مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

دلبند


پیش از این هم در جایی گفته ام که خوب داستان نوشتن یک چیز است و داستان خوب نوشتن چیز دیگری است. تونی موریسون داستان خوب نویس است؛ یکی از برجسته ترین داستان نویسان در قید حیات، و دلبند مشهورترین داستان او و یکی از بهترین داستانهای معاصر است.

دلبند داستان عشق مادری در موقعیت بردگی است. حادثه محوری داستان برگرفته از رخدادی واقعی مربوط به نیمه قرن نوزدهم در آمریکا است که در آن یک زن برده سیاه پوست فراری به هنگام دستگیری از فرط نا امیدی فرزند خردسالش را ـ شاید برای نجات او از ابتلا به سرنوشتی مشابه خود ـ  به قتل رسانده است. شاه بیت دلبند جمله ای است که در اوایل کتاب در گفتگوی شخصیت محوری مرد داستان پل دی، با زن شخصیت اصلی ست، از ذهن پل دی می گذرد: دوست داشتن برای یک برده خطر ناک است، خیلی خطر ناک.

پل دی که مردی سرد و گرم چشیده و با تجربه است می داند که کمی کمتر دوست داشتن بهتر است؛ هر چیزی را کمی دوست داشتن: «در این صورت روزی که آن چیز را می شکستند یا توی یک گونی می چپاندند شاید کمی عشق برای چیز بعدی توی وجود آدم باقی می ماند.» 73

ست اما بلد نیست دوست داشتنش را کنترل کند و روزی که پل دی در ابتدای داستان پا به خانه و زندگی او می گذارد، هجده سال آزگار است که او و تنها فرزند باقی مانده اش دنور که دختری  هجده ساله است، تاوان این نابلدی را با زندگی در انزاوای کامل در کنار روح شرور یک کودک شیرخواره می دهند.

پل دی به مجرد پاگذاشتن به خانه ی ست روح کودک را از خانه می تاراند، اما این تازه شروع ماجرا است. به فاصله ای اندک پس از اخراج روح کودک، دختر جوانی عجیب از مبدا ی نامعلوم پا به  خانه و زندگی ست می گذارد؛ دختری که نام داستان برگرفته از اسم اوست؛ دلبند.

از جمله امتیازات دلبند، شخصیت پردازی های قوی و تاثیر گذار آن است. داستان علاوه بر ست که شخصیتی بسیار جالب و فراموش نشدنی است، زن بسیار دوست داشتنی و به یاد ماندنی دیگری هم دارد که به تنهایی می تواند بار یک داستان کامل را به دوش بکشد. نام این زن بیبی ساگز است. بیبی ساگز، مادر شوهر ست یا درست تر از آن، مادر بزرگ پدری دنور است. تعریف کردن بیبی ساگز کار آسانی نیست. او را شاید بتوان قدیسه دانست.

بیبی ساگز آزادی اش را در سن بالای شصت  سالگی در ازای چندین سال کارِ روزهای یکشنبه توسط پسرش هال (پدر دنور) بازخرید کرده است ـ و یادمان باشد گرچه حرمت کار در روز یکشنبه برای مسیحیان به اندازه کار در روز شنبه برای یهودیان نیست، اما فرض براین است که مومنین مسیحی این روز را تعطیل می کنند و به کلیسا می روند.

بیبی ساگز که تا پیش از آزادی بدون آن که هرگز به پسرش هال گفته باشد همیشه از خود می پرسید:« که چی بشه؟ برای یک زن برده شصت و چند ساله که عین سگ شل می لنگید، آزادی به چه درد می خورد؟» بلافاصله پس از به دست آوردن آزادی، اعجاز آن را در میابد. او که تا آن زمان هرگز به سر و شکل خود فکر نکرده بود، ناگهان به دست هایش به عنوان جزئی از خود، و چیزی متعلق به خود نگاه می کند و پس از آن برای نخستین بار تپش قلبش را حس می کند.

گفتم بیبی ساگز قدیسه است. او پیروان خاص خود را دارد. آنان سیاهانی هستند که در محوطه ای باز در جنگل گرد هم می آیند و از جان و دل به سخنان او گوش می سپارند:

« بیبی ساگز پس از نشستن روی صخره مسطح غول پیکری، سرش را زیر می انداخت و در سکوت دعا می خواند... وقتی چوبدستش را زمین می گذاشت، آنها می فهمیدند که آماده است. سپس می گفت:

«بچه ها را بفرستین بیان!» و بچه ها از لابلای درختان به سوی او می دویدند.

بیبی ساگز به آنها می گفت: « بذارین مادرتون صدای خنده تو نو بشنوه» و صدای خنده شان توی جنگل می پیچید... سپس فریاد می زد: « مردها جلو بیان.»

... و بیبی ساگز به آنها می گفت: « بذارین زن و بچه ها تون شما رو در حال رقص ببینن.» و زندگی زمین زیر پاهایشان می لرزید.

سپس زنها را فرا می خواند و به آنها می گفت: « گریه کنین. برای زنده ها و برای مرده ها. تا می تونین گریه کنین.» و زنها بی آنکه چشمشان را بپوشانند اشک می ریختند.»135

بیبی ساگز سپس موعظه خود را شروع می کند. او در مهمترین فراز موعظه، از حاضرین می خواهد که دستهای خود را دوست بدارند و دیگر اعضای بدن و اندامهای خود را، و بیش از همه قلبشان را.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ. ن: با تشکر از دوست مان میله بدون پرچم، کتاب من  ترجمه شیریندخت دقیقیان، چاپ مشترک نشر چشمه و انتشارات روشنگران است.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد