مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

نه فرشته نه قدیس


«صبر کردم.

دیشب شوهرم را کشتم. با مته ی دندان پزشکی کاسه ی سرش را سوراخ کردم. صبر کردم ببینم از جمجه اش کبوتر می پرد بیرون یانه، اما به جای کبوتر یک کلاغ سیاه بزرگ بیرون پرید.»

این شروع تکان دهنده و مؤثر رمان نه فرشته نه قدیس اثر ایوان کلیما است.

مکان داستان شهر پراگ و زمان رخدادهای اصلی  آن، سال های پس از فروپاشی شوروی و برچیده شدن حکومت کمونیستی چک اسلواکی(ده ی نود قرن بیستم) است.

داستان از سه روایت متداخل از زبان سه راوی شخصیت تشکیل شده است. تنوع تیپ، سن و سال و موقعیت اجتماعی راوی ها و همپوشانی روایت های آنها با یکدیگر به داستان حجم داده و این امکان را برای خواننده فراهم کرده تا به آدم ها و اتفاقات از زوایای مختلف بنگرد.

جمله ی آغاز داستان، یکی از کابوس های شخصیت اصلی آن، کریستینا است. کریستینا زنی میانسال و مبتلا به افسردگی است. او که در همزمانی نمادین، در روز فوت جوزف استالین به دنیا آمده، دندان پزشک است و چند سالی است که از همسرش جدا شده است. همسر سابق کریستینا معلم دبیرستان بوده و در زمان روایت مبتلا به سرطان است. افسردگی کریستینا ریشه های عمیقی خانوادگی و تاریخی دارد. مادر بزرگ و بسیاری از بستگان مادری او به جرم یهودی بودن در دوره ی اشغال چک اسلواکی توسط نازی ها کشته شده اند. او معتقد است بعد از دوش های گاز اردوگاههای مرگ نازی ها، جهان دیگر نمی توانست و نمی تواند به شکل سابق باشد.

کریستینا دختر پانزده ساله ای دارد به اسم یانا که یکی دیگر از راوی هاست. یانا که شاگرد دبیرستان است با پانک ها معاشرت دارد  و به تدریج به انواع مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده است. یانا دروغگویی حرفه ای است و اعتیادش را از مادرش پنهان کرده است.

داستان چنان که گفته شد سه راوی دارد. راوی سوم، مرد جوانی از شاگردان سابق همسر سابق کریستینا ست به اسم یان. یان ( که مذکر یاناست) در همزمانی نمادینی دیگر متولد بهار پراگ(1968) و در آستانه ی سی سالگی است. یان زمانی که در بیمارستان به ملاقات همسر سابق کریستینا می رود کریستینا را می بیند و به او دل می بازد. یان به دلیل اختلاف سن زیاد می تواند فرزند کریستینا باشد، با این وجود کریستینا برای گریز از تنهایی و ترمیم اعتماد به نفس آسیب دیده از طلاقش، گرچه با تردید و احتیاط عشق او را می پذیرد. یان عضو کمیسیون مسئول رسیدگی به  جنایات دوره ی حکومت کمونیست هاست. او برای جدی گرفتن شغل خود انگیزه ای قوی دارد چرا که پدرش از ناراضیان و زندانیان سیاسی دوره ی کمونیستی بوده. پدر کریستینا به عکس، از کمونیست های وفادار و از مقامات حکومت سابق بوده است.

نه فرشته نه قدیس داستانی تلخ، سرد و خاکستری است که درونمایه ی اصلی آن تنهایی آدم هاست. همه ی اشخاص داستان، چه آنها که مثل مادر کریستینا و همسر او تنها زندگی می کنند و چه آنهایی که مثل کریستینا و دخترش، و یان و مادرش در یک سقف با دیگری شریک اند، عملاً و در اصل تنها هستند. آنها چنان که کشیش دوست داشتنی تحت معالجه ی کریستینا می گوید، فاقد اراده یا هنر کنار آمدن با اوضاع و احوال و دچار فقدان ایمان، امید و از همه مهمتر دچار کمبود عشق اند.

بسیاری از حوادث داستان برگرفته از زندگی پر فراز و نشیب خود کلیماست. او در کودکی چند سالی را در اردوگاه نازی ها به سر برده، در جوانی طرفدار حکومت کمونیستی بوده، سپس به صفوف مخالفین پیوسته، به زندان افتاده و انتشار آثارش در کشورش ممنوع بوده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: نه فرشته نه قدیس، ایوان کلیما، ترجمه ی فروغ پوریاوری، نشر آگه.

پی نوشت: این رمان با همین نام با ترجمه ی حشمت کامرانی نیز به چاپ رسیده است.

  

من خدمتکار شاه انگلیس بودم


من خدمتکار شاه انگلیس بودم نام رمان شاخصی است از بهومیل هرابال که در ایران با شاهکارش تنهایی پر هیاهو شناخته می شود.

داستان پنج فصل با نام دارد و توسط شخصیت اصلی بدون نام آن روایت می شود. زمان داستان سال های پیش و پس از جنگ دوم جهانی و مکان رخداد های اصلی آن کشور چک اسلواکی سابق و چک کنونی است.

راوی در شروع داستان کارش را به عنوان خدمتکار هتل شروع می کند. طنز جالب توجه هرابال که یکی از مشخصه های آثار اوست، از همان نخستین جملات خود نمایی می کند. رئیس هتل در شروع کار گوش راوی را می پیچاند و به او تذکر می دهد که نه باید چیزی ببیند و نه چیزی بشنود و از او می خواهد که جمله اش را تکرار کند. بعد از تکرار این جمله رئیس گوش دیگر او را در دست می گیرد و می پیچاند و دستور می دهد که او در عین حال باید چشم و گوشش باز باشد. راوی با حیرت جمله ی دوم را هم تکرار و سپس کارش را در هتل آغاز می کند.

تنها هدف زندگی راوی پول در آوردن است و در این راه به هر دوز و کلکی متوسل می شود. او که در ساعات فراغت از کار برای فروش سوسیس به ایستگاه قطار می رود، مسافرین قطارهای در آستانه ی حرکت را نشان می کند و  پس از آن که سوسیس را به آنها داد و پول را که نوعأ اسکناسی به مراتب با ارزش تر از قیمت سوسیس است گرفت، برای پس دادن بقیه ی پول آنقدر این دست و آن دست می کند تا قطار راه می افتد. او ظاهرأ تمام تلاشش را می کند تا بقیه ی پول را به خریدار بر گرداند اما موفق نمی شود و پول در دست خودش باقی می ماند.

این داستان هم همانند تنهایی پر هیاهو پر از آدم های اغراق شده و سوررئال، از قبیل مرد فروشنده ی غول پیکر و سیری ناپذیری است که در ساعات استراحت کف اتاقش درهتل را با اسکناس های صد کرونی فرش می کند؛ شاعر گیجی که دور سرش حاله ای نورانی دارد و وقتی در رستوران عادتأ کفش هایش را در می آورد، مردم آزارها به عنوان  شوخی آن را به کف چوبی رستوران میخ می کنند یا در آن قهوه می ریزند؛ رئیس دولتی که معشوقه هایش را به به یک  خانه ی عروسک می برد که به سختی می شود در آن سرپا ایستاد و ژنرالی است که وانمود می کند از خوردنی ها و نوشیدنی هایی که به او می دهند نفرت دارد اما  همه ی آنها را با ولعی باور نکردنی و تا آستانه ی مرگ می خورد.

داستان غیر خطی است و فلاش بک هایی دارد به گذشته که راوی در تعدادی از آنها از دوره ی زندگی خود با مادربزرگش می گوید. او و مادر بزرگش در کنار آسیای آبی در مجاورت یک حمام عمومی زندگی می کرده اند. در میان استفاده کنندگان از حمام، آدم هایی عمدتأ از فروشنده های خرده پا بوده اند که به مجرد آن که پول و پله ای به هم می رساندند با لباس های نوی خریداری شده به حمام می رفتند و لباس های کهنه شان را از پنجره ی آنجا که مشرف به آسیا بوده به بیرون پرت می کردند. مادر بزرگ که در انتظار چنین اتفاقی بوده چنگکی را به دست می گرفته و در حالی که راوی دو پایش را برای جلوگیری از سقوط او در آب می چسبیده، لباس ها را از آب می گرفته تا پس از شستن و رفوکاری در بازار مکاره بفروشد. توصیف راوی از شکل لباس ها پس از پرتاب شدن از پنجره  و پیش از سقوط  که در چند جای داستان تکرار می شود از آن کارهایی است که از کمتر نویسنده ای به جز هرابال بر می آید.

راوی رئیس و مقتدایی دارد به اسم اسکریوانک. یکی از تفریحات رئیس و شاگرد این است که بیست کرون بر سر حدس زدن غذاهایی که مشتری ها سفارش خواهند داد شرط بندی کنند. حدس رئیس هر بار با تمام جزئیات درست از کار در می آید و همیشه اوست که برنده می شود. اسکریوانک معتقد است یک پیش خدمت حرفه ای باید بتواند علاوه بر غذایی که هر مشتری سفارش خواهد داد چیزهایی مثل ملیت او را هم درست حدس بزند. اسم کتاب جمله ای است که او در پاسخ به این سئوال که چگونه می تواند چنین چیزهایی را حدس بزند، به زبان می آورد. اسکریوانک مفتخر است که یک بار در مناسبتی خدمتکار پادشاه انگلیس بوده است.

راوی اندک اندک توانایی رئیسش را می آموزد و دست تقدیر او را تبدیل به خدمتکار پادشاه اتیوپی، هایلاسلاسی می کند. هایلاسلاسی به پاس خدمتی که راوی در ضیافت رسمی در هتل محل خدمت خود به او می کند حمایل و مدالی به وی اهدا می کند و از آن پس او پرسش های توأم با تعجب دیگران را از این که چگونه قدرت پیشگویی بعضی از امور را دارد با این جمله ی غرور آمیز پاسخ می گوید که «من خدمتکار پادشاه اتیوپی بوده ام.»

غذاهای اتیوپیایی که آشپزهای خدمتگذار هایلاسلاسی در هتل تهیه می کنند از جهت مقدار و نوع آنها اعجاب انگیزند. غذای اصلی شامل شترهایی است که بر روی آتش کباب شده اند. داخل شکم هر شتر دو بز جاسازی کرده اند که در شکم هر کدام دو بوقلمون شکم پر گذاشته اند. فضای خالی بین بزها را با ماهی و تخم مرغ آب پز که تعدا آنها از صدها عدد متجاوز است پر کرده اند. (معلوم نیست چنین غذایی واقعأ وجود دارد یا هرابال خود مخترع آن است و اگر وجود دارد او چگونه با آن آشنا شده است).

کسب افتخار خدمت گذاری پادشاه اتیوپی سر آغاز تحول در زندگی  راوی است. او در آستانه ی اشغال چک به وسیله ی آلمانها به جهت ارتباطش با دختری آلمانی که تنها زنی است که او را باقد بسیار کوتاهش می پسندد، مورد غضب و نفرت دوستان و همکارانش قرار می گیرد و از هتل محل کارش اخراج می شود. ناسیونالیست های چک دختران تنهای آلمانی (از جمله دوست دختر راوی) را کتک می زنند و جوراب های آنان را از پایشان در می آورند و همچون غنیمت جنگی با خود می برند. راوی دیگر قادر نیست کاری برای خود پیدا کند چرا که محیط حرفه ای او محدود است و همه از تمایل او به آلمانی ها باخبر می شوند.

اوضاع برای راوی به همین منوال است تا ارتش آلمان چک اسلواکی را به اشغال خود در می آورد. حالا این اوست که نسبت به دوستان سابقش دست بالا را دارد. اما این تازه شروع کار است و تغییر و تحولات جدی هنوز در راهند.

من خدمتکار شاه انگلیس بودم داستانی شلوغ و پر ماجراست و  نکات ریز و درشت جالب فراوانی دارد. مترجم کتاب بهاره هاشمیان و ناشر آن انتشارات هاشمی است. 

                                                             مرداد 1395 

  

  

نظارت دقیق قطارها


پس از تنهایی پر هیاهو که در میان فارسی خوانها با استقبال فراوان روبرو شد، نظارت دقیق قطارها دومین رمانی است که از بهومیل هرابال وارد بازار نشر شده است. از اطلاعات جسته گریخته ای که در باره ی سابقه ی انتشار نظارت دقیق قطارها در ایران موجود است، پیداست که این رمان نسبتاَ کوتاه  پیش از چاپ اخیر، با همین ترجمه در دهه ی پنجاه در مجله ی تماشا به چاپ رسیده است و کتاب حاضر نسخه ی به احتمال بسیار زیاد دست و پاشکسته ی همان ترجمه است. اسم کتاب در نسخه ی انگلیسی که ترجمه ی فارسی از روی آن صورت گرفته«closely watched trains»است که چیزی در حدود" قطارهای به دقت تحت نظر" یا به قول پیروز دوایی در مقدمه ی تنهایی پر هیاهو" قطارهای به شدت مراقبت شده" است.

 شخصیت اصلی و راوی داستان مرد جوانی است به اسم میلوش هرما. زمان داستان ماههای پایانی جنگ دوم جهانی و مکان آن روستایی در زادگاه هرابال در چک اسلواکی سابق و جمهوری چک کنونی است. سابقه ی خانوادگی هرما مورد حسادت اهالی روستا بوده و هست. جد پدری او از سن ۱۸ سالگی بیکار و بیعار با حقوق بازنشستگی از کار افتادگی جنگ زندگی می کرد و دائماَ روزگار خوش خود را به رخ هم ولایتی هایش می کشید تا بالاخره در اثر افراط در قمپز در کردن در سن ۱۰۰سالگی مورد ضرب و شتم قرار گرفت و مرد.

 پدر بزرگ هرما هیپنوتیزور بود و در سیرک کار می کرد. به عقیده ی اهالی روستا که نوعأ کشاورز و زحمتکش اند، کار در سیرک و هیپنوتیزم یعنی بیکارگی و ولگردی. وقتی تانکهای آلمانی به قصد اشغال چک اسلواکی از مرز عبور کردند، پدر بزرگ هرما به تنهایی به مقابله آنها رفت. او در مقابل ستون زرهی با دستهای گشوده ایستاد و تلاش کرد تا با استفاده از نیروی هیپنوتیزم آنها را وادار کند سر خر را کج کنند و به کشور خود بازگردند. تانک فرماندهی آلمانی مشکل را با عبور از روی پدر بزرگ حل کرد و دیگر هیچ چیز جلودارش نشد. و بالاخره پدر که لوکوموتیو ران بود به دلیل سختی شغل در چهل و هشت سالگی باز نشسته شده بود و همولایتی ها وقتی یادشان می آمد که او هنوز سی سال دیگر می تواند زنده بماند، از حسادت دق می کردند.

تا اینجای مطلب ترجمه ی فارسی بر اثر هرابال منطبق است. اما از اینجا به بعد ترجمه ی فارسی با حذف چند حادثه ی کلیدی  وچند تغییر در متن اصلی، خواننده را وارد فضایی مبهم و مه آلود می کند که خارج شدن از آن جز با کمک منابع دیگر از جمله نسخه ی سینماییِ داستان(که من آن را ندیده ام) و نوشته های مختلف در مورد فیلم و کتاب امکان پذیر نیست.

هرابال داستان را با خبر انهدام یک هواپیمای نظامی آلمانی و صحنه ی جالب چرخش بال هواپیمای ساقط شده بر فراز مرکز روستا و سقوط آن در باغ کلیسای جامع شروع می کند. ماجرا همین پریروز اتفاق افتاده و اهالی بلافاصله قطعات لاشه هواپیما را جدا کرده اند و به مصارف گوناگون از جمله پوشش سقف لانه های خرگوش خود رسانده اند. مقارن ماجرای سقوط هواپیما هرما که کارمند کارآموز راه آهن است پس از طی دوران نقاهتِ پس از خودکشی ناموفق در سه ماه قبل، به سر کار خود که یک ایستگاه درجه چندم راه آهن است باز می گردد. علت خودکشی هرما شکست در نخستین تجربه ی معاشرت جنسی است و این نخستین حادثه ی کلیدی حذف شده در ترجمه است.

هرما به مجرد بازگشت به کار، در جریان اتفاقی عجیب قرار می گیرد که در غیبت او در ایستگاه رخ داده است. هرما همکار نترس و بی کله ای دارد به اسم آقای هوبیچکا. هوبیچکا چند وقت پیش در اقدامی عجیب و جنجال برانگیز یک شب با تلگرافچی ایستگاه، ویرجینیا خلوت کرده و پیش یا پس از ماجرایی که احتمالأ در داستان وجود دارد ولی در ترجمه حذف شده، تمام مهرهای ایستگاه را( با تغییر نسبت به متن اصلی) بر روی دست ویرجینیا زده است.

موفقیت حسادت برانگیز هوبیچکا در ارتباطش با ویرجینیا و بی تفاوتی آشکارش نسبت به تبعات ناگواری که این امر می تواند بر سوابق حرفه ای اش بگذارد او را در نظر هرما تبدیل به یک قهرمان می کند؛ قهرمانی که از قضا  پهلوان عرصه ی دیگری به  جز فتوحات جنسی نیز هست.

گفتن ادامه ی ماجرا  و حادثه ی کلیدی دیگری که ترجمه ی فارسی از روی آن پریده داستان را لو خواهد داد. همین قدر می شود گفت  که حادثه ی حذف شده که  با کمک هوبیچکا رخ می دهد، قرینه ی مثبت حادثه ی منجر به خودکشی هرما در ابتدای داستان است و تاثیری بسزا بر او و سرنوشتش بر جای می گذارد.

 

نظارت دقیق قطارها اثری است که هرابال با آن به شهرت رسیده و حاصل تجربیات شخصی مستقیم او در شغل  کارگری راه آهن و مسئولیت خط و راهنمایی قطارهاست. اقتباس سینمایی نظارت دقیق قطارها در سال ۱۹۶۸ در چهلمین دوره ی اسکار جایزه بهترین فیلم زبان خارجی را از آن خود کرده است. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: نظارت دقیق قطارها، بهومیل هرابال، ترجمه عدنان غریفی، نشر افراز، چاپ دوم، ۱۳۹۲.

تنهایی پر هیاهو


« سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم ». این جمله شروع داستان و سر آغاز پنج فصل از هشت فصل تنهایی پر هیاهو، اثر بهومیل هرابال، نویسنده سرشناس معاصر اهل چک اسلواکی سابق است. 

راوی داستان، شخصیت اصلی آن هانتاست و من ماجرای او را چنان که خود در مورد شیوه کتاب خواندنش گفته خواندم:« مثل مکیدن آب نبات و یا مزه مزه کردن الکل تا تماما و به تانی جذب بدنم شود.»

تنهایی پر هیاهو می توانست اثری باشد با چندین برابر حجم کنونی، و کاش چنین بود تا می شد مدت زمان طولانی تری از خواندن آن لذت برد. بی تردید غنای این اثر فوق العاده جذاب و شگفت انگیز ریشه در زندگی عجیب و پرفراز و فرود هرابال دارد که خلاصه ای از آن در مقدمه ی کتاب آمده است.

ماجرای ارتباط هانتا با دختر کولی از فرازهای فوق العاده داستان است: « او را اواخر جنگ پیدا کردم... داشتم به خانه بر می گشتم که دخترک در راه به من پیوست. ... به اولین تقاطع که رسیدیم گفتم: « خب خداحافظ من دیگر باید بروم»، و دخترک گفت راه او هم از همان طرف است. ... در آخر خیابان دست به سوی اوپیش بردم و گفتم:« خوب دیگر من باید بروم خانه »، ولی او گفت که راه او هم از همان طرف است،... در خانه ام ایستادم گفتم :«خدا حافظ من اینجا زندگی میکنم» و دخترک گفت که او هم اینجا زندگی می کند ... وبعد از پله ها رفتیم پایین، به حیاطی که درش سه خانوار دیگر هم زندگی می کردند، و بعد  رفتم به طرف اتاقم و در را باکلید باز کردم ... گفتم « خب اتاق من اینجاست»، و اوگفت اتاق او هم همان جاست و آمد تو و...  بعد خلاصه همین طور به زندگی ادامه دادیم. بدون آنکه من هیج وقت درست اسم او را بدانم، یا اوبخواهد و لازم داشته باشد اسم مرا بداند» (۵۸تا۶۰)

« یک شب سر شب به خانه برگشتم دیدم که دخترک  کولی در خانه نیست. ... تاصبح طول خیابان جلوی خانه را بالا و پایین رفتم، ولی اثری از او پیدا نشد، نه آن روز و نه روزبعدش و نه دیگر هیچ وقت... دخترک ساده بچه وارم ، دست نخورده مثل تکه ای چوب صاف، پاکیزه همچون نفس روح القدس، که از زندگی چیزی نمی خواست جز این که هیزم و الواری را که از خرابه ها صلیب وار بر پشت می کشید در بخاری بریزد... » (۶۳)

و نهایتا درست در پایان داستان، و بدون هرگونه ارتباط با ماجراهای پس از گم شدن دختر: « ... و در لحظه حقیقت ، دخترک نازک اندام کولی را می بینم که اسمش را هرگز ندانستم. داریم در آسمان پاییزی بادبادک هوا می کنیم... دست دراز می کنم و قاصدک را می گیرم و می بینم با خط بچگانه اسمش را بر آن نوشته است. ایلونکا. اسمش ایلونکا بود.»

این داستان به رغم حجم کم آن پر از چیزهای تاثیر گذار و به یاد ماندنی است. ماجراهای راوی با مانچا، مراسم شبه آئینی که هانتا در پرس کردن کاغذهای باطله مراعات می کند(از جاگذاری کتابی گشوده در لابلای کاغذها تا قرار دادن پوستر تابلوهای معروف نقاشی به عنوان لفاف عدل های کاغذ)؛ ماجرای دختران کولی با دامنهای سرخابی و فیروزه ای و ژست گرفتن آنها در مقابل دوربین بدون فیلم عکاسی؛ موشهایی که از لا بلای لباس های هانتا بر پیش خوان آبجوفروشی می پرند و داستان فاضلاب پاک کنها  بخشی از فراموش نشدنی های تنهایی پر هیاهو هستند.

تنهایی پرهیاهو را پرویز دوایی از زبان اصلی به فارسی برگردانده و انتشارات کتاب روشن نخستین بار در سال 1383 آن را منتشر کرده است.