مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

حرامیان


ویلیام فالکنر در نطق خود به هنگام دریافت جایزه نوبل گفته است تنها چیزی که ارزش نوشتن دارد و رنج و عرق ریزی روح نویسنده برازنده آن است، "دلِ در کارِ کشمکش باخود" است. حرامیان داستان کشمکش های دل ِپسر نوجوان یازده ساله ای به نام لوسیوس پریست است که در غیاب والدین خود و بدون اجازه آنها به همراه راننده پدر بزرگش، بون هاگنبگ راهی ممفیس می شود.
داستان با اسم بون هاگنبگ آغاز می شود و با اسم لوسیوس پریست هاگنبگ، که ترکیبی از اسامی لوسیوس پریست  و بون هاگنبگ است پایان میابد. راوی داستان لوسیوس در سنین پدر بزرگی است. او داستان را نه برای مای خواننده، بلکه برای نوه خود روایت می کند: «... راستش بون[هاگنبگ] ابواب جمعی تمام عیار ما نبود. یعنی فقط آدم ما نبود. یعنی فقط آدم ما، پریست ها، نبود. منظورم این است که فقط آدم مک کازلین ها و ادموندزها نبود، که ما پریست ها شاخه فرعی خاندان شان هستیم. بون سه تا صاحب اختیار داشت: از خودمان که بگذریم، که پدر بزرگ بود و پدر و پسرعمومان زاخاری ادموندز... بون آدم سر گرد دِ اسپاین و همینطور ژنرال کامپسون تا روزی که ژنرال زنده بود، به حساب می آمد. بون مثل یک شرکت سهامی بود، یک شرکت مادر، که در آن سه خاندان مک کازلین، د ِاسپاین و ژنرال کامپسون هر یک سهم مالکیت مساوی داشتند، فقط اینکه  سهم شرکا از بابت تقلیل مسئولیت گندکاری های بون معلوم نبود؛ بر این شراکت فقط یک قاعده حاکم بود، یعنی اینکه هر یک از سه خاندان که از بقیه به بلوایی که  بون به پا کرده بود، یاگندی که بالا آورده یا آنچه راست یا دروغ به گردنش انداخته بودند، نزدیک تر بود خودش را در گیر ماجرا می کرد تا شر را بخواباند. بون یک صندوق مشترک همیاری و تعاون خیریه مشترک بود که در این میان تمام تعاون شامل حال بون می شد و کل کار خیر سهم ما بود.»
ماجراهای داستان در روز شنبه ای شروع می شود که در آن بون به دفتر پدر لوسیوس هجوم می برد تا تپانچه او را بردارد ویکی از همکاران خود به اسم لودوس را که به او توهین کرده باتیر بزند. بون موفق نمی شود تپانچه پدر لوسیوس را بگیرد، و وقتی هم که تپانچه دیگری به دست می آورد، به جای زدن لودوس، دختربچه ای سیاه پوست را زخمی می کند و شیشه ویترین یک مغازه را می شکند. پدر لوسیوس برای آزادی بون و لودوس نفری صد دلار وثیقه می گذارد، و به علاوه خرج شیشه شکسته ویترین یک مغازه و معالجه دختر زخمی را هم می پردازد.
 روز دوشنبه همه چیز عادی  است و لودوس به سر کار خود برگشته است. روز جمعه همان هفته، آن یکی پدر بزرگ لوسیوس (پدر بزرگ مادری) در شهر دیگری فوت می کند و پدر بزرگ و پدر و مادر او با قطار عازم مراسم به خاک سپاری می شوند. با عزیمت  اعضای خانواده لوسیوس زمینه برای گند کاری بعدی بون فراهم می شود و این گند کاری تازه همان ماجرای داستان، یعنی برداشتن بدون اجازه ماشین پدر بزرگ لوسیوس و همراه کردن او و سفر به سوی ممفیس است. بون و لوسیوس در میانه های راه می فهمند که یک همراه ناخوانده دارند. این همراه، اعجوبه دورگه ای است به نام ند مک کازلین، یا چنان که او خود را معرفی می کند « ند ویلیام مک کازلین جفرسون می سی سی پی».
 حرامیان که آخرین و در عین حال ساده ترین رمان ویلیام فاکنر ـ و از نظر سادگی ساختار و روایت، نقطه مقابل شاهکار اوخشم و هیاهوـ است، نمونه کامل و آموزشی یک داستان پیکارسک است. فاکنر در این داستان بسیار جذاب و خوشخوان، به قول ویل دورانت، چنان که روش او است فقط داستان سرایی نکرده، بلکه همچون یک بافت شناس از زندگی مردمان کشورش نمونه برداری کرده و بدون تعصب اما با همدردی به آن نگریسته و مشاهدات خود را شجاعانه و صادقانه روی کاغذ آورده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشخصات کتاب: حرامیان،ویلیام فالکنر، ترجمه ی تورج یار احمدی،انتشارات نیلوفر.
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد