مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

در جستجوی زمان از دست رفته (بخش سوم)



مارسل امّا بنا ندارد اپی فنی دوم خود را همچون اولی نادیده بگیرد. او در فرصتی که اجباراً پیش از ورود به سالن پذیرایی خانه پیش می آید، در کتابخانه ی گرمانت ها ـ که انتخاب آن به هیچ رو تصادفی نیست ـ موضوع را در ذهن خود پی می گیرد: « همین که صدایی یا بویی را که در گذشته شنیده بودی دوباره، در آن واحد در حال و در گذشته بشنوی، صدا و بویی که واقعی است اما فعلی نیست، آرمانی است اما انتزاعی نیست، بیدرنگ آن جوهره دائمی چیزها که معمولا نهفته است آزاد می شود و «من» واقعی آدم که گاهی از مدتها پیش مرده به نظر می آمد اما یکسره نمرده بود بیدار می شود، و با دریافت مائده ی ملکوتی که برایش آورده شده جان می گیرد. یک دقیقه انسان آزاد شده از بند زمان را در درونمان باز می آفریند تا آن دقیقه را حس کند. و قابل درک است که این آدم به شادکامی امیدوار باشد، حتی اگر به نظر نرسد که مزه ساده یک کلوچه منطقاً بتواند آن شادکامی را توجیه کند؛ قابل درک است که برای چنین آدمی واژه «مرگ» مفهومی نداشته باشد؛ او که از زمان بیرون است از آینده چه ترسی دارد؟» 

 او اندکی بعد یقین پیدا می کند برای وی هنر تنها وسیله بازیافتن زمان از دست رفته است و در میابد مصالح اثر ادبی که قصد خلقش را دارد چیزی نیست جز زندگی گذشته او و آنچه این زندگی  در وی انبارکرده است.

در تعریف پروست گذشته همچون فیلمی به یکسان در درون هنرمند و غیر هنرمند انباشته می شود اما تنها هنرمند است که آن را ظاهر و به این ترتیب امکان دیده شدنش را فراهم می کند. در مورد افراد غیر هنرمند فیلم های ظاهر نشده به مرور به توده ای درهم، و دست و پاگیر تبدیل می شود. او از همین تمثیل استفاده می کند تا دیدگاهش را در مورد سبک به زیبایی هرچه تمام تر بیان کند: « سبک برای نویسنده چنان که رنگ برای نقاش، امری نه فنی که نگرشی است. سبک تجلی تفاوت کیفی شیوه ظاهر شدن جهان بر هر یک از ماست، تفاوتی که اگر هنر نبود راز ابدی هر کسی باقی می ماند، تجلی ای که دستیابی به آن از راههای مستقیم و آگاهانه محال است. فقط به یاری هنر می توانیم از خود بیرون آییم، و بدانیم دیگران چگونه می بینند این عالمی را که همان عالم ما نیست و اگر هنر نبود چشم اندازهایش همانند آنهایی که در ماه هست برایمان ناشناخته می ماند. به یاری هنر، به جای آن که فقط یک جهان، جهان شخص خودمان را ببینیم، جهان هایی بسیار می بینیم، و به تعداد هنرمندان نوآور جهانهایی در برابر ماست که هر یک با دیگری به اندازه جهان های گردان در بینهایت با هم متفاوت اند، و قرنها پس از آنکه کانون تابنده شان (بگو رمبراند، بگو ور میر) خاموش شده باشد نور یگانه شان هنوز به ما می رسد.» 

مارسل پس از این تأملات پا به سالن می گذارد. در فاصله ی سالهایی که او در آسایشگاه سپری کرده همه ی آشنایانش چنان پیر شده اند که  او تقریبا هیچ یک را در نگاه اول نمی شناسد. تعبیر پروست در مورد پیر شدن آدمها جالب توجه و منحصر بفرد است. او عمر سپری شده را به چوب زیر پایی تعبیر می کند که ارتفاع آن متناسب با سن فرد افزایش میابد. بلند تر شدن چوب زیر پا دو خاصیت دارد: اول این که هر که چوبش بلند تر است در ارتفاع بیشتری راه می رود و در نتیجه می تواند سطح وسیع تری را ببیند؛ از سوی دیگر چوبش بلندتر به معنی خطر بیشتر سقوط است، و سقوط در تمثیل پروست مترادف با مرگ است. مارسل ـ همچون همه ی میانسالان و پیران ـ ابتدا فکر می کند گذر زمان تنها دیگران را پیر کرده، اما کم کم به صرافت می افتد که این قاعده بر او نیز جاری شده است.

 او از خود می پرسد  آیا فرصت کافی برای انجام وظیفه ای که برای خود مقرر کرده را خواهد داشت؟ و از آن مهم تر از آنجایی که ـ همچون پروست ـ بیمار است آیا توان آن را دارد؟  از شرح حال پروست می دانیم که او از نوجوانی دچار حملات آسم می شد و به این جهت تحت مراقبت شدید وسواس گونه ای زندگی می کرد. همچنین می دانیم از دو سال پیش از آغاز به کار نوشتن در جستجو، در آپاتمانی در پاریس انزوا اختیار کرد و به منظور قطع ارتباط هر چه بیشتر با دنیای بیرون دیوارهای اتاق کارش را با لایه ای از چوب پنبه پوشاند. مارسل همچون پروست تصمیم می گیرد در اقدامی ریاضت طلبانه از محافل اشرافی کناره بگیرد و در انزوایی همچون نوح در کشتی خویش(که پروست تمثیلش را بسیار می پسندید)*، دست به کار خلق اثرش شود؛ همان اثری که خواننده خواندش را به پایان رسانده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*« بچه که بودم، سرنوشت هیچکدام از شخصیت های تاریخ مقدس به نظرم دردناک تر از سرنوشت نوح نمی آمد، به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتی اش زندانی کرده بود. بعدها، اغلب بیمار بودم، و روزهای درازی را من نیز در «کشتی» می ماندم. آنگاه بود که دریافتم نوح نتوانسته بود هیچگاه دنیا را به آن خوبی که از کشتی ببیند، هر چند که تنگ و بسته بود و زمین در تاریکی فرورفته.» خوشی ها و روزها، مارسل پروست، ترجمه ی مهدی سحابی.

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر 1397/12/01 ساعت 19:31

"مارسل" بدون شک برگردانی از خود پروست است با تمام حساسیت ها و رنج هایش ... تمایلش به مردان را در مورد مارسل برعکس جلوه میدهد و خودش هم کم کم از جمع پاریسی ها فاصله می گیرد تا بهتر روی اثرش متمرکز شود. بعد راحت خاطرات را می کاود تا به درک بهتری از گذشته برسد.
کتاب را نخوانده ام، اما جملات ویل دورانت در مورد کتاب را تا اندازه ای به یاد می آورم. در جایی می گوید: "ژرفای بیشتری نسبت به رقبایش، ژان کریستف و اولیس دارد" شما موافقید؟

آلن دوباتن مقایسه ی جالب دارد بین مارسل و پروست. خواندنش را توصیه می کنم. انزوا گزینی مارسل عینا شبیه پروست است. در صفحات آخر داستان که از جمله جاهایی است که پروست به اصطلاح آتش بازی می کند، مارسل اشاره هایی کوتاه و گذرا دارد به آینده و چگونگی نوشتن داستانش.
ژرفای در جستجو مثل برخی دیگر از ویژگی های آن بی نظیر است. اگر از خود پروست نمی ترسیدم که مخالف تعریف و توصیف های کلی است تا صبح از آن تعریف می کردم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد