مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

بازنده

  

رمان کوتاه بازنده از آثار شاخص نویسنده ی جنجالی اتریشی، توماس برنهارد است که آثارش را در زمره ی برترین دست آوردهای قرن بیستم و خودش را به عنوان یکی از برجسته ترین نویسندگان آلمانی زبان پس از جنگ دوم جهانی می شناسند.

برنهارد به ویژه مشهور است که داستان هایش را بدون هرگونه بخش بندی به صورت یک تکه  و تنها در یک پاراگراف می نویسد. بازنده نیز به جز چند سطر نخست، بیش از صد و بیست صفحه تک گویی درونی یک تکه و پرتکرارِ راوی شخصیتی بدون نام، در یک پاراگراف است.

شخصیت اصلی بازنده مردی است به اسم ورتهایمر. داستان علاوه بر او و راوی شخصیت دیگری هم دارد که شخصی واقعی است و بر اساس داستان نبوغش بر تمام زندگی ورتهایمر و راوی سایه می اندازد. او نوازنده ی برجسته ی پیانو، گلن گولد است که به نظر می رسد در نظر برنهارد مصداق بالاترین سطح، و کمال مطلق در هنر است. در شروع داستان گلن گولد در سن پنجاه و یک سالگی(در واقعیت در پنجاه سالگی) پشت پیانو سکته کرده و درگذشته  و اندکی بعد ورتهایمر به زندگی خود خاتمه داده است.

زمان روایت پس از مرگ گلن گولد و ورتهایمر و زمان داستان سی و چند سال به شکلی غیر خطی (از نوع رفت و برگشتی) و مداربسته است که در انتها به ابتدا باز می گردد.

در شروع داستان گلن گولد که اصلاً کانادایی است در جوانی برای گذراندن دوره ای به اتریش و به هنرستان موسیقی می آید که ورتهایمر و راوی در آنجا تحت نظر یکی از برجسته ترین اساتید پیانو مشغول تحصیل اند. او از همان ابتدا چنان قدرت شگرفی در نواختن آثار باخ(واریاسیون های گلدبرگ) با پیانو نشان می دهد که راوی و ورتهایمر را که از قضا هر دو افرادی با استعدادند از امکان دسترسی به چنان سطحی از مهارت ناامید و نتیجتاً از ادامه ی تحصیل موسیقی منصرف می کند. پس از آن ورتهایمر به دنبال علوم انسانی می رود و راوی فلسفه را بر می گزیند. بازنده لقبی است که گلن گولد در همان اوایل آشنایی به ورتهایمرر می دهد و یکی از وسواس های فکری راوی این است که آیا دادن همین لقب، در تبدیل شدن ورتهایمر به یک بازنده مؤثر نبوده است؟ 

هر سه شخص محوری داستان متعلق به خانواده هایی ثروتمندند و مرفه ترین ایشان ورتهایمر است که از قضا ناراضی ترین آنان هم هست. «او از پدر، مادر و خواهرش نفرت داشت و آنها را به دلیل بدبختی هایش ملامت می کرد... پیوسته به یادشان می آورد که آنها او را درون این ماشین هولناک هستی قی کرده بودند تا همچون یک تفاله لت و پار شده از اعماق آن به بیرون فواره کند.»  

ورتهایمر پس از مرگ پدر و مادرش به نوعی خواهر خود را به اسارت می گیرد و وقتی او بالاخره تصمیم می گیرد یوغ برادر را با ازدواج از گردن باز کند در اندوهی عمیق غرق می شود.

داستان در واقع جستجوی راوی در گذشته ی ورتهامیر و از آن رهگذر گذشته ی خویش است. او که می داند دوستش سالیان سال  خاطرات و تأملات خود را یادداشت می کرده، پس از شرکت در مراسم تشییع او به شهر محل اقامتش می آید و نا امیدانه سعی می کند به یادداشت های او که حجمش را هزاران صفحه تخمین می زند دست پیدا کند.

گفته شد که بازنده روایتی پر تکرار است. بارزترین تکرار در داستان مربوط به استفاده ی چند صد باره ی راوی از عبارت« می اندیشم» است. این عبارت اثر روایی خاص خود را دارد که ضمن ایجاد احساس عدم قطعیت و یاد آوری این نکته به خواننده که اندیشه های راوی، اندیشه های کنونی و نه گذشته ی اوست، هر بار داستان را از سطح زمان رخ دادهای آن به سطح زمان روایت(یا زمان حال) باز می گرداند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: بازنده، توماس برنهارد، ترجمه ی عبداله جمنی، انتشارات نوای مکتوب.

پی نوشت: مشهور است که ورتهایمر فردی منزوی و چنان هموطن ستیز بود که وصیت کرد آثارش پس از مرگ در اتریش چاپ نشود. ضدیت او با کشورش در این داستان نیز نمود بارزی دارد.

نظرات 3 + ارسال نظر
میله بدون پرچم 1401/07/04 ساعت 18:24

سلام بر مداد گرامی
به نظر می‌رسد که لقب بازنده در سرنوشت او داشته است... امان از گلن گولد!
اولین بار که اسم گلن گولد را شنیدم در رمان «نگویید چیزی نداریم» بود و اتفاقاً چندین بار بر اجراهای او از همین واریاسیون‌های گلدبرگ اشاره داشت... یادش به خیر...
آیا این اولین اثری است که از برنهارت می‌خوانید؟ کدام را به من پیشنهاد می‌کنید؟

سلام و درود
می شود با این برداشت که شاید همین لقب آغاز بازنده شدن ورتهایمر بوده است موافق بود.
خوب گلن گولد آن نگویید چیزی نداریم یادت مانده. در اثنای خواندن آن داستان بعضی قطعاتش را گوش می کردم. این بار هم همین کار را کردم. لذت خواندن داستان را دو چندان می کند.
از برنهارد قدم زدن را هم خوانده ام که رمان کوتاه و جالبی است و دو اثر دیگرش را هم در نوبت خواندن دارم. به نظرم بازنده شروع خوبی است.

باکونین 1401/10/05 ساعت 00:24

سلام
چه قدر خوشحالم که بدترین و مهمترین سالهای زندگیم برای لحظاتی فارغ از مطالعه و مشغله می‌تونم همچنان دیدار هفتگی‌م با وبلاگ شما و دوست دیگری رو داشته باشم امیدوارم سلامت باشید و توأمان نویسا

مسئله بعد پرداخت شما به برنهارد بزرگ بود که مانند نوشتن شما از بولانیو و کراسناهورکایی من رو به وجد آورد من به جز نمایشنامه رئیس جمهور تمام آثار منتشر شده از برنهارد رو خوندم همینطور رمان جدیدی که با ترجمه جمنی به نام استادان بزرگ به چاپ رسیده که هرچند از زبان انگلیسی ترجمه شده اما ترجمه خوبیه اما زنده یاد ش رشید کتاب قدم زدن رو از زبان مبدا برگردوند که از متن‌های تکان دهنده برنهارد محسوب میشه همینطور رمان آشفتگی هم با ترجمه حسن عرب از زبان اصلی برگردانده شد و همینطور رمان بازنویسی توسط خانم آرمند که با نام تصحیح توسط جمنی هم به فارسی ترجمه شده البته کتاب قدم زدن با اون شاهکار کمیاب روبرت والزر به نام پیاده‌روی اشتباه گرفته نشه که اتفاقا اون هم توسط فرهاد احمدخان از زبان اصلی برگردانده شده اگر از برنهارد خوشتون اومده کتاب انزجار از اوراسیو کاستیانوس مویا که انتشارات خوب هم میتونه براتون جذاب باشه

سلام و درود
بسیار برایم باعث خوشحالی است که این یادداشت ها آنهم در این روزگار وانفسا به کار ی بیاید.
از لطف ، توجه و راهنمایی های شما ممنون و سپاسگزارم و برایتان آرزوی سلامتی و شادکامی دارم.
توماس برنهارد از کشفیات اخیرم است. در حد اسم می شناختمش اما تا برخورد تصادفی با بازنده نمی دانستم کاری از او ترجمه شده است. علاوه بر بازنده، قدم زدن را هم خوانده ام که مطلبم را در موردش به زودی منتشر خواهم کرد. با تعبیر شما در مورد قدم زدن کاملا موافقم. تصحیح یا رونویسی ( که بعد از خرید هر دو فهمیدم همانطور که گفته اید ترجمه ی یک اثر به دو اسم اند) و برادر زاده ی ویتگنشتاین را هم در نوبت خواندن دارم. استادان بزرگ و آشفتگی را هم که به لطف شما از ترجمه شان اطلاع پیدا کردم حتماً تهیه خواهم کرد چون مایلم مثل شما تمام آثارش را بخوانم.
به توصیه تان در مورد انزجار عمل می کنم و ضمناً پیاده روی را هم که از ترجمه اش بی اطلاع بودم تهیه خواهم کرد.
باز هم ممنون از لطف تان.

باکونین 1401/10/06 ساعت 23:50

مخلصم زنده باشید
می‌تونید چوب برها و بتن رو قبل از استادان بزرگ و بعد از تصحیح بخوانید که البته من درس پس میدم و صرفا یه پیشنهاد بدونید
دلم میخواست بدونم آیا سراغ کتاب مالیخولیای مقاومت از هورکایی رفتید این رمان رو هم بلاتار مانند تانگوی شیطان فیلمش رو ساخته و چه فیلم ویرانگری و چه اثر خوفناک و متن حیرت انگیزی چه زبانی چه جملات بلندی که ناگزیر به خوانش چندباره میکنه خواننده رو
و اینکه از بولانیو کارآگاهان وحشی هم منتشر شد همونطور که میدونید که تهیه کردم اما هنوز نخوندم چون درحال خوندن کتاب عشق و زباله نوشته ایوان کلیما هستم که یک جور پاسخ به بار هستی میلان کوندرا تعبیر شده و اثر درخور توجهی ست
با توجه به اینکه چند سالی ست شما رو دنبال می‌کنم خواستم ببینم کتاب اورلیا از دو نروال رو خوندید دو ترجمه ازش موجوده اما هردو چاپ تمام شدن اما پیدا کردنشون سخت نیست
سوالاتم زیاد شد اما خواستم تقاضایی داشته باشم که اگر ممکن بود در وبلاگ از کتابهای کلاریس لیسپکتور هم بنویسید چون جز ده نویسنده مورد علاقه منه و بعد از خواندن کتاب ساعت سعد که چندین ترجمه ازش موجود هست تمام کتابهاش رو بدون لحظه ای درنگ تهیه کردم و نخلهای وحشی فاکنر رو کنار گذاشتم و کتاب ضربان لیسپکتور با ترجمه حساب شده پویا رفویی رو دست گرفتم بعد رفتم سراغ کتاب سه گام بربام نوشتار از سیکسو که درباره لیسپکتور و نوشتار به طبع رسیده و بعد کتاب مصائب جی اچ رو خوندم که سطرهایی از اون هنوز به دیوار اتاقم چسبیده و بعد متوجه شدم یادداشت های اون هم چاپ شده و چه یادداشتها و به قول مترجم داستانکهایی نام کتاب هم یادآوردن آنچه هرگز نبوده است
زیاده گویی من رو ببخشید میخواستم بدونید اگر پیام نمیذاریم دلیل بر نخواندن مطالب عالی شما نیست از این به بعد سوالها رو توی هر یادداشت جداگانه میپرسم زنده باشید

درود فراوان بر شما
هر دو کتاب را به سبد خرید های اینترنتی ام افزودم و حتماً به توصیه شما در مورد ترتیب خواندن آنها عمل خواهم کرد.
از هورکایی تنها تانگوی شیطان را خوانده ام و نمی دانستم کار دیگری هم از او ترجمه شده. با اوصافی که آورده اید لازم شد مالیخولیای مقاومت را هم بخوانم.
کاراگاهان وحشی را خوانده ام و در موردش نوشته ام. یادداشتم در نوبت ویرایش نهایی و انتشار است. معتقدم این داستان بعد از2666 بهترین کار بولانیوست.
از آنجایی که رابطه و ماجرای من و بار هستی ماجرا خاصی است نمی توانم از جوایبه اش صرف نظر کنم بنا بر این عشق و زباله را هم به فهرستم اضافه می کنم.
اورلیا را حدود 5 سال قبل با ترجمه ی شعیا موسوی خورشیدی خوانده ام. در مورد کیفیت ترجمه اش چیزی در خاطرم نمانده. این قدر یادم هست که کتاب خاصی است که خواندنش لذت بخش و به یاد آوردنش دشوار است.
متأسفانه تا کنون از کلاریس لیسپکتور کاری نخوانده ام. مطلبتان به شدت کنجکاوم کرد. حتماً از او خواهم خواند و در موردش خواهم نوشت.
از نظر تان لذت بردم و چیزهای زیادی از آن یادگرفتم. داشتن خواننده ای مثل شما آرزوی هر کسی است که در این زمینه چیزی می نویسد.
باعث خوشحالیم خواهد بود با شما تبادل نظر داشته باشم.
پاینده باشید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد