مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.


روسلان وفادار اثر نویسنده ی روس، گئورگی ولادیموف، داستان شاخصی است از ادبیات اردوگاهی یا گولاگ، با این ویژگی جالب و استثنایی که از نگاه یک حیوان(سگی به اسم روسلان) روایت می شود. حضور حیوانات به عنوان شخصیت های اصلی و محوری در داستان ها، چه از نوعی که مثل قلعه ی حیواناتِ جورج اورول حیوان ها در آن نقش آدم ها را بازی می کنند و چه از گونه ای که مثل سپید دندانِ جک لندن شخصیت اصلی اثر یک حیوان باشد، امری رایج است، اما این که داستان از نگاه یک حیوان روایت شود مطلب دیگری است.

ولادیموف که مادرش تجربه ی حضور در اردوگاه کار اجباری دوره ی استالین را داشته، ایده ی نوشتن روسلان وفادار، که عنوان فرعی آن «فاجعه ی وفاداری در دوران اسارت است» را از ماجرایی عجیب و واقعی گرفته است. در شهرکی در سیبری اردوگاهی بوده که در دوره ی خروشچف برچیده می شود. سگ های نگهبان اردوگاه که بنا به دستور مقامات مسئول می بایستی کشته می شدند، به دلیل ترحم مأمور اجرای حکم یا به هر دلیل دیگر زنده می مانند و در شهرک پراکنده می شوند. آنها که بنا بر تربیت خود قرارنیست جز از دست صاحبانشان ( نگهبانان اردوگاه) غذا بگیرند، به سختی روزگار می گذرانند و قوایشان روز به روز تحلیل می رود، تا آن که صفوف راهپیمایی اول ماه مه در شهرک شکل می گیرد. سگ ها بلافاصله از گوشه و کنار از راه می رسند و بنا به عادتشان در مراقب از صف زندانیان، ستون راهپیمان را محاصره می کنند و با غرش های مهیب خود  به احدی اجازه نمی دهند از صف خارج شود.

ولادیموف داستان را سه بار می نویسد. کتاب ابتدا به صورت زیرزمینی (سامیزدات) بدون ذکر نام نویسنده در شوروی به چاپ می رسد. تا مدتی مردم فکر می کنند نویسنده ی کتاب، ناراضی معروف شوروی، سولژنیتسین است، تا آن که یک موسسه ی انتشاراتی در آلمان کتاب را به اسم  نویسنده ی واقعی آن منتشر می کند.

 روسلان وفادار به رغم آن که داستانی اردو گاهی است، عمدتأ در خارج از اردوگاه می گذرد و بخش های اردو گاهی آن که شامل اتفاقاتی پراکنده و گاه بسیارعجیب و تکان دهنده است، در خارج از زمان روایت به صورت فلاش بک هایی در ذهن روسلان مرور می شود.

در شروع داستان، صاحب روسلان او را به محوطه ی خالی از سکنه ی و تغییر شکل یافته ی اردو گاه می آورد. روسلان نمی فهمد چه اتفاقی افتاده است. اگر زندانیان به صورت جمعی فرارکرده اند چرا از سگ ها برای بازگرداندنشان استفاده نشده است؟ چرا دروازه چارطاق باز است؟ و چرا خبری از برج نگبانی نیست؟ قدری بعد روسلان با بهت و ناباوری می بیند تراکتوری از راه می رسد و تیرک های نگهدارنده ی حصارهای اردو گاه را بر زمین می خواباند. باری نگهبان مسئول روسلان که دستور داشته او را بکشد، آزاد ش می کند و دستور می دهد اردوگاه را ترک کند و دیگر جلوی چشم او ظاهر نشود. بامداد فردا کارکنان راه آهن حدود بیست سگ از جمله روسلان را می بینند که در محل سکوی قطار جمع شده اند و هر قطاری که عبور می کند به آن پارس می کنند. این حادثه روزهای بعد هم تکرار می شود اما به تدریج از تعداد سگ ها کاسته می شود. به نظر می رسد سگ ها به جز روسلان که در دوره ی خدمت سگی نمونه و در بعضی زمینه ها به اصطلاح شاگرد اول بوده به تدریج در جریان زندگی شهرک جذب و هضم می شوند.

 دنیای آدم ها برای روسلان تنها شامل مردان بالغی است که یا صاحب اند یا زندانی، و زن ها و بچه ها را شامل نمی شود. افراد، بسته به این که به گروه زندانیان یا زندانبانان تعلق داشته باشند، صفات نوعی گروه خود را دارا هستند و فاقد ویژگی های فردی اند. در مقابل، سگ ها هرکدام ویژگی های شخصیتی مخصوص به خود را دارند. تفاوت بین سگ ها و آدم ها در اسم گذاری آن ها هم مشهود است. سگ ها هر کدام برای خود اسمی دارند، اما آدمها فاقد اسم اند و با عناوینی مثل صاحب، صاحب کل، و مربی از آن ها یاد می شود. تنها آدم با اسم برای روسلان، خانم استیورا است که ارتباطی با یکی اززندانیان سابق اردوگاه با عنوان ژولیده دارد. روسلان در ماجرایی  تلخ و غیر قابل باور که بین او و صاحبش پیش می آید، اعتمادش به صاحبش را که شهرک را به مقصدی نامعلوم ترک می کند، از دست می دهد. اما در پایان آن ماجرا وظیفه ای برای خودش مقرر می کند و آن جلوگیری از فرار ژولیده( که از قضا در ماجرا حضور داشته و به نفع روسلان نیز اقدام کرده است) از شهرک، تا برقراری دوباره ی اردوگاه است. اساسأ به نظر روسلان بهترین و طبیعی ترین محل زندگی برای آدمها و سگ ها اردوگاه است.

ژولیده در زمان روایت مردی آزاد است. اما ولادیموف می خواهد بگوید وقتی کسی یک بار اردو گاهی شد، همیشه اردو گاهی باقی می ماند. ژولیده آدمی خوش قلب و الکلی است که در خانه ی استیورا زندگی می کند. او که جرأت بازگشت به زندگی سابق و پیوستن به خانواده اش را ندارد، ترک شهرک را به بهانه ساختن بوفه ای برای استیورا، که او احتیاجی هم به آن ندارد، به تعویق می اندازد و وقتی بالآخره بوفه تمام می شود و بهانه ای برای ماندن در شهرک نمی ماند، با تردید بسیارعزم باز گشت می کند. اما در آخرین مرحله منصرف می شود و در شهرک نزد استیورا می ماند.

روسلان وفادار داستانی تراژیک است. در پایان داستان گروهی جوان که به شهرک اعزام شده اند تا در کارخانه ی کاغذ سازی ای که در محل سابق اردوگاه ساخته شده کار کنند، از قطار پیاده می شوند و به صف، به سمت محل مآموریتشان به حرکت در می آیند. روسلان که هرگز شرایط غیر اردو گاهی را نپذیرفته است نخست، و بقیه ی سگ ها که به نظر می رسید به اندازه ی او سختگیر نبوده اند پس از او  سر و کله شان پیدا می شود و بر اساس تجارب قبلی مراقبت از صف زندانیانی که با قطار به اردو گاه اعزام می شده اند، صف تازه واردین را محاصره می کنند. هنگامی که بعضی از کارگران از صف خارج می شوند تا چیزی برای خود بخرند، روسلان و دوستان به آنان حمله ور می شوند و خودشان و کارگران را به مخمصه می اندازند.

روسلان وفادار چندین بار به فارسی ترجمه شده است. کتاب من ترجمه ی روشن وزیری است که اخیرأ مرحوم شده اند و نشر ماهی آن را چاپ و منتشر کرده است.

مرگ ایوان ایلیچ


مرگ ایوان ایلیچ یکی از برجسته ترین آثار تولستوی ویکی از مشهورترین داستانهایی است که در باره مرگ نوشته شده است. تولستوی در بیشتر آثار خود از اندیشه مرگ فارغ نبوده است، اما در هیچ یک از آنها همانند مرگ ایوان ایلیچ چنین مستقیم و فلسفی به آن نپرداخته است. 

داستان با خبر مرگ ایوان ایلیچ شروع می شود. اولین مطلبی که با شنیدن خبر مرگ او از ذهن دوستان همکارش در دیوان عالی می گذرد این است که جایگزین او چه کسی خواهد بود و جایگزینِ جایگزین او چه کسی.

به این ترتیب معنای مرگ ایوان ایلیچ  برای همکاران او تنها خالی شدن یک پست سازمانی است؛ برای دیگران چه؟  در همان فصل اول از این رمان کم حجم  دوازده فصلی، در صحنه ملاقات همسر ایوان ایلیچ با دوست همکار او معلوم می شود معنای مرگ ایوان ایلیچ برای همسر او بیش از هر چیز خطر از دست رفتن منبع در آمد خانواده و لزوم تلاش برای باز یافتن آن است.

با چنین زمینه ای ممکن است فکر کنیم ایوان ایلیچ پیر مردی فرسوده و بیمار بوده و اطرافیان برای مرگ او آمادگی داشته اند. اما در فصل دوم معلوم می شود که چنین نیست. راوی داستان، که همانند همه آثار تولستوی دانای کل است، پس از آن که در شروع این فصل، کل داستان زندگی ایوان ایلیچ را در« بسیار ساده و عادی و نیز سخت جان گداز» خلاصه می کند، می گوید او در زمان مرگ 45 ساله بوده است.

علاوه بر سن پایین، علت مرگ ایوان ایلیچ بیماری ناشی از یک حادثه کوچک و احمقانه است که در اوج احساس خوشبختی او و در حین تزئین خانه ی رویا هایش اتفاق می افتد، و از آن گونه ای است که در پی تحلیل رفتن  تدریجی قوای جسمانی ( و تنها قوای جسمانی و نه عقلانی) صورت می گیرد.

تولستوی بی تردید آگاهانه چنین مردنی را برای بیان دیدگاهِ در نهایت خوشبینانه (و به قول برخی منتقدین انجیلی)* خود در باره مرگ طرح ریزی کرده است؛ مردنی ناباورانه، در تنهایی عاطفی، و در اوج توانایی تشخیص و داوری عقلانی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*خوشبینی تولستوی را می توان از آخرین کلماتی که ایوان ایلیچ درست پیش از مرگ به زبان می آورد دریافت:« مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.»

پ. ن 1: مشخصات کتاب: مرگ ایوان ایلیچ، ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه. 

پ.ن 2: برادر تولستوی، سرگئی، در باره این داستان به شوخی به او گفته است: « ستایش و تحسینت می کنند، چون کشف کرده ای که آدمها می میرند. انگار اگر تو نمی گفتی، هیچ کس این را نمی فهمید.»