود و «من» واقعی آدم که گاهی از مدتها پیش مرده به نظر می آمد اما یکسره نمرده بود بیدار می شود، و با دریافت مائده ی ملکوتی که برایش آورده شده جان می گیرد. یک دقیقه انسان آزاد شده از بند زمان را در درونمان باز می آفریند تا آن دقیقه را حس کند. و قابل درک است که این آدم به شادکامی امیدوار باشد، حتی اگر به نظر نرسد که مزه ساده یک کلوچه منطقاً بتواند آن شادکامی را توجیه کند؛ قابل درک است که برای چنین آدمی واژه «مرگ» مفهومی نداشته باشد؛ او که از زمان بیرون است از آینده چه ترسی دارد؟» 

 او اندکی بعد یقین پیدا می کند برای وی هنر تنها وسیله بازیافتن زمان از دست رفته است و در میابد مصالح اثر ادبی که قصد خلقش را دارد چیزی نیست جز زندگی گذشته او و آنچه این زندگی  در وی انبارکرده است.

در تعریف پروست گذشته همچون فیلمی به یکسان در درون هنرمند و غیر هنرمند انباشته می شود اما تنها هنرمند است که آن را ظاهر و به این ترتیب امکان دیده شدنش را فراهم می کند. در مورد افراد غیر هنرمند فیلم های ظاهر نشده به مرور به توده ای درهم، و دست و پاگیر تبدیل می شود. او از همین تمثیل استفاده می کند تا دیدگاهش را در مورد سبک به زیبایی هرچه تمام تر بیان کند: « سبک برای نویسنده چنان که رنگ برای نقاش، امری نه فنی که نگرشی است. سبک تجلی تفاوت کیفی شیوه ظاهر شدن جهان بر هر یک از ماست، تفاوتی که اگر هنر نبود راز ابدی هر کسی باقی می ماند، تجلی ای که دستیابی به آن از راههای مستقیم و آگاهانه محال است. فقط به یاری هنر می توانیم از خود بیرون آییم، و بدانیم دیگران چگونه می بینند این عالمی را که همان عالم ما نیست و اگر هنر نبود چشم اندازهایش همانند آنهایی که در ماه هست برایمان ناشناخته می ماند. به یاری هنر، به جای آن که فقط یک جهان، جهان شخص خودمان را ببینیم، جهان هایی بسیار می بینیم، و به تعداد هنرمندان نوآور جهانهایی در برابر ماست که هر یک با دیگری به اندازه جهان های گردان در بینهایت با هم متفاوت اند، و قرنها پس از آنکه کانون تابنده شان (بگو رمبراند، بگو ور میر) خاموش شده باشد نور یگانه شان هنوز به ما می رسد.» 

مارسل پس از این تأملات پا به سالن می گذارد. در فاصله ی سالهایی که او در آسایشگاه سپری کرده همه ی آشنایانش چنان پیر شده اند که  او تقریبا هیچ یک را در نگاه اول نمی شناسد. تعبیر پروست در مورد پیر شدن آدمها جالب توجه و منحصر بفرد است. او عمر سپری شده را به چوب زیر پایی تعبیر می کند که ارتفاع آن متناسب با سن فرد افزایش میابد. بلند تر شدن چوب زیر پا دو خاصیت دارد: اول این که هر که چوبش بلند تر است در ارتفاع بیشتری راه می رود و در نتیجه می تواند سطح وسیع تری را ببیند؛ از سوی دیگر چوبش بلندتر به معنی خطر بیشتر سقوط است، و سقوط در تمثیل پروست مترادف با مرگ است. مارسل ـ همچون همه ی میانسالان و پیران ـ ابتدا فکر می کند گذر زمان تنها دیگران را پیر کرده، اما کم کم به صرافت می افتد که این قاعده بر او نیز جاری شده است.

 او از خود می پرسد  آیا فرصت کافی برای انجام وظیفه ای که برای خود مقرر کرده را خواهد داشت؟ و از آن مهم تر از آنجایی که ـ همچون پروست ـ بیمار است آیا توان آن را دارد؟  از شرح حال پروست می دانیم که او از نوجوانی دچار حملات آسم می شد و به این جهت تحت مراقبت شدید وسواس گونه ای زندگی می کرد. همچنین می دانیم از دو سال پیش از آغاز به کار نوشتن در جستجو، در آپاتمانی در پاریس انزوا اختیار کرد و به منظور قطع ارتباط هر چه بیشتر با دنیای بیرون دیوارهای اتاق کارش را با لایه ای از چوب پنبه پوشاند. مارسل همچون پروست تصمیم می گیرد در اقدامی ریاضت طلبانه از محافل اشرافی کناره بگیرد و در انزوایی همچون نوح در کشتی خویش(که پروست تمثیلش را بسیار می پسندید)*، دست به کار خلق اثرش شود؛ همان اثری که خواننده خواندش را به پایان رسانده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*« بچه که بودم، سرنوشت هیچکدام از شخصیت های تاریخ مقدس به نظرم دردناک تر از سرنوشت نوح نمی آمد، به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتی اش زندانی کرده بود. بعدها، اغلب بیمار بودم، و روزهای درازی را من نیز در «کشتی» می ماندم. آنگاه بود که دریافتم نوح نتوانسته بود هیچگاه دنیا را به آن خوبی که از کشتی ببیند، هر چند که تنگ و بسته بود و زمین در تاریکی فرورفته.» خوشی ها و روزها، مارسل پروست، ترجمه ی مهدی سحابی.

در جستجوی زمان از دست رفته (بخش دوم)


پروست نام اثرش را دوست نداشت و از آن با عناوینی مثل «نامناسب»، «گمراه کننده» و «بی قواره» یاد کرده است. با این وجود این نام حاوی جوهره ی درجستجو است که به واقع کاوشی هنرمندانه و باشکوه است در باب مفهوم زمان و حافظه.

پروست به تبع هانری برگسون معتقد است ما انسان ها چیزی نیستیم جز حاصل جمع خاطراتمان  و زمان حال ما حاصل جمع گذشته مان است: « حاصل آنی هستیم که داریم، و فقط آنی را داریم که براستی حاضر است، و چه بسیار خاطره ها و حال ها و اندیشه هایمان به سفر های دور از ما می روند و گمشان می کنیم! و دیگر نمی توانیم آنها را به سیاهه ای بیافزاییم که حاصل جمعش وجود ماست.»

آیا آنچه از یادها و افکارمان گم کرده ایم قابل بازیابی است؟ پاسخ پروست مثبت است. او معتقد است پاره هایی از گذشته های از دست رفته مان می توانند از راه هایی مخفی به درونمان باز گردند. به نظر او یافتن این راههای مخفی نه تنها امکان پذیر، بلکه ضروری است، چرا که در جهان بینی او فراموشی مترادف با مرگ است.

در جستجو را می توان گفت شرح تلاش مارسل برای بازگرداندن گذشته ی از دست رفته ی خویش است؛ امری که نهایتاً (در کتاب آخر) بدان توفیق میابد. آن چه او را در این امر یاری می کند دو اپی فنی (دریافت شهودی به شکل روشن شدگی یا تجلی) است که به فاصله ی چند دهه رخ می دهد. اپی فنی نخست و بسیار مشهور او، اپی فنی «کیک مادلن» است که در پایان بخش اول طرف سوان رخ می دهد؛ بخشی که به قول رولان بارت همچون ماندالای تپتی ها که حاوی چکیده ی عرفان آنهاست، حاوی کل دیدگاه نویسندگی پروست است. اسم این بخش کومبره است. کومبره اسم مکانی شهرستانی است که به یمن پروست به محلی مشهور و توریستی تبدیل شده است. مارسل در پایان این بخش، مقدمتاً به باور سلتی ها اشاره می کند که معتقدند  ارواح درگذشتگان ما در وجود چیزهای پست تر مثل یک جانور، گیاه یا شیئی زنده می مانند، و در واقع تا این که روزی  (که ممکن است برای برخی هرگز فرا نرسد) از کنار آن موجودی که اقامتگاه آنهاست می گذریم . ارواح  مزبور به تکاپو می افتند و ما را فرا می خوانند و به مجرد این که آنها را می شناسیم طلسمشان شکسته می شود؛ آزاد می شوند و برمی گردند تا با ما زندگی کنند، و سپس ماجرای کیک مادلن خود را که در جوانی او رخ داده شرح می دهد: « سالها می شد که دیگر از کومبره، برایم چیزی بیشتر از همان تئاتر و درام هنگام خوابیدنم باقی نمانده بود که در یک روز زمستانی، در بازگشتم به خانه، مادرم که می دید سردم است پیشنهاد کرد، برخلاف عادتم، برایم کمی چای بسازد. اول نخواستم، اما نمی دانم چرا نظرم برگشت. فرستاد تا یکی از آن کلوچه های کوچک و پف کرده ای بیاورند که پتیت مادلن نامیده می شوند ... و من، دلتنگ از روز غمناک و چشم انداز فردای اندوهبار، قاشقی از چای را که تکه ای کلوچه در آن خیسانده بودم بی اراده به دهان بردم. اما در همان آنی که جرعه آمیخته با خرده های شیرینی به دهنم رسید یکه خوردم، حواسم پی حالت شگرفی رفت که در درونم انگیخته شده بود. خوشی دل انگیزی، خود در خود، بی هیچ شناختی از دلیلش، مرا فرا گرفت. یکباره با انباشتنم از گوهرهای گرانبها، کشمکش های زندگی را برایم بی اهمیت، فاجعه هایش را بی زیان و گذرایی اش را واهی کرد، به همان گونه که دلدادگی می کند: یا شاید این گوهره در من نبود، خود من بودم. بود و نبود یکی، میرا حس نمی کردم. »

چنان که آمد پروست گفته است داستانش طرحی دقیق دارد که بر آن اساس قرینه های عناصر آن  را باید در جاهایی بسیار دور از آن ها جستجو کرد. قرینه ی اپی فنی کیک مادلن، بیش از سه هزار صفحه بعد و در کتاب آخر رخ می نماید. این قرینه که می شود اسمش را گذاشت اپی فنی «سنگ فرش ناهموار»، زمانی روی می دهد که مارسل در پایان داستان (در زمان بازیافته) در سنین میانسالی پس از مرخص شدن از آسایشگاه عازم خانه ی تازه ی پرنسس دو گرمانت است: « ... وارد حیاط خانه گرمانت شده بودم، و چون حواسم نبود متوجه اتومبیلی نشدم که پیش می آمد؛ با شنیدن فریاد راننده همین قدر فرصت کردم که خودم را بسرعت کنار بکشم و وقت پس رفتن پایم ناخواسته به سنگفرش پست و بلندی خورد که آن طرفش انباری بود. اما در لحظه ای که تعادل خودم را بازیافتم و پا روی سنگی گذاشتم که کمی از سنگ کناری اش فرو رفته تر بود... همان شادکامی ای را حس کردم که در دوره های مختلف زندگی از دیدن درختانی که در گردشی در پیرامون بلبک به نظرم آمد که پیش تر دیده بودم، از دیدن ناقوس خانه های مارتنویل، از چشیدن مزه کلوچه مادلن خیسیده در چای و از بسیاری احساس های دیگری به من دست داد که در این کتاب از آنها سخن گفته ام... همچون آن هنگامی که مادلن را به دهن گذاشتم همه نگرانی ام از آینده، همه تردیدهای ذهنی ام محو شد. همه دغدغه اندکی پیش ترم درباره واقعیت استعداد ادبی ام و حتی واقعیت خود ادبیات انگار که با افسونی ناپدید شد. بی آن که هیچ استدلال تازه ای کرده یا دلیل قاطعی یافته باشم دشواری هایی که اندکی پیش تر حل نشدنی بود همه اهمیتش را از دست داد.»

در جستجوی زمان از دست رفته (بخش اول)


شاهکار سترگ و یگانه ی پروست، در جستجوی زمان از دست رفته، اثری است در هشت کتاب با بیش از دوهزار شخصیت که در طی حدود 14 سال (از1908 تا 1922) نوشته شده است. پنج کتاب از این مجموعه، شامل طرف سوان، در سایه ی دوشیزگان شکوفا، طرف گرمانت 1 و 2، و سدوم و عموره، در زمان حیات نویسنده و سه کتاب بعدی؛ اسیر، گریخته و زمان بازیافته  پس از در گذشت او منتشر شده است. پروست پیش از تصمیم به چاپ بخش اول در جستجو، در مقاله ای نوشت مایل است تمام کارش را (که نهایتا به حدود 3500 صفحه بالغ گردید) یک جا منتشر کند، اما سلیقه ی زمانه ی او چنین چیزی را نمی پسندد و وضع خود را به کسی تشبیه کرد که فرش نفیس بسیار بزرگی برای آپارتمان های کوچک عصر خود دارد و مجبور شده است برای استفاده، آن را تکه تکه کند. 

پروست به دلیل ویژگی های غیر متعارف اثرش موفق نشد ناشری برای چاپ آن بیابد. رئیس یک بنگاه انتشاراتی خطاب به یکی از دوستان او که دستنویس بخش اول را برای چاپ به وی سپرده بود نوشت: « دوست عزیزم ممکن است من کمی کند ذهن باشم، ولی هیچ متوجه نمی شوم به چه دلیل نویسنده ای باید سی صفحه را سیاه کند و شرح بدهد چگونه در رختخواب غلت و واغلت می زند تا خوابش ببرد.»  و مشاور انتشاراتی دیگر در مورد آن این گونه اظهار نظر کرد: « در پایان هفتصد و دوازدهمین صفحه ی این دستنوشته، پس از اندوه های بسیار از غرق شدن در شرح و بسط های بی پایان و بی قراری های عذاب آور از ترس سر بر نیاوردن ـ شخص حتی یک لحظه، تکرار می کنم حتی یک لحظه هم متوجه نمی شود جریان از چه قرار است. اصلاٌ هدف این کار چیست؟ چه معنی دارد؟ می خواهد به کجا برسد؟ امکان ندارد چیزی از آن فهمید! امکان ندارد توضیحی در باره ی آن داد.»

از جمله دیگر افرادی که در جستجو را اثری غیر قابل چاپ دانستند آندره ژید است که بعدها نظرش را یکی از بزرگترین اشتباهات عمرش خواند. پروست ناگزیر بخش های نخست در جستجو را با هزینه ی شخصی به چاپ رساند  تا آن که در سایه ی دوشیزگان شکوفا در 1918 جایزه ی گنکور را برد و در پی آن بخت به  او روی خوش نشان داد.

در جستجو اثری عظیم، دشوار و چنان مرعوب کننده است که ویرجینیا وولف پس از خواندن آن در جایی گفت: « پروست چنان میل مرا به نوشتن دگرگون کرده که به سختی می توانم جمله ای را آغاز کنم. فریاد می زنم اوه، ای کاش می توانستم مثل او بنویسم. و در لحظه چنان لرزه و سرشاری شگفت آوری به وجود می آورد ـ چیزی جسمانی در آن هست ـ که احساس می کنم می توانم آن گونه بنویسم، قلم ام را چنگ می زنم و بعد نمی توانم بنویسم.»  و در جایی دیگر: « بزرگترین آرزویم این است که مانند پروست بنویسم. خوب ـ بعد از آن دیگر چه می شود نوشت؟ ... چطور سرانجام کسی موفق شد آن چیز فرار را ملموس کند ـ و در عین حال به ماده ای بی نقص، زیبا و ماندگار تبدیلش کند؟ آدم باید کتاب را زمین بگذارد تا نفس حبس شده اش را بیرون دهد.» 

 شخصیت اصلی و راوی داستان مارسل است. هم اسم بودن مارسل و پروست و انتخاب ضمیر اول شخص مفرد برای روایت ـ که پروست به آندره ژید توصیه کرده است هرگز از آن استفاده نکند ـ سبب شد تا اکثراً در جستجو را خاطره نویسی و بدین لحاظ اثری فاقد طرح قلمداد کنند. پروست  که از این موضوع آزرده خاطر بود در جایی نوشت: « برخی کسان، حتی از جمله ادیبان، با خواندن طرف خانه ی سوان چنین پنداشتند که رمان من نوعی مجموعه ی خاطرات است که[در آن]، خاطرات به پیروی از قوانین گنگ تداعی اندیشه ها به هم ربط می یابند، و به ترکیب بندی بسیار منسجم، هرچند در پرده ی آن توجه نکردند( که شاید از این رو به دشواری به چشم می آید که ترکیب بندی بسیار باز و گسترده ای است و میان یک عنصر و قرینه اش، میان علت و معلول، فاصله ای بسیار  طولانی می افتد)، در حالی که[راه حل من] برای ربط دادن یک پلان به یکی دیگر، بسادگی این بود که نه از رویدادی، بلکه از عامل ارتباط بسیار ناب تر و ارشمندتری، یعنی از خاطره استفاده کنم.» او همچنین در جایی از کتاب آخر(زمان بازیافته) می گوید در اثرش حتی یک رویداد را هم نمی توان یافت که خیالی نباشد و حتی یک شخصیت واقعی با نام مستعار در آن نیست و همه چیز ساخته و پرداخته ی خود اوست.