مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

بیابان تاتارها


بیابان تاتارها، اثر دینو بوتزاتی، رمانی است با یک اقتباس نسبتاً معروف سینمایی به کارگردانی فیلمساز ایتالیایی والریو زورلینی. فیلم در سال ۱۹۷۶ ساخته شده و بخشهایی از آن درایران، در ارگ بم فیلم برداری شده است.

بیابان تاتارها داستان سی سال از زندگی یک نظامی به نام جووانی دروگو است که پس از گذراندن دوره آموزشی با درجه ستوانی مامور خدمت در قلعه ای دور افتاده و کوهستانی در منطقه ای مرزی می شود. دروگو به محض ورود به قلعه تصمیم می گیرد در کوتاهترین زمان ممکن آنجا را ترک کند و ادامه خدمت خود را در یک پادگان شهری بگذراند، اما سیر حوادث ـ اگر اساسا حادثه ای در کار باشد ـ سرنوشت دیگری را برای او رقم می زند و او به مدت سی سال در قلعه ماندگار می شود.

نظامیان قلعه سالها وبلکه نسلهای متوالی با دقت بیابان تاتارها را در انتظار مشاهده کوچکترین تحرکی که نشان از یک حمله نظامی باشد زیر نظر گرفته اند؛ اما در آن سو جز مهی دائمی در افق چیزی به چشم نمی آید. آنان در فضای روزمرگی قلعه که بی شباهت به فضای نمایش "درانتظار گودو"ی ساموئل بکت نیست، در انتظار هجوم دشمن اند تا از این طریق توجیهی برای حضور خود در آن مکان، و معنایی برای زندگانی یکنواخت و بی حاصل خود بیابند.

بیابان تاتارها حاوی این پیام آشکارا اگزیستانسیالیستی است که « معنی زندگی یافتنی نیست بلکه ساختنی است!»

در حالی که در روند کند داستان همه بیهوده در انتظار جنگ اند؛ در فصل پانزدهم که نقطه اوج و درخشانترین بخش بیابان تاتارها است، یک نفر نشان می دهد بدون اتفاقات و حوادث بزرگ نیز می توان به زندگی و به مرگ معنی بخشید. قهرمان این فصل ـ و بلکه کل داستان و نه شخصیت اصلی آن ـ  ستوان جوان و نحیفی است به نام آنگوستینا. او به همراه افسر فرمانده غول پیکری به نام سروان مونتی و تعدادی سرباز از قلعه خارج می شوند تا پیش از نفرات همسایه شمالی نقطه ای مرزی را در منطقه ای سخت و صخره ای نشانه گذاری کنند :

... نیم ساعتی راه پیموده بودند که سروان به چکمه های آنگوستینا  اشاره کرد و گفت: « شما با این چکمه های عروسک وارتان نخواهید توانست راه بیایید. »

آنگوستینا جوابی نداد. مونتی پس از لحظه ای دوباره گفت: « من هیچ میل ندارم که مجبور باشم وسط راه بمانم . اینها اسباب زحمتتان خواهد شد. خواهید دید. »

آنگوستینا جواب داد: «جناب سروان، حالا دیگر دیر شده است. اگر این طور فکر می کنید بایست زود تر به من تذکر داده باشید. »

مونتی جواب داد: « اگر پیش از این هم گفته بودم  تفاوتی نمی کرد. من شما را می شناسم، آنگوستینا. اگر هشدارتان هم می دادم شما کار خودتان را می کردید.»

مونتی چشم دیدن او را نداشت. در دل می گفت: « حالا خودت را برای من بگیر. یکساعت دیگر نشانت می دهم.» وچون می دانست که آنگوستینا  بنیه خوبی ندارد  حتی در تند ترین فرازها، تا می توانست قدم تند می کرد.

...[پس از مدتی طی مسافت، کوه با صدای غرشی مهیب ریزش می کند] ... مونتی با حالتی که تا حدی رنگ ستیزه جویی داشت به آنگوستینا نگریست. امیدوار بود که ستوان ترسیده باشد. اما در چهره او اثری از ترس نیافت. فقط به نظر می رسید که پس از طی مسافتی به این کوتاهی در تاب افتاده باشد. لباس خوش دوخت نظامی اش از عرق خیس شده و از شکل افتاده بود.

... [ پس از ساعتی دیگر] مونتی که نگاه از او بر نمی گرفت، گفت: « ... اما راستش را بگویید، خسته نشده اید؟ بعضی وقتها آدم آمادگی ندارد. بهتر است بگویید. حتی اگر شده قدری دیر برسیم اهمیتی ندارد.»

اما آگوستینا فقط گفت: برویم وقط را تلف نکنیم! » با لحنی حرف زد که گفتی فرمانده او بود.»

گروه با زحمت فراوان به نزدیکی قله می رسند اما دیواره ای سنگی و غیر قابل عبور مانع دسترسی آنان به هدف است . آنان نا امیدانه در این اندیشه اند که چگونه می توان به قله راه یافت که صدای افسری از کشور همسایه را از بالای سر خود می شنوند:

« «شب بخیر آقایان . ممکن نیست بتوانید از اینجا بالا بیایید...»

... مونتنی از خشم کبود شده بود. پس دیگر هیچ کاری ممکن نبود. شمالی ها قله را تصرف کرده بودند... درست در همین لحظه برف گرفت. برفی تند و سنگین... و روشنایی ناگهان خاموش شد. شب شده بود.

سروان فریاد زد :« دارید چکار می کنید؟ زود پتو هایتان را دوباره لوله کنید ... باید برگشت پائین.»

آنگوستینا گفت: « جناب سروان، اگر اجازه بفزمایید تا وقتی که آنها روی قله اند ...»

سروان با خشم فریاد زد: « چی؟ شما دیگر چه می گویید؟»

ـ من فکر می کنم  که تا وقتی شمالی ها روی قله اند ما شایسته نیست برگردیم...

... آنگوستینا با صدایی که آثار خستگی از آن پیدا بود گفت: جناب سروان!»

ـ دیگر چه می خواهید؟

ـ میل دارید یک دست بازی کنیم؟

و مونتنی ... جواب داد : آه مرده شور هر چه ورق است را ببرد!»

آنگوستینا بی آن که  کلمه ای بر زبان بیاورد ... یک دامن پالتویش را روی سنگی پهن کرد. فانوس را پیش کشید و شروع به بر زدن کرد...

آن وقت مونتی منظور ستوان را فهمید. پیش شمالی ها که لابد داشتند آنها را مسخره می کردند جز این چاره ای نبود ...

از بالای سرشان صدایی به تمسخر بلند شد: «سه پلشک!»

مونتی و آنگوستینا هیچ یک سر بلند نکردند و به بازی خود ادامه دادند...

[پس از چندی] سروان ورقهایش را روی پالتو ریخت و گفت: خوب دیگر بس است. این مسخره بازی به اندازه کافی طول کشیده. » زیر سخره پناه جست و خود را به دقت در پالتو پیچید ...

آنگوستینا گفت: « آنها هنوز[از دور] ما را می بینند...»

... کار خود را به تنهایی ادامه داد و چنین وانمود می کرد که بازی همچنان ادامه دارد... بیگانگان ... از ورای برف تند، البته نمی توانستند دریابند که او تنها بازی می کند.

در این میان احساس سرمای هولناکی  تمام پیکر و حتی درون او را فرا گرفته بود. احساس می کرد که خشکیده است و دیگر هرگز نخواهد توانست تکان بخورد... به خاطر نداشت که هرگز تا به این اندازه رنج کشیده باشد...

مونتی که خود را در پالتویش پیچیده  بود ... به دقت به او چشم دوخته بود و خشمش پیوسته فرو می نشست.

ـ خوب، ستوان حالا دیگر بس است. بیایید این زیر، شمالی ها دیگر رفته اند.

اما آنگوستینا... به ادامه بازی سماجت می ورزید...

آن وقت در توفان برف، آخرین ورق های خیس از دست آنگوستینا فرو لغزید و دستش بی جان، به زیر افتاد و در پرتو لرزان فانوس بر دامن پالتویش بی حرکت ماند...

سروان مونتی بار دیگر کوششی کرد و گفت: « ستوان، ستوان، همتی کنید، برخیزید و بیایید، چرا نمی آیید؟ اگر آنجا بمانید تاب سرما را نمی آورید. یخ می زنید ...

همین که باد اندکی باز ایستاد، آنگوستینا سرش را کمی بلند کرد و لبهایش به اهستگی جنبید...اما جز این دو کلمه چیزی نتوانست بر زبان آورد: «فردا باید... » و بعد دیگر هیچ...

دو کلمه بر زبانش آمد و سرش که به حال خود رها شده بود به جلو افتاد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: بیابان تاتارها، دینو بوتزاتی، ترجمه ی سروش حبیبی،کتاب خورشید.

تصادف شبانه


تصادف شبانه، اثر پاتریک مودیانو، با تصادف شخصیت اصلی و راوی داستان شروع می شود: « سالها پیش، موقعی که دیگر داشتم پا به سن بلوغ می گذاشتم، دیروقت از میدان پیرامید می گذشتم تا به کنکورد بروم که یک هو اتومبیلی از تاریکی بیرون آمد. اول فکر کردم از بغلم رد می شود. ولی بعد درد شدیدی از قوزک پا تا زانویم احساس کردم. افتادم روی پیاده رو.»

وضع راوی که مردی جوان و بدون نام است را تا پیش از تصادف، از پاسخ های او به سئوالهای یک پرسشنامه در مورد جوانی می توان فهمید: « ساختار خانوادگی شما چگونه بوده است؟ ... ساختاری نداشته ام. خودتان فکر می کنید پسر(یا دختر) خوبی برای والدین تان هستید؟ هیچ وقت پسر کسی نبوده ام. با تحصیلاتی که فرا گرفته اید، قصد دارید به پدر و مادرتان احترام بگذارید و خودتان را با محیط اجتماعی تان وفق دهید؟ تحصیلاتی نداشته ام. پدر و مادری نداشته ام. محیط اجتماعی هم نداشته ام...»

تصادف، زندگی مرد جوان را دگرگون می کند. او خود در این مورد می گوید: «... تصادف آن شب به موقع اتفاق افتاده بود. احتیاج به شوک داشتم تا از این رخوت بیرون بیایم. دیگر نمی توانستم به راه رفتن توی مه ادامه دهم ... چه تصادف جالبی! به موقع نجات پیدا کرده بودم. بدون شک این تصادف یکی از تاثیر گذار ترین اتفاق های زندگی ام به شمار می رفت.»

جوان بدون گذشته و گیج داستان پس از تصادف در پی یافتن زن راننده ماشینی که به او زده پاریس را زیر پا می گذارد. انگیزه اولیه اودر این کار یافتن علت پرداخت مبلغ زیاد پولی است که پس از تصادف به او داده اند، اما اندک اندک دلایل دیگری برای کار خود پیدا می کند. او در مسیرجستجوی زن مورد نظر، به گذشته خود باز می گردد: «... اولین بار بود به گذشته بر می گشتم. لازمه این بازگشت، شوک تصادف بود. تا آن موقع، هر روز را بدون نگرانی از فردا سر می کردم. راننده ای بودم روی جاده ای پوشیده از یخ و بدون دید. نباید پشت سرم را نگاه می کردم ... ولی حال می توانستم تمام آن سالهای حقیر سپری شده را از بالا و بدون ترس نگاه کنم. انگار کسی غیر از من نگاه ژرفی به زندگی ام می انداخت، یا رادیو گرافی خودم را روی صفحه روشنی می دیدم. همه چیز خیلی واضح بود ؛ خطوط خیلی دقیق و صاف بودند...»

تصادف پرده مه را از مقابل چشمان جوان کنار می زند. او اندک اندک گذشته خود را باز سازی می کند و در پایان گرچه آن را متفاوت با چیزی میابد که تصورش را می کرده است، اما به آرامش دست میابد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: تصادف شبانه، پاتریک مودیانو، ترجمه حسین سلیمانی نژاد، نشر چشمه.

پس از تاریکی


زاویه دید در داستان پس از تاریکی، اثر هاروکی موراکامی، زاویه دید دوربین است؛ یک دوربین خود کارو سخن گو! و طبعاً بی طرف و غیر مداخله گر.

 پس از تاریکی در واقع دو داستان مجزا درمورد دو خواهر؛ ماری و اری آسایی است که تنها در پایان  با یکدیگر تلاقی می کنند. گرچه اسامی ماری و اری ـ به تأکید نویسنده ـ تنها در هجای اول با هم فرق می کند، اما آنها دو شخصیت کاملا متفاوت اند .

ماری آسایی دختری نوزده ساله و نه چندان زیبا است که بنا بر تصمیم والدین نقش دختر باهوش و سخت کوش را ایفا می کند . در مقابل برای اری، خواهر بزرگتر، که دختری بسیار زیبا است، نقش سفید برفی در نظر گرفته شده است. جای او در مجلات مد و صفحه تلویزیون است که در آنجا لبخند زنان جوایز مسابقات را رو به دوربین می گیرد.

نویسنده به تناسب تفاوت دو خواهر، دو شیوه مختلف را برای بیان داستان هر یک برگزیده است. داستان ماری ماجرایی رئال است که از ساعت 11:56 شب در یک رستوران  شروع می شود و در ساعت 6:52 بامداد روز بعد در اتاق خواهر بزرگتر و در کنار او به اتمام می رسد. در مقابل داستان اری چه در شکل و چه در محتوا کاملا سوررئال است. او از دو ماه قبل به طور ارادی به خواب رفته است. ماجرای اری به رویا یا کابوسی شبیه است که در خواب دیده می شود و در این رویا، تلویزیون اتاق او نقشی اساسی دارد.

دو خواهر با آن که زیر یک سقف، در خانه پدری زندگی می کنند اما  هیچ یک نمی داند دیگری روزش را چکونه می گذراند، به چه چیز هایی فکر می کند، یا چه کسانی را می بیند. در یک کلام آن دو با یکدیگر بیگانه اند.

ماری که در مقایسه با خواهر بزرگ تر همیشه خود را طرف دست پائین فرض می کرده و علت سردی روابط اری با خود را  شهرت و محبوبیت او می دانسته، در گفتگوی تصادفی با تاکاهاشی، دوست سابق اری، در می یابد موضوع از دید خواهر، درست عکس آن است که او تصور می کرده است :

«...خب، پس اری همه رازهایش را بهت گفت.»

«آره. یا شاید بهتر است بگویم چیزهای خصوصی را بهم گفت.»

...«مثلا»

...«مثلا گفت آرزو دارد به تو نزدیک تر شود.»

«نزدیک تر به من؟»

«احساس می کرد تو عمدا بین دوتاتان  یک جوری فاصله گذاشتی. البته از وقتی به سن معینی رسیدی.»

...« دلم می خواهد می توانستم به اری نزدیک تر باشم. بخصوص در اوایل جوانی دلم می خواست بهترین دوستش باشم. البته تا حدی ستایشش می کردم: این قسمتی از دوستی بود. اما حتی آن وقت ها هم سرش دیوانه وار گرم بود. مدل شدن برای روی جلد مجلات دخترانه، هزار جور درس و آن همه آدم توی دست و پایش . دیگر جایی برای من باقی نمی ماند. به عبارت دیگر وقتی بیشتر از همیشه به او احتیاج داشتم، کمترین فراغت را برای جواب دادن به نیازم داشت.»

...« وقتی با اری صحبت می کردم، یک هو ... به نظرم رسید هر وقت صحبت تو به میان می آید، یک جور مبهمی دستخوش عقده می شود.»

« عقده؟ اری نسبت به من؟»

« اوهون»

« نه بر عکس؟»

« نه . نه بر عکس.»

« چی تو را به این فکر می اندازد؟»

« خب ببین تو خواهر کوچکی، اما همیشه از آنچه برای خوت می خواستی تصویر دقیق  و روشنی داشتی. هر وقت دلت می خواست نه می گفتی و همه چیز را  به میل خودت انجام می دادی. اما اری نمی توانست. از زمان بچگی کارش بازی کردن نقشی بود که برایش تعیین شده...»

اری سرگشته و پریشان از شنیدن داستان خواهر بزرگتر، و نگران از طولانی شدن خواب او، در فصل 4:33 که نقطه اوج داستان، که نام آن همانند سایر فصلها، ساعت رخ دادن ماجرای آن فصل است، راز خود را با کوروگی، زن نظافتچی هتل می گوید. پیشنهاد کوروگی برای تغییر وضعیت دو خواهر ساده و در عین حال شگفت انگیز است:

 « شاید حالا بهش نزدیک نباشی، اما مطمئنم که زمانی بودی. سعی کن وقتی را به یادت بیاید که بهش نزدیک بودی و فاصله ای بینتان نبود. شاید حالا نتوانی به چیز درستی فکر کنی، اما اگر خیلی سعی کنی یادت می آید. هر چه باشد تو و او از یک خانواده اید. کلی گذشته مشترک با هم دارید. حد اقل باید یک خاطره این جوری گوشه کناری قایم شده باشد.»

«... به نظرم خاطره ها شاید سوختی  باشد که مردم برای زنده ماندن می سوزانند...»

«... پس خیلی سعی کن ماری. سعی کن هر چه توانستی در باره خواهرت یادت بیاید. این سوخت مهمی می شود. برای تو و شاید هم برای خواهرت.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: پس از تاریکی، هاروکی موراکامی، ترجمه ی مهدی غبرایی، انتشارات نیکو نشر.

ردای یونانی



بعد از«نفرین ابدی بر خواننده این برگها»؛ ردای یونانی، اثر آملی نوتومب، دومین داستانی است که این اواخر به شیوه متن پیاده شده از روی نوار مکالمات خوانده ام. اگر بخشهای بیدار شدن پس از عمل جراحی (صفحه ۷) و بیدارشدن در خانه در پایان این داستان ـ که جمعا کمتر از دو صفحه هستند ـ را مستثنا کنیم ، ردای یونانی داستانی است بدون راوی!

ردای یونانی اثری علمی تخیلی است که در آن شخصیت اصلی زن داستان، بعد از یک عمل جراحی در  سال ۱۹۹۵ ، به سال ۲۵۸۰ برده می شود .

در سال ۲۵۸۰ چنان که املی نوتومب تجسم یا به منظور بیان دیدگاه های خود، طراحی کرده است؛ انرژی، اصلی ترین مسئله جهان است. کشوری وجود ندارد، و تقسیم بندی جغرافیایی، جای خود را به دسته بندی تنها بر اساس یکی از دو موقعیت«لووان» و «لوپونان» داده است. معیار دسته بندی آدمها ضریب هوشی آنها است؛ زیر ۵۰ ها آدم حساب نمی شوند و بنابر این اسم انتزاعی« قیف» بر آنها گذاشته می شود. نام ۵۰ تا ۸۰ ها چغندر است. ۸۰ تا ۱۰۰ ها که ۹۰ درصد جمعیت اند، تنها ۸۰ الی ۱۰۰ نامیده می شوند. ۱۰۰ الی ۱۲۰ ها تو خالی ها هستند. ۱۲۰ الی ۱۳۰ بر گزیدگان کو چک اند. ۱۳۰ الی ۱۵۰ ها پزشک و مهندس اند. ۱۵۰ الی۱۹۰ فیزیک دان و ریاضی دانند. بالای ۱۹۰ ها که سلسیوس، شخصیت مرد طرف مقابل خانم شخصیت اصلی یکی از آن هاست، بزرگان نامیده می شوند.

حکومت در دست شورایی از بزرگان است که در راس آن شخص« فرمانروای مستبد» قرار دارد ـ که باتوجه به قراین، احتمالا معادل « جبار» در دولت شهر باستانی آتن آست. و جالب آن است که ضریب هوشی فرمانروای مستبد،۱۴۰ است.

طبقات پائین، همانند نظام باستانی کاستی هندوستان، نجس ها هستند. زنان نجس نهنگها را می دوشند که منبع اصلی تولید گوشت و شیر اند و به شتر مرغها غذا می دهند که برای تولید تخم مرغ (یا تخم شتر مرغ) پرورش داده می شوند. کارگرها متعلق به طبقه بالاتر و همانند زمان ما مسئول راه اندازی ماشین ها هستند. و کسانی که به درد هیچ کاری نمی خورند در کارخانه جدول کلمات متقاطع کار می کنند.

در بازی با زمانی که آملی نوتومب در ردای یونانی انجام می دهد ؛ سه تاریخ کلیدی وجود دارد؛ سال ۷۹ میلادی  که شهر رومی پمپی زیر گدازه و خاکستر آتشفشان کوه وزوو دفن شد و زمان گذشته است، سال۱۹۹۵ که زمان حال است و شخصیت اصلی و بدون نام داستان در روز ۸ می آن تن به تیغ جراحی می سپارد و  سال ۲۸۵۰ که شخصیت اصلی پس از عمل جراحی از روز ۲۷ می آن سال سر در آورده است.

شخصیت اصلی داستان نویسنده ای است که روز پیش از عمل جراحی، فرضیه ای را مطرح می کند که بر آن اساس نیروهایی از آینده ای نامعلوم آتشفشان وزوو را به منظور دفن نمودن شهر پمپی و حفظ آن برای آینده فعال نموده اند. سلسیوس، همان نابغه ای است که در آینده آن بلا را بر سر پمپی آورده ـ یا درست تر، می آورد. و اوست که برای جلوگیری از بر ملا شدن راز خود، شخصیت اصلی را  به قرن بیست و ششم منتقل می نماید .

ردای یونانی را زهرا سدیدی به فارسی برگردانده و انتشارات کتاب روشن منتشر کرده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: ردای یونانی، آملی نوتومب، ترجمه ی زهرا سدیدی، کتاب روشن.

پایان یک ماموریت


پایان یک ماموریت رمانی است از هاینریش بل.

مترجم پایان یک ماموریت، ناتالی چوبینه، در مقدمه خود این داستان را از جهاتی با دو اثر دیگر نویسنده: «آبروی از دست رفته کاترینا بلوم» و «شبکه امنیتی» مقایسه کرده است. از منظری دیگر اما در میان آثار پر تعداد بل، پایان یک ماموریت بیش از همه به سیمای زنی در میان جمع شبیه است و این شباهت به حدی است که می توان ادعا کرد، او در خلق سیمای زنی در میان جمع، تجربه خود در نوشتن پایان یک ماموریت که اثر بلافاصله پیش از آن است را بسط و گسترش داده است.

چنان که قبلا (در این لینک) نوشته ام؛ راوی سیمای زنی در میان جمع، همانند یک خبرنگار یا یک بازپرس، در جستجوی گذشته شخصیت اصلی آن داستان، لنی فایفر، به سراغ افرادی می رود که به نحوی به او مربوط بوده اند. خواننده از خلال گفتگو های راوی با هریک از آن شهود یا مطلعین، اطلاعات تازه ای در مورد لنی به دست می آورد و به این ترتیب همزمان با پیشرفت داستان، تصویر لنی فایفرـ که نویسنده در ابتدای داستان طرحی کلی و سریع از او به دست داده است ـ در ذهن خواننده کامل تر و دقیق تر می شود.

پایان یک ماموریت، ماجرای محاکمه پدر و پسری است که در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، یک خودرو متعلق به ارتش آلمان را در مراسمی شبه آئینی آتش زده اند. در همان صفحه اول داستان، ما ازحکمی که قاضی پرونده ـ در آخرین قضاوت پیش از بازنشستگی خود ـ در مورد متهمین صادر کرده است مطلع می شویم، و بلا فاصله با یک فلاش بک کوتاه در جریان محاکمه قرار می گیریم. در طول مدت محاکمه که با اصرار زیاد در مدت یک روز ـ ولو تا دقایقی پس از نیمه شب ـ به انجام می رسد؛کارشناسان و شهود، یک یک در جایگاه  مخصوص حاضر می شوند و در مورد حادثه و متهمین، گرول پدر و پسر،گواهی می دهند. با هر شهادت یا اظهار نظر کارشناسی، خواننده هر چه بیشتر با گرول ها آشنا می شود و ـ همانند اتفاقی که درمورد لنی فایفر در سیمای زنی در میان جمع می افتد ـ  با آنها احساس تفاهم می کند.

شباهت دیگر دو داستان در تنوع شخصیتهای آن ها است. شخصیتهای پایان یک ماموریت همچون سیمای زنی در میان جمع ـ گرچه در تعدادی کمترـ از طیفی وسیع و متنوع و به گونه ای انتخاب شده اند که بتوانند نماینده تمام آلمان باشند.

انسان دوستی و اخلاق گرایی واغراق دراماتیک در خدمت این دو، که ویژگی مشترک آثار هاینریش بل است؛ در پایان یک ماموریت نیز وضوح به چشم می خورند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پایان یک ماموریت، هاینریش بل، ترجمه ی ناتالی چوبینه، ناشران: سپیده سحر و پیام امروز.