مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

جاز


مشهور است که  تونی موریسون همانند فالکنر، و شاید تحت تاثیر او، داستانهایش را از جایی شروع می کند که خواننده از آن بی اطلاع است:

در دلبند:« ۱۲۴ کینه جو بود. پر از زهر کودکی شیرخواره. هم زنهای خانه این را می دانستند و هم بچه ها.»

در یک بخشش: « نترس ... با وجود کاری که انجام داده ام، گفته هایم آسیبی به تو نمی رساند.»

اما جاز شروع و به تبع آن ساختار متفاوتی دارد:

« او را می شناسم. با دسته ای پرنده در خیابان لینوکس زندگی می کرد. شوهرش را هم می شناسم. عاشق دختری هجده ساله شد. عشقش چنان عمیق و جن زده بود که هم غمگینش می کرد و هم شاد، طوری که عاقبت برای حفظ این احساس او را با تیر زد! وقتی همسرش – اسمش ویولت است – به مراسم تشییع جنازه رفت تا دخترک را ببیند و صورت بی جانش را ببرد، پرتش کردند روی زمین و از کلیسا بیرون انداختند. بعد، از میان آن همه برف دوید و وقتی به آپارتمانش رسید، پرنده ها را از قفس درآورد و از پنجره آزاد کرد؛ یا باید یخ می زدند یا پرواز می کردند. بین این پرنده ها طوطی ای هم بود که مدام می گفت: «دوستت دارم.» »

تونی موریسون در همین یک پاراگراف، پیرنگ داستان را به صورت خلاصه لو می دهد و در ادامه در  پنج ـ شش صفحه اول (تا انتهای پاراگراف اول صفحه ی ۱۵)، طرح کامل آن را هم بر ملا می کند.

در فیلم برداری فیلمهای سه بعدی از دوربینی با دو لنز استفاده می‌شود که هر کدام یک صحنه واحد را از زاویه‌ای متفاوت (ونزدیک به هم) فیلمبرداری می‌کند. ساختار روایی جاز چیزی شبیه فیلم برداری سه بعدی است.

جاز رمانی چند صدایی و غیر خطی است. راوی محوری جاز که از نوع راوی نامطمئن* است، همان است که داستان را شروع را می کند. علاوه بر او داستان چهار راوی شخصیت هم دارد؛ ویولت و جو، زن و شوهری که در پاراگراف اول معرفی می شوند، مقتول (دورکاس) و دوست او فلیس. روایت ها ی راوی های شخصیت از نوع محاوره ای اند و همانند عبارات نقل قولی تماماَ در داخل گیومه آمده اند.

موضوع اصلی و مرکزی جاز همان است که در پاراگراف اول آن خلاصه شده است. هر یک از راوی ها  از زاویه دید خاص خود و مستقل از دیگران  همان موضوع  را  تعریف می کند و حاصل کار داستانی چند بعدی ـ یا به قول صالح حسینی در مقدمه ی لردجیم، دارای حجم ـ  و بسیار جذاب و خواندنی است.

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت: جاز را دوست خوبم میله ی بدون پرچم به من توصیه کرد. از او بسیار ممنونم و خواندن نوشته ی بسیار قوی و خواندنی اش در باره آن را در این پست جداَ توصیه می کنم.

مشخصات کتاب: جاز، ترجمه ی سهیل سمی، نشر موسسه ی فرهنگی انتشاراتی آفرینه، چاپ اول،۱۳۷۹ .

دلبند


پیش از این هم در جایی گفته ام که خوب داستان نوشتن یک چیز است و داستان خوب نوشتن چیز دیگری است. تونی موریسون داستان خوب نویس است؛ یکی از برجسته ترین داستان نویسان در قید حیات، و دلبند مشهورترین داستان او و یکی از بهترین داستانهای معاصر است.

دلبند داستان عشق مادری در موقعیت بردگی است. حادثه محوری داستان برگرفته از رخدادی واقعی مربوط به نیمه قرن نوزدهم در آمریکا است که در آن یک زن برده سیاه پوست فراری به هنگام دستگیری از فرط نا امیدی فرزند خردسالش را ـ شاید برای نجات او از ابتلا به سرنوشتی مشابه خود ـ  به قتل رسانده است. شاه بیت دلبند جمله ای است که در اوایل کتاب در گفتگوی شخصیت محوری مرد داستان پل دی، با زن شخصیت اصلی ست، از ذهن پل دی می گذرد: دوست داشتن برای یک برده خطر ناک است، خیلی خطر ناک.

پل دی که مردی سرد و گرم چشیده و با تجربه است می داند که کمی کمتر دوست داشتن بهتر است؛ هر چیزی را کمی دوست داشتن: «در این صورت روزی که آن چیز را می شکستند یا توی یک گونی می چپاندند شاید کمی عشق برای چیز بعدی توی وجود آدم باقی می ماند.» 73

ست اما بلد نیست دوست داشتنش را کنترل کند و روزی که پل دی در ابتدای داستان پا به خانه و زندگی او می گذارد، هجده سال آزگار است که او و تنها فرزند باقی مانده اش دنور که دختری  هجده ساله است، تاوان این نابلدی را با زندگی در انزاوای کامل در کنار روح شرور یک کودک شیرخواره می دهند.

پل دی به مجرد پاگذاشتن به خانه ی ست روح کودک را از خانه می تاراند، اما این تازه شروع ماجرا است. به فاصله ای اندک پس از اخراج روح کودک، دختر جوانی عجیب از مبدا ی نامعلوم پا به  خانه و زندگی ست می گذارد؛ دختری که نام داستان برگرفته از اسم اوست؛ دلبند.

از جمله امتیازات دلبند، شخصیت پردازی های قوی و تاثیر گذار آن است. داستان علاوه بر ست که شخصیتی بسیار جالب و فراموش نشدنی است، زن بسیار دوست داشتنی و به یاد ماندنی دیگری هم دارد که به تنهایی می تواند بار یک داستان کامل را به دوش بکشد. نام این زن بیبی ساگز است. بیبی ساگز، مادر شوهر ست یا درست تر از آن، مادر بزرگ پدری دنور است. تعریف کردن بیبی ساگز کار آسانی نیست. او را شاید بتوان قدیسه دانست.

بیبی ساگز آزادی اش را در سن بالای شصت  سالگی در ازای چندین سال کارِ روزهای یکشنبه توسط پسرش هال (پدر دنور) بازخرید کرده است ـ و یادمان باشد گرچه حرمت کار در روز یکشنبه برای مسیحیان به اندازه کار در روز شنبه برای یهودیان نیست، اما فرض براین است که مومنین مسیحی این روز را تعطیل می کنند و به کلیسا می روند.

بیبی ساگز که تا پیش از آزادی بدون آن که هرگز به پسرش هال گفته باشد همیشه از خود می پرسید:« که چی بشه؟ برای یک زن برده شصت و چند ساله که عین سگ شل می لنگید، آزادی به چه درد می خورد؟» بلافاصله پس از به دست آوردن آزادی، اعجاز آن را در میابد. او که تا آن زمان هرگز به سر و شکل خود فکر نکرده بود، ناگهان به دست هایش به عنوان جزئی از خود، و چیزی متعلق به خود نگاه می کند و پس از آن برای نخستین بار تپش قلبش را حس می کند.

گفتم بیبی ساگز قدیسه است. او پیروان خاص خود را دارد. آنان سیاهانی هستند که در محوطه ای باز در جنگل گرد هم می آیند و از جان و دل به سخنان او گوش می سپارند:

« بیبی ساگز پس از نشستن روی صخره مسطح غول پیکری، سرش را زیر می انداخت و در سکوت دعا می خواند... وقتی چوبدستش را زمین می گذاشت، آنها می فهمیدند که آماده است. سپس می گفت:

«بچه ها را بفرستین بیان!» و بچه ها از لابلای درختان به سوی او می دویدند.

بیبی ساگز به آنها می گفت: « بذارین مادرتون صدای خنده تو نو بشنوه» و صدای خنده شان توی جنگل می پیچید... سپس فریاد می زد: « مردها جلو بیان.»

... و بیبی ساگز به آنها می گفت: « بذارین زن و بچه ها تون شما رو در حال رقص ببینن.» و زندگی زمین زیر پاهایشان می لرزید.

سپس زنها را فرا می خواند و به آنها می گفت: « گریه کنین. برای زنده ها و برای مرده ها. تا می تونین گریه کنین.» و زنها بی آنکه چشمشان را بپوشانند اشک می ریختند.»135

بیبی ساگز سپس موعظه خود را شروع می کند. او در مهمترین فراز موعظه، از حاضرین می خواهد که دستهای خود را دوست بدارند و دیگر اعضای بدن و اندامهای خود را، و بیش از همه قلبشان را.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ. ن: با تشکر از دوست مان میله بدون پرچم، کتاب من  ترجمه شیریندخت دقیقیان، چاپ مشترک نشر چشمه و انتشارات روشنگران است.

یک بخشش


« تسلط داشتن بر دیگران کار دشواری است؛

به زور تسلط بر دیگران را به دست آوردن کار اشتباهی است؛

اما دادن تسلط خود به دیگران کار خطرناکی است.

                                    آه فلورنس... عزیزم... حرف مادرت را بپذیر...»

اینها آخرین جملات داستان یک بخشش، اثر تونی موریسون است. گوینده جملات چنان که پیداست مادر فلورنس است، و فلورنس یکی از اشخاص محوری و راوی نیمی از فصلهای داستان است.

فلورنس دختر سیاه پوستی شانزده ساله است: « لینا می گوید وقتی مرا به اینجا آوردند، از دندانهایم پیدا بود که هفت، هشت ساله هستم. از آن زمان تا به حال هم هشت بار آلوهای وحشی را برای مربا و کیک چیده و جوشانده ایم.»

زمان داستان اواخر قرن هفدهم است و محلی که فلورنس سهم خود از داستان را از آنجا روایت می کند، ملک و مزرعه ای اربابی است که او به اتفاق سه زن دیگر شامل ربکا همسر سفید پوست و بیوه ارباب، لینا مستخدم سرخپوست، و سارو مستخدم  دیگر دورگه در آنجا زندگی می کنند.

روایتِ داستان، چنان که نویسنده ی  سرشناس دیگر آمریکایی جان آپدایک در مورد ویژگی آثار تونی موریسون گفته است، پیش از آن که خواننده کمترین اطلاعی از ماجرا داشته باشد، توسط فلورنس آغاز می شود: «نترس...  با وجود کاری که انجام داده ام، گفته هایم آسیبی به تو نمی رساند... .»

 مخاطب غایب فلورنس، آهنگر سیاه پوستی است که چندی پیش دری عجیب و زیبا برای خانه جدید ارباب ساخته است و از طبابت سررشته دارد، وعلاوه بر اینها فلورنس دلبسته او است. در شروع داستان لینا و خانم(ربکا) نامه ای را در جوراب فلورنس می گذارند؛ چکمه ارباب تازه درگذشته را به پاهای او می کنند؛ و چون چکمه مردانه و بزرگ است آن را با کاه و پوسته ذرت پر می کنند و او را روانه می کنند تا  آهنگر را بیابد و برای معالجه خانم به مزرعه بیاورد.

داستان به جز فصل آخر، شامل دو روایت موازی و یک در میان است. چنان که گفته شد راویِ نیمی از فصلها  فلورنس است.  نیم دیگر فصل ها، توسط دانای کل روایت می شود. روایت دانای کل در فصل دوم  با سفر ژاکوب وارک، همسر ربکا، برای وصول طلب خود از مالک کشتزاری وسیع در شهری دوردست آغاز می شود. دستاورد این سفر فلورنس است که ژاکوب در ازای طلب خویش دریافت می کند و به مزرعه خود می برد.

یک بخشش رمانی در باره زنان آمریکا است. شخصیت های محوری داستان همان چهار زنی هستند که پیش از این نام بردم. مردان ـ و حتی اصلی ترین آنها یعنی ژاکوب ـ به رغم موقعیت دست بالای خود، در داستان نقش درجه دوم را به عهده دارند.

 چها زن محوری داستان به رغم تفاوت نژاد، از سفید و سیاه تا سرخ و دورگه ـ  که شاید تعمداً این همه رنگارنگ انتخاب شده اند تا نماینده همه زنان آمریکا باشند ـ و تفاوت موقعیت هایشان، از همسر ارباب گرفته تا کلفت، در یک ویژگی کلیدی و درخور تامل مشترک اند و آن خریداری شدن توسط ژاک است. ژاک لینا را برای انجام کارهای خانه و مزرعه خریده است؛ ربکا را از طریق آگهی روزنامه از پدرش در انگلستان به بهای تامین هزینه سفر به آمریکا و کم کردن شر یک نانخور از سر او به عنوان همسر خریداری کرده؛ فلورنس را همانطور که گفته شد در ازای طلب خود از ارباب قبلی او دریافت کرده؛ و سارو را هم از خانواده چوب بری که او را از آب گرفته اند به عنوان کمک حال همسرش خریده است.

یک بخشش اثری تکنیکی و در عین حال جذاب و خوشخوان است که من را به صرافت خواندن شاخص ترین اثر تونی موریسون، «دلبند» انداخت.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: یک بخشش، تونی موریسون، ترجمه ی علی قادری، اتشارات مروارید.