مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

بیابان تاتارها


بیابان تاتارها، اثر دینو بوتزاتی، رمانی است با یک اقتباس نسبتاً معروف سینمایی به کارگردانی فیلمساز ایتالیایی والریو زورلینی. فیلم در سال ۱۹۷۶ ساخته شده و بخشهایی از آن درایران، در ارگ بم فیلم برداری شده است.

بیابان تاتارها داستان سی سال از زندگی یک نظامی به نام جووانی دروگو است که پس از گذراندن دوره آموزشی با درجه ستوانی مامور خدمت در قلعه ای دور افتاده و کوهستانی در منطقه ای مرزی می شود. دروگو به محض ورود به قلعه تصمیم می گیرد در کوتاهترین زمان ممکن آنجا را ترک کند و ادامه خدمت خود را در یک پادگان شهری بگذراند، اما سیر حوادث ـ اگر اساسا حادثه ای در کار باشد ـ سرنوشت دیگری را برای او رقم می زند و او به مدت سی سال در قلعه ماندگار می شود.

نظامیان قلعه سالها وبلکه نسلهای متوالی با دقت بیابان تاتارها را در انتظار مشاهده کوچکترین تحرکی که نشان از یک حمله نظامی باشد زیر نظر گرفته اند؛ اما در آن سو جز مهی دائمی در افق چیزی به چشم نمی آید. آنان در فضای روزمرگی قلعه که بی شباهت به فضای نمایش "درانتظار گودو"ی ساموئل بکت نیست، در انتظار هجوم دشمن اند تا از این طریق توجیهی برای حضور خود در آن مکان، و معنایی برای زندگانی یکنواخت و بی حاصل خود بیابند.

بیابان تاتارها حاوی این پیام آشکارا اگزیستانسیالیستی است که « معنی زندگی یافتنی نیست بلکه ساختنی است!»

در حالی که در روند کند داستان همه بیهوده در انتظار جنگ اند؛ در فصل پانزدهم که نقطه اوج و درخشانترین بخش بیابان تاتارها است، یک نفر نشان می دهد بدون اتفاقات و حوادث بزرگ نیز می توان به زندگی و به مرگ معنی بخشید. قهرمان این فصل ـ و بلکه کل داستان و نه شخصیت اصلی آن ـ  ستوان جوان و نحیفی است به نام آنگوستینا. او به همراه افسر فرمانده غول پیکری به نام سروان مونتی و تعدادی سرباز از قلعه خارج می شوند تا پیش از نفرات همسایه شمالی نقطه ای مرزی را در منطقه ای سخت و صخره ای نشانه گذاری کنند :

... نیم ساعتی راه پیموده بودند که سروان به چکمه های آنگوستینا  اشاره کرد و گفت: « شما با این چکمه های عروسک وارتان نخواهید توانست راه بیایید. »

آنگوستینا جوابی نداد. مونتی پس از لحظه ای دوباره گفت: « من هیچ میل ندارم که مجبور باشم وسط راه بمانم . اینها اسباب زحمتتان خواهد شد. خواهید دید. »

آنگوستینا جواب داد: «جناب سروان، حالا دیگر دیر شده است. اگر این طور فکر می کنید بایست زود تر به من تذکر داده باشید. »

مونتی جواب داد: « اگر پیش از این هم گفته بودم  تفاوتی نمی کرد. من شما را می شناسم، آنگوستینا. اگر هشدارتان هم می دادم شما کار خودتان را می کردید.»

مونتی چشم دیدن او را نداشت. در دل می گفت: « حالا خودت را برای من بگیر. یکساعت دیگر نشانت می دهم.» وچون می دانست که آنگوستینا  بنیه خوبی ندارد  حتی در تند ترین فرازها، تا می توانست قدم تند می کرد.

...[پس از مدتی طی مسافت، کوه با صدای غرشی مهیب ریزش می کند] ... مونتی با حالتی که تا حدی رنگ ستیزه جویی داشت به آنگوستینا نگریست. امیدوار بود که ستوان ترسیده باشد. اما در چهره او اثری از ترس نیافت. فقط به نظر می رسید که پس از طی مسافتی به این کوتاهی در تاب افتاده باشد. لباس خوش دوخت نظامی اش از عرق خیس شده و از شکل افتاده بود.

... [ پس از ساعتی دیگر] مونتی که نگاه از او بر نمی گرفت، گفت: « ... اما راستش را بگویید، خسته نشده اید؟ بعضی وقتها آدم آمادگی ندارد. بهتر است بگویید. حتی اگر شده قدری دیر برسیم اهمیتی ندارد.»

اما آگوستینا فقط گفت: برویم وقط را تلف نکنیم! » با لحنی حرف زد که گفتی فرمانده او بود.»

گروه با زحمت فراوان به نزدیکی قله می رسند اما دیواره ای سنگی و غیر قابل عبور مانع دسترسی آنان به هدف است . آنان نا امیدانه در این اندیشه اند که چگونه می توان به قله راه یافت که صدای افسری از کشور همسایه را از بالای سر خود می شنوند:

« «شب بخیر آقایان . ممکن نیست بتوانید از اینجا بالا بیایید...»

... مونتنی از خشم کبود شده بود. پس دیگر هیچ کاری ممکن نبود. شمالی ها قله را تصرف کرده بودند... درست در همین لحظه برف گرفت. برفی تند و سنگین... و روشنایی ناگهان خاموش شد. شب شده بود.

سروان فریاد زد :« دارید چکار می کنید؟ زود پتو هایتان را دوباره لوله کنید ... باید برگشت پائین.»

آنگوستینا گفت: « جناب سروان، اگر اجازه بفزمایید تا وقتی که آنها روی قله اند ...»

سروان با خشم فریاد زد: « چی؟ شما دیگر چه می گویید؟»

ـ من فکر می کنم  که تا وقتی شمالی ها روی قله اند ما شایسته نیست برگردیم...

... آنگوستینا با صدایی که آثار خستگی از آن پیدا بود گفت: جناب سروان!»

ـ دیگر چه می خواهید؟

ـ میل دارید یک دست بازی کنیم؟

و مونتنی ... جواب داد : آه مرده شور هر چه ورق است را ببرد!»

آنگوستینا بی آن که  کلمه ای بر زبان بیاورد ... یک دامن پالتویش را روی سنگی پهن کرد. فانوس را پیش کشید و شروع به بر زدن کرد...

آن وقت مونتی منظور ستوان را فهمید. پیش شمالی ها که لابد داشتند آنها را مسخره می کردند جز این چاره ای نبود ...

از بالای سرشان صدایی به تمسخر بلند شد: «سه پلشک!»

مونتی و آنگوستینا هیچ یک سر بلند نکردند و به بازی خود ادامه دادند...

[پس از چندی] سروان ورقهایش را روی پالتو ریخت و گفت: خوب دیگر بس است. این مسخره بازی به اندازه کافی طول کشیده. » زیر سخره پناه جست و خود را به دقت در پالتو پیچید ...

آنگوستینا گفت: « آنها هنوز[از دور] ما را می بینند...»

... کار خود را به تنهایی ادامه داد و چنین وانمود می کرد که بازی همچنان ادامه دارد... بیگانگان ... از ورای برف تند، البته نمی توانستند دریابند که او تنها بازی می کند.

در این میان احساس سرمای هولناکی  تمام پیکر و حتی درون او را فرا گرفته بود. احساس می کرد که خشکیده است و دیگر هرگز نخواهد توانست تکان بخورد... به خاطر نداشت که هرگز تا به این اندازه رنج کشیده باشد...

مونتی که خود را در پالتویش پیچیده  بود ... به دقت به او چشم دوخته بود و خشمش پیوسته فرو می نشست.

ـ خوب، ستوان حالا دیگر بس است. بیایید این زیر، شمالی ها دیگر رفته اند.

اما آنگوستینا... به ادامه بازی سماجت می ورزید...

آن وقت در توفان برف، آخرین ورق های خیس از دست آنگوستینا فرو لغزید و دستش بی جان، به زیر افتاد و در پرتو لرزان فانوس بر دامن پالتویش بی حرکت ماند...

سروان مونتی بار دیگر کوششی کرد و گفت: « ستوان، ستوان، همتی کنید، برخیزید و بیایید، چرا نمی آیید؟ اگر آنجا بمانید تاب سرما را نمی آورید. یخ می زنید ...

همین که باد اندکی باز ایستاد، آنگوستینا سرش را کمی بلند کرد و لبهایش به اهستگی جنبید...اما جز این دو کلمه چیزی نتوانست بر زبان آورد: «فردا باید... » و بعد دیگر هیچ...

دو کلمه بر زبانش آمد و سرش که به حال خود رها شده بود به جلو افتاد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: بیابان تاتارها، دینو بوتزاتی، ترجمه ی سروش حبیبی،کتاب خورشید.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد