مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

تربیت احساسات


پیش از این در بخش هفتم در باره ی رمان که به موضوع نخستین رمان مدرن اختصاص داشت، به جایگاه تاریخی تربیت احساسات، یا چنان که نام اصلی فرانسوی آن است؛ تربیت احساساتی«sentimentale L'Éducation »، اثرگوستاو فلوبر اشاره کردم و گفتم از مهم ترین دلایلی که این داستان را در مقام نخستین رمان مدرن می نشاند توصیفی بودن آن است.

استفاده از جملات توصیفی و تشریحی در داستان، سبب ایجاد تعلیق در روایت و کند شدن ضرباهنگ داستان می شود. فلوبر با آگاهی از این ویژگی، در تربیت احساسات به شکلی استادانه به توصیف آدمها، اشیا، محیط شهری، طبیعت و ... پرداخته است. او از تکنیک توصیف در این داستان چنان استفاده نموده که به نظر می رسد  به جای آن که به طور معمول توصیف را در خدمت فضا سازی قرار دهد، فضا را در خدمت توصیف ـ و به خصوص توصیف اشیا ـ قرار داده است. به عنوان نمونه:
 «سر انجام فردریک [شخصیت اصلی داستان] وارد نوعی اتاق خلوت شد که شیشه های رنگی به نحو گنگی روشنش می کرد. شبدرهایی بریده از چوب بالای درها را می آراست. پشت یک طارمی سه تشک ارغوانی  دیوانی را تشکیل می داد و نی یک قلیان پلاتین رویش افتاده بود. بالای شومینه به جای آینه قفسه ای هرمی شکل بود که روی تخته هایش مجموعه ای از چیزهای عجیب و غریب چیده شده بود: ساعتهای نقره ای قدیمی ، شاخ هایی از بلور بوهم ، سنجاقهایی با منجوق، تکمه هایی از یشم، گردن آویزهایی از مینا، مجسمه های کوچک چینی، یک عذرای کوچک بیزانسی با ردایی از نقره طلا کاری. و این همه در نوری غروب وار و طلایی با رنگ  آبی قالی ، باز تاب صدفی چارپایه ها و رنگ تند  دیوارهای پوشیده از چرم قهوه ای می آمیخت. در گوشه های اتاق روی پایه هایی گلدان هایی برنزی پر از دسته های گلی بود که عطرشان هوا را سنگین می کرد.»*
در این پاراگراف طولانی پس از وارد شدن فردریک به اطاق ـ چنان چه در بخش چهارم تاملاتی در رمان گفته ام ـ کرو نو متر روایت خاموش می شود و هیچ حادثه ای رخ نمی دهد. خواننده پس از آن جمله کنشیِ ورود فردریک به اطاق، با خود می گوید خوب بعد! و بعد فلوبر شروع به توصیف اتاق کرده است توصیفی که انگار تمامی ندارد. او با استفاده ازکلمات دست به نقاشی زده است و ما تابلوی اتاق را بنا بر ترتیبی که نقاش آن مایل است تماشا می کنیم.

از این قبیل توصیفات در سراسر تربیت احساسات چنان به فراوانی استفاده شده است که پیش از آن در رمان سابقه نداشته. اما این روند یک استثنای بسیار جالب دارد و آن آغاز بخش سوم ـ و به لحاظ موقعیت؛ دقیقا در ابتدای یک سوم پایانی ـ داستان است:

«صدای تیر اندازی هایی فردریک را از خواب پراند، و به رغم اصرارهای رزانت با همه توان بر آن شد که برود و ببیند چه خبر است.

به طرف شانزه لیزه رفت که صدای تیر اندازی  ها از آنجا آمده بود... مردانی روپوش به تن از کنارش گذشتند و داد زدند:

ـ نه، از آن طرف نه. طرف پاله رویال.

فردریک دنبالشان رفت. نرده های کلیسای آسونسیون را کنده بودند.کمی بعد در وسط خیابان چشمش به سه سنگ کنده شده از سنگفرش افتاد که بدون شک آغاز سنگر بندی بود، سپس ته بطری های شکسته و سیم های  فلزی رابرای آنکه راه  نفرات سواره نظام را سد کنند؛ ناگهان از کوچه ای جوان تنومند رنگ پریده ای بیرون جست که موهای سیاهش روی شانه اش می ریخت و عرق گیری با نقطه های رنگی به تنش بود. یک تفنگ دراز سربازی به دست داشت؛ با دمپایی به چابکی می دوید و ظاهر یک خوابگرد و چالاکی یک ببر را داشت. گه گاه صدای انفجاری می آمد.»*

اینها صحنه هایی از انقلاب 1848 است که موجب سرنگونی لویی فیلیپ و استقرار جمهوری دوم فرانسه شده است. فلوبر در این بخش تا آنجا که شورشیان وارد کاخ  رها شده سلطنتی می شوند ـ به تناسب تغییر موقعیت ـ به شیوه ای چنان متفاوت نوشته است که به دشواری می توان پذیرفت نویسنده این بخش همان نویسنده قبل و بعد از آن باشد. به علاوه او ماجرای هجوم جمعیت عاصی به کاخ و رفتار آنان را با رعایت حد اکثر ایجاز، چنان قوی و موثر به تصویر کشیده است که نظیرش را در عرصه داستان نویسی کمتر می توان یافت.

___________________________________________

*: نقل از تربیت احساسات ـ ترجمه مهدی سحابی ـ نشر مرکز

ظرافت جوجه تیغی


 ظرافت جوجه تیغی اثر موریل باربری، اثری ملودرام با چاشنی اندیشه های فلسفی و دیدگاههای انتقادی اجتماعی است. این کتاب ـ که توسط مرتضی کلانتریان به فارسی ترجمه شده ـ دومین اثرداستانی نویسنده است. ظرافت جوجه تیغی پس از انتشار درسال ۲۰۰۶، به مدت۳۰هفته متوالی پر فروش ترین کتاب فرانسه بوده؛ در مدت۲ سال پس از انتشار پنجاه بار تجدید چاپ شده؛ و جمعا بیش از یک میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است. این داستان همچنین چندین جایزه را نصیب نویسنده اش کرده است.

موریل باربری دانش آموخته فلسفه است و این را از همان صفحات اول داستان و اشاره او به مارکس و فوئر باخ می توان حدس زد.

ظرافت جوجه تیغی دو راوی شخصیت از میان اشخاص داستان دارد. راوی اول که به مقتضای سن بیشتر و دانش گسترده تر، سهم بیشتری از داستان را به خود اختصاص داده است؛ زن سرایداری است که در ابتدای فصل دوم خود را این گونه معرفی می کند:« نام من رُنه است. پنجاه و چهار سال دارم. از بیست و هفت سال [پیش] به این طرف، سرایدار ساختمان شماره ۷ خیابان گرونل هستم ... این ساختمان دارای هشت آپارتمان بسیار بزرگ و باشکوه است که مالک هریک از آنها در آپارتمان خودزندگی می کند.من بیوه ام: ریزه میزه، زشت، چاق و خپله. پاهایم پر از میخچه است... درسی نخوانده ام، همیشه فقیر، ملاحظه کار و آدم بی اهمیتی بوده ام. تنها با گربه ام زندگی می کنم.»

راوی دوم؛ دختر دوازده ساله ای علاقه مند به زبان و فرهنگ ژاپنی است به نام پالوما. اوفرزند یک نماینده مجلس و ساکن یکی از آپارتمانهای همان ساختمانی است که رنه سرایدار آن است. پالوما که همانند رنه، به مراتب بیش از آن می داند و می فهمد که می توان انتظار داشت؛ روایت خود را تحت عنوان اندیشه عمیق شماره ۱ اینچنین آغاز می کند: « به طور منظم اندیشه عمیق داشتن بسیار خوب است ولی کافی نیست. خلاصه این که می خواهم بگویم: می خواهم در ظرف چند ماه[آینده] خودکشی کنم و خانه خودمان را آتش بزنم، بسیار خوب، بدیهی است نمی توانم بپذیرم که خیلی وقت دارم. پس باید در این فرصتی که برایم مانده کاری ماندنی انجام دهم.»۳۵

رنه و پالوما جدا از هم زندگی می کنند و سهم خود را در روایت پی می گیرند، تا این که در میانه های داستان مردی ژاپنی به نام کاکورو در یکی از آپارتمانهای مجتمع ساکن می شود. رنه در ملاقات اول با آقای کاکورو، در صحبت از مالک قبلی آپارتمان او، نا خواسته و بی توجه، جمله ای از آنا کارنینای تولستوی را به زبان می آورد:«خودتان که می دانید تمام خانواده های خوشبخت شبیه به هم اند چیز زیادی برای گفتن در باره شان وجود ندارد.» آقای کاکور در پاسخ رنه ادامه جمله تولستوی را می گوید:« ولی خانواده های بدبخت هر یک به شیوه خود بدبخت است.»۱۴۹ و نگاهی عجیب به رنه می اندازد. از آنجاییکه به قول رنه، یک بدبختی هرگز به تنهایی گریبان آدم را نمی گیرد؛ در همین حین سر و کله گربه رنه هم پیدا می شود. آقای کاکورو اسم گربه را می پرسد و رنه که از روی علاقه به تولستوی اسم کوچک او را بر آن گذاشته، می گوید اسم گربه اش لئون است؛ و به این ترتیب رازی را که سالها در حفظ آن کوشیده برملا می سازد.

آقای کاکورو که از سوی دیگر با  پالوما آشنا شده و رابطه ای دوستانه ای با او برقرار کرده کشف خود را در مورد رنه با او در میان می گذارد: « کاکورو فکر می کند که گربه او لئون نام دارد و این به خاطر لئون تولستوی است و از این نظر هم عقیده بودیم. سرایداری که تولستوی ... می خواند، شاید یک سرایدار معمولی نباشد. حتا شواهد معتبری در دست بود که او خیلی آنا کارنینا را دوست دارد و تصمیم گرفت یک نسخه از آن را برایش بفرستد و گفت: « تا ببینیم چه واکنشی نشان خواهد داد.» »۱۹۰

رنه پس از آن بسته ای را از آقای کاکورو دریافت می کند که در آن یک جلد آناکارنینای نفیس و یک کارت ویزیت گذاشته شده است:

خانم عزیز

به عنوان ادای احترام به گربه شما

با ارادت بسیار

کاکورو اوزو

به این ترتیب آقای کاکورو وارد زندگی رنه و عامل پیوند او و پالوما می شود. از آن پس روایتهای این دو با یکدیگر تلاقی پیدا می کند و داستان به مسیر دیگری می افتد؛ مسیری که در انتهای آن سرنوشتی تراژیک همچون سرنوشت آنا کارنینا* کمین کرده است.

*« می خواست برخیزد و خود را واپس کشد. اما چیزی سیاه که نرمی و ترحم نمی شناخت برسرش کوفت و واژگونش ساخت و به پشت بر زمین کشاندش. آنا[کارنینا] که مبارزه را نا ممکن دید گفت خدایا گناهانم را ببخش! ... و شمعی که او در پرتو آن کتابی سراسر اضطراب و اندوه و شرارت و فریب را می خواند شعله کشید و تابان تر از همه وقت شد و چیزهایی را که در گذشته برای او در تارکی پنهان بود روشن کرد و بعد شعله اش لرزید و رو به تاریکی نهاد و برای همیشه خاموش شد.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: ظرافت جوجه تیغی، موریل باربری، ترجمه ی مرتضی کلانتریان، انتشارات کندوکاو.

آنا کارنینا، لئون تولستوی، ترجمه سروش حبیبی، صفحه ی ۹۷۰.

اعترافات


« بانگ صور قیامت گو هرگاه که می خواهد برخیزد، خواهم آمد ، این کتاب را به دست گرفته در پیشگاه داور متعال حاضر خواهم شد. به آواز بلند خواهم گفت: این است آنچه کرده ام، آنچه اندیشیده ام، آنچه بوده ام. بد و نیک را با صراحتی یکسان بیان کرده ام. نه از بدی نکته ای را ناگفته گذاشته ام و نه چیزی بر نیکی افزوده ام... خود را بدان گونه که بودم نشان داده ام؛ پست و فرومایه، هرگاه چنان بوده ام و نیز خوب و بخشنده و بزرگوار ، هرگاه چنان بوده ام: باطنم را بدانسان که تو خود دیده ای آشکار کرده ام. انبوه بی شمار همنوعانم را در پیرامونم جمع کن. باشد که به اعترافاتم گوش فرا دهند، باشد که از رذالتهایم به ناله در آیند، باشد که از مصیبت هایم شرمسار شوند. باشد که هریک از آنان نیز با همین صداقت در پای سریر تو از مکنونات قلب خویش پرده بردارد؛ و سپس تنها یکی از آنان ؛ اگر شهامت داشته باشد، بتواند به تو بگوید: من از این مرد بهتر بودم                

                                                                      ژان ژاک روسو، اعترافات، دفتر اول


اعترافات، اتوبیوگرافی ژان ژاک روسو(۱۷۷۸ـ ۱۷۱۲) است که در سالهای ۱۷۶۵ تا ۱۷۷۰ نوشته شده و در بردارنده رویدادهای زندگی و عواطف و اندیشه های او از اوان کودکی تا سن پنجاه و چهار سالگی است.

سنت اتوبیوگرافی در غرب با اعترافات آگوستین قدیس در قرن پنجم آغاز می شود و پس از تعلیقی حدود هزار ساله در قرون وسطی، به خاطرات پتراک (قرن چهاردهم)، پاپ پیوس دوم (قرن پانزدهم) و بانویی انگلیسی به نام مارجری کمپ ـ که درقرن پانزدهم در بستر مرگ نوشته شده ـ می رسد. دوران اوج اتوبیوگرافی در غرب، عصر روشنگری است که روسو در فرانسه، ادوارد گیبون در انگلستان، و بنجامین فرانکلین در آمریکا، زندگی نامه های خود را به رشته تحریر در آوردند.

 درمیان اتو بیوگرافی ها، اعترافات روسو از شان و اهمیت ویژه ای برخوردار است. اهمیت اعترافات نه از آن رواست که ـ چنان که روسو در دیباچه آن گفته است ـ یگانه تصویری است که از انسان وجود دارد؛ و نه به این دلیل که او با خلق این اثر ـ چنان که خود در آغاز دفتر اول اعترافات می گوید ـ دست به کاری زده است که هرگز سابقه ای نداشته ،بلکه، وبه ویژه به این علت است که زندگی نامه مردی است که نام او با سه تحول اساسی دوران مدرن گره خورده است :

ا. انقلاب کبیر فرانسه: قراداد اجتماعی روسو که کارلایل آن را انجیل پنجم یا انجیل ژان ژاک نامیده است چنان تاثیر قاطعی در شکل گیری مبانی فکری انقلاب کبیر فرانسه داشته که گفته می شود این انقلاب تحت توجهات معنوی روسو آغاز شده است.

۲.  آموزش و پروش جدید: طبیعت و انسان طبیعی مبدا مطالعات روسو در تعلیم و تربیت است که حاصل آن اثر شاخص دیگر او، امیل است. با وجود آن که عقاید روسو در مورد انسان طبیعی قابل انتقاد است، اصول آموزشی و تربیتی او از چنان اعتباری برخوردار است که پایه و اساس آموزش و پرورش جدید دانسته می شود.

۳. انقلاب ادبی رمانتیک: روسو با رمان خود"هلوئیز جدید" و بخصوص با اعترافات، سبک جدیدی را در ادبیات فرانسه پدید آورد که در گام بعدی به انقلاب ادبی رمانتیک انجامید. «جریان ماقبل رومانتیسم با این که در انگلستان و آلمان و کشورهای شمالی اروپا بسیار قوی بود، در کشورهایی که ذوق کلاسیک ریشه دوانیده بود چندان شوری نداشت. در فرانسه یگانه نماینده برجسته ای که به چشم می خورد ژان ژاک روسو است. روح حساس و پرهیجان او نه فقط در صفحات «اعترافات» بلکه در تمام آثارش تظاهر می کند و هلوئیز جدید  سرچشمه ای برای آثار تغزلی بعدی می شود. روسو در تمام تحولات ماقبل رمانتیسم تاثیر بزرگی داشت و اورا باید استاد مسلم این دوره در تمام اروپا دانست. اما نویسندگانی که بدنبال او آمدند اغلب کوچک و بی اهمیت اند و آثارشان قابل ذکر نیست.»*

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* مکتبهای ادبی، رضا سیدحسینی

زمانی که یک اثر هنری بودم


زمانی که یک اثر هنری بودم رمانی است عرفانی و ملودرام از اریک مانوئل اشمیت. در ابتدای داستان مرد جوانی را می بینیم که پس از چند تجربه قبلی ناموفق، به قصد خودکشی بر بالای صخره ای ایستاده است. چرا جوان تصمیم به خود کشی گرفته ؟ به این دلیل که همیشه در سایه برادران دوقلوی زیبا و مشهور خود بوده و هرگز به اندازه کافی مورد توجه قرار نگرفته است .

جوان در آخرین لحظه صدایی از پشت سر می شنود که از او می خواهد دست نگه دارد، و به او 24 ساعت فرصت دهد. صاحب صدا هنرمندی مشهور و جنجالی به نام زئوس پتر لا ما ست. دلیل انتخاب اسم زئوس برای این شخصیت آن است که به او نقش قادر مطلق داده شده است. باید بگویم یکی از مشکلاتم با مانوئل اشمیت در این داستان این است که او هوش خواننده اش را دست کم می گیرد و برای فهماندن منظور خود به روشهای ابتدایی مثل همین شیوه اسم گذاری متوسل می شود؛ یا با گفتن چیزهایی که خواننده خود امکان فهمیدن آنها را دارد لذت کشف بعضی نکات را از او دریغ می کند.

زئوس پترلاما، جوان را به ویلای خود می برد وبا در یافت رضایت نامه ای از او، به کمک یک پزشک جراح متخصص پزشکی قانونی، او را به یک شئ هنری تبدیل می کند؛ یک مجسمه زنده! متن رضایت نامه چنین است: «من خود را به دست زئوس پتر لاما می سپارم تا هر چه می خواهد از من بسازد. خواست و اراده او جانشین خواست و اراده من است. با همه نیرو و اراده ای که در خود سراغ دارم، آزادانه تصمیم می گیرم که کاملا از آن او باشم. امضا: من. »

پترلاما طی یک مراسم پر زرق و برق با اعلام این که «باری این اولین بار است که در تاریخ بشرت مجسمه زنده ای را به شما نشان می دهم»، از مخلوق جدید هنری خود پرده برداری می کند. نفسها در سینه ها حبس می شود و هنرمند خطاب به مجسمه که بر صندلی نشسته است فریاد می زند که بایست!

ـ «به کندی و خیلی سخت طرح چند قدم را ریختم. «راه رفتن» عبارت مناسبی نبود. جا بجا شدن عبارت مناسب تری بود. زیرا بعد از مداخله ناجی ام یعنی بعد از عمل جراحی من کمی مشکل داشتم در ... بگذریم.»

این سه نقطه ای که در آخر جمله آمده، چند بار دیگر و هر کجا که خواننده مشتاقانه در انتظار توصیف وضعیت ظاهر و چگونگی حرکات این شیئ جدید هنری است، تکرار شده است. در واقع ما با مجسمه ای روبروییم که تا پایان داستان در هیچ کجا ظاهر او  توصیف نمی شود. حد اکثر چیزی که می دانیم این است که جوان در این دگر دیسی با استفاده از پروتزهای مختلفی که در تمام اعضا و جوارح او کار گذاشته شده چنان تغییر کرده که وضعیت پیش از عمل او دیگر قابل شناسایی نیست. تنها چیزی که در این فرایند بدون تغییر باقی مانده چشمهای او است؛ وصدا، و از همه مهمتر آگاهی او!

شیئ تازه هنری مورد استقبال همگانی قرار می گیرد. جوان تغییر شکل یافته، اکنون به تیتر اول اخبار تبدیل می شود و اهمیتی بیش برادران دوقلوی خود میابد. اما او در واقع بیش از یک شی هنر است. اندک اندک نیرویی از درون ـ به قول مولانا ـ به او یاد آوری می کند که: « ای برادر تو همه اندیشه ای// مابقی خود استخوان و ریشه ای ».

جوان از پذیرش سرنوشت خود سر باز می زند و تلاش می کند تا از آن بگریزد. او در این راه چنان که رسم داستانهای عارفانه است از کمکهای مرشد خود، که نقاشی نابینا! وـ دوست سابق، و شخصیت مقابل زئوس پتر لاما است ـ استفاده می کند؛ و البته از نیروی عشق.

نویسنده در این داستان موضوعات مهم و متعددی را مطرح می کند:

ـ خودکشی؛ که به قول آلبرکامو تنها مسئله جدی فلسفی است .

ـ شیئ وارگی انسان مدرن؛ که خود موضوع مباحث فراوان روشنفکری بوده و هست.

ـ مسئله چیستی و هویت انسان که از موضوعات مهم فلسفی ـ عرفانی است.

هر یک از این موضوعات به تنهایی می تواند دست مایه ی داستانی به مراتب مفصل تر از، زمانی که یک اثر هنری بودم، باشد. به نظر من اصلی ترین چیزی که مانع تبدیل شدن این داستان به یک اثر درجه یک است؛ گستردگی موضوعات مهم و جالب آن است. باز هم به قول مولانا: «دشمن طاووس آمد پر او// ای بسی شه را بکشته فر او.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: زمانی که یک اثر هنری بودم، اریک مانوئل اشمیت، ترجمه ی فرامرز ویسی و آسیه حیدری، انتشارات افراز.

تصادف شبانه


تصادف شبانه، اثر پاتریک مودیانو، با تصادف شخصیت اصلی و راوی داستان شروع می شود: « سالها پیش، موقعی که دیگر داشتم پا به سن بلوغ می گذاشتم، دیروقت از میدان پیرامید می گذشتم تا به کنکورد بروم که یک هو اتومبیلی از تاریکی بیرون آمد. اول فکر کردم از بغلم رد می شود. ولی بعد درد شدیدی از قوزک پا تا زانویم احساس کردم. افتادم روی پیاده رو.»

وضع راوی که مردی جوان و بدون نام است را تا پیش از تصادف، از پاسخ های او به سئوالهای یک پرسشنامه در مورد جوانی می توان فهمید: « ساختار خانوادگی شما چگونه بوده است؟ ... ساختاری نداشته ام. خودتان فکر می کنید پسر(یا دختر) خوبی برای والدین تان هستید؟ هیچ وقت پسر کسی نبوده ام. با تحصیلاتی که فرا گرفته اید، قصد دارید به پدر و مادرتان احترام بگذارید و خودتان را با محیط اجتماعی تان وفق دهید؟ تحصیلاتی نداشته ام. پدر و مادری نداشته ام. محیط اجتماعی هم نداشته ام...»

تصادف، زندگی مرد جوان را دگرگون می کند. او خود در این مورد می گوید: «... تصادف آن شب به موقع اتفاق افتاده بود. احتیاج به شوک داشتم تا از این رخوت بیرون بیایم. دیگر نمی توانستم به راه رفتن توی مه ادامه دهم ... چه تصادف جالبی! به موقع نجات پیدا کرده بودم. بدون شک این تصادف یکی از تاثیر گذار ترین اتفاق های زندگی ام به شمار می رفت.»

جوان بدون گذشته و گیج داستان پس از تصادف در پی یافتن زن راننده ماشینی که به او زده پاریس را زیر پا می گذارد. انگیزه اولیه اودر این کار یافتن علت پرداخت مبلغ زیاد پولی است که پس از تصادف به او داده اند، اما اندک اندک دلایل دیگری برای کار خود پیدا می کند. او در مسیرجستجوی زن مورد نظر، به گذشته خود باز می گردد: «... اولین بار بود به گذشته بر می گشتم. لازمه این بازگشت، شوک تصادف بود. تا آن موقع، هر روز را بدون نگرانی از فردا سر می کردم. راننده ای بودم روی جاده ای پوشیده از یخ و بدون دید. نباید پشت سرم را نگاه می کردم ... ولی حال می توانستم تمام آن سالهای حقیر سپری شده را از بالا و بدون ترس نگاه کنم. انگار کسی غیر از من نگاه ژرفی به زندگی ام می انداخت، یا رادیو گرافی خودم را روی صفحه روشنی می دیدم. همه چیز خیلی واضح بود ؛ خطوط خیلی دقیق و صاف بودند...»

تصادف پرده مه را از مقابل چشمان جوان کنار می زند. او اندک اندک گذشته خود را باز سازی می کند و در پایان گرچه آن را متفاوت با چیزی میابد که تصورش را می کرده است، اما به آرامش دست میابد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: تصادف شبانه، پاتریک مودیانو، ترجمه حسین سلیمانی نژاد، نشر چشمه.