گونتر گراس زندگی خانوادگی شلوغی داشته است. او چهار بار ازدواج کرده که حاصل آن شش فرزند و دو فرزند خوانده از ازدواج سابق همسر چهارم اوست. او در یکی از واپسین رمان هایش، شهر فرنگ، که گونه ای خودزندگی نامه است، هشت فرزند و فرزند خوانده اش را در چند نوبت (یا مجلس) گرد هم آورده تا از خودشان، مادرانشان، خود گراس و از همه مهمتر از ستاره ی داستان، دوست و همکار وفادار او، ماریا راما و البته از تاریخ معاصر کشورش سخن بگویند.
اسم داستان، شهر فرنگ(در اصل جعبه)، برگرفته از نام دوربینی جعبه ای از تولیدات آگفا در دهه های سی و چهل میلادی است. شهر فرنگ متعلق به ماریاست. او آن را از شوهر مرحومش که خبرنگار جنگی بوده به ارث برده است. شهر فرنگ که به دلیل حضور در جنگ دچار موج گرفتگی شده، دارای این خاصیت جادویی است که می تواند علاوه بر ثبت زمان حال که از هر دوربینی ساخته است، گذشته، آینده و حتی آرزوی آدم ها را هم به تصویر بکشد. برای مثال یکی از فرزندان سگی دارد به اسم یوگی که گاه و بی گاه به طرزی مرموز برای مدتی طولانی غیبش می زند. ماری در خانه با شهرفرنگش از آن چندین عکس می گیرد و وقتی عکس ها از تاریکخانه بیرون می آیند در آنها یوگی در مسیر فرار از خانه، در میدان در حالی که دارد از ایستگاه مترو پایین می رود، روی سکوی ایستگاه، حین سوار شدن به قطار و ... دیده می شود.
داستان نه فصل با نام دارد و با مشهورترین عبارت شروع قصه ها، یکی بود یکی نبود آغاز می شود. به جز توضیحات و تأملات بسیار کوتاه آغاز و پایان فصل ها، متن داستان به گونه ای است که گویی مستقیمأ از روی نوار ضبط شده ی مکالمات پیاده شده است و بنابر این دو ویژگی دارد؛ نخست آن که محاوره ای است و دوم؛ دارای جملات ناتمام فراوانی است که علتش قطع شدن های معمول جملات گوینده توسط دیگران در این گونه گفتگوهاست.
شهر فرنگ ترجمه ی کامران جمالی و چاپ نشر چشمه است.
خرداد 1396
زنگبار اثر آلفرد آندرش داستان یک روز از سرگذشت پنج نفر و یک مجسمه، در آلمان تحت حاکمیت نازی ها پیش از آغاز جنگ دوم جهانی است.
پنج نفر مذکور که ترکیب جالبی را تشکیل می دهند شامل پسر شانزده ساله ای که از او با عنوان پسر یاد می شود، یک دختر جوان یهودی به اسم یودیت؛ گرگور، عضو و مأمور حزب کمونیست آلمان(البته بدون ذکر اسم حزب)، دریانورد باز هم کمونیستی به اسم کنودسون و کشیش مسنی به اسم هلاندر هستند. مجسمه که عکس آن بر روی جلد کتاب نقش بسته و در داستان ذکری از سازنده و سابقه ی آن نمی شود مجسمه ای چوبی، اثر مجسمه ساز برجسته ی آلمانی، ارنست بارلاخ، به اسم طلبه ی کتابخوان، یا چنان که در ترجمه از او یاد می شود راهب کتابخوان است.
وجه مشترک سه نفر اول این است که می خواهند از کشورشان فرار کنند. آن دونفر دیگر یعنی دریانورد و کشیش هم بدشان نمی آید فرار کنند اما وضعیت شان اجازه ی این کار را به آنها نمی دهد. مجسمه هم که در زمره ی اموال کلیسای تحت سرپستی کشیش است به دلایلی که ذکر نمی شود و در واقع مربوط به سازنده ی آن است، باید فراری داده شود، چرا که بناست روز بعد توسط مأمورین حکومت که از آنها با عنوان «دیگران» یاد می شود ضبط شود.
فصل های داستان که تعدادشان هم زیاد است، بدون عنوان و بدون شماره هستند و تمام آنها با ماجراهای پسر شروع می شوند. او که دستیار کنودسون است تحت تأثیر ماجراهای هکلبری فین که در حال خواندن آن است قصد دارد با فرار از رریک دست به سفر و ماجراجویی در جاهایی دور بزند.
پسر سه دلیل برای تصمیم خود دارد: نخست آن که رریک شهر کوچکی است که در آن هیچ اتفاق جالبی نمی افتد؛ دوم این که اهالی شهر می گویند علت ناپدید شدن پدر او دریا این بوده که در حال مستی کشتی خود را به دل دریا زده است و دلیل سوم این است که در دنیا جایی به اسم زنگبار وجود دارد که می شود به آنجا سفر کرد.
اگر از همه چیز دانی غیر عادی گرگور صرف نظر کنیم، زنگبار داستانی واقع گرایانه با شیوه ی روایتی جالب، شخصیت پردازی قوی، نمادپردازی مناسب و طرحی منسجم است که به خوبی از عهده ی ترسیم حال و هوای آلمان آن روزگار برآمده است.
فروردین1396
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشخصات کتاب: زنگبار(یا دلیل آخر)، آلفرد آندرش، ترجمه ی سروش حبیبی، نشر ماهی.
افی بریست که در ردیف مادام بوآری، نانا و آناکارنینا از آن نام برده میشود، رمانی است مشهور از نویسندهی آلمانی قرن نوزده، تئودور فونتانه.
شخصیت اصلی داستان که نام او بر کتاب گذاشته شده، دختر هفدهسالهای زیبا، شاد و به لحاظ روحی و فکری بیثبات، از خاندانی سرشناس و اشرافی است که در شروع داستان با مردی عصاقورتداده و بهمراتب بزرگتر از خود به اسم بارون فن اینشتتن که زمانی خواستگار مادر او بوده ازدواج میکند. افی بهاتفاق اینشتتن که بخشدار شهر کوچک و کسالتبار کسین است به محل خدمت او میرود و در خانهی او ساکن میشود. خانهی اینشتتن منزلی دوطبقه و استیجاری است که طبقه دوم آن خالی و بلامصرف است. افی در همان اولین روزهای اقامت در منزل جدید شبهنگام و در حالی اینشتتن در منزل نیست صدایی از طبقهی بالا میشنود و متعاقب آن به نظرش شبهی میبیند که موجب وحشت او میشود. افی پس از بازگشت اینشتتن موضوع را با او در میان میگذارد. پاسخ اینشتتن در کمال تعجب دوپهلوست. انگار او بی میل نیست که افی فکر کند در خانهی آنها روحی سرگردان پرسه میزند.
افی در بدو ورود باگیزهوبلر داروخانهدار آشنا میشود که آدمی مبادیآداب و شاعر مسلک و با اندامی ناموزون است. گیزهوبلر بلافاصله به افی ارادتی دوستانه و محترمانه پیدا میکند.
اگر بناست افی بریست در ردیف آن سه داستان دیگر قرار بگیرد باید منتظر مرد دیگری هم بود. فونتانه بدش نمیآید خواننده آن مرد را با پسرعموی افی اشتباه بگیرد. اما مرد موردنظر او نیست. بلکه سرگرد فن کرامپاس است که پس از سپری شدن حدود یکسوم از داستان، از او اسم برده میشود. برای آنکه بدانیم کرامپاس بناست در زندگی افی نقشی مهم ایفا کند، نویسنده به نحوی حسابشده نام او را از خلال نامهی افی به مادرش و به این شکل به میان میآورد:«... وقتی اوایل آوریل شنیدیم سرگرد فن کرامپاس ـ این نام فرد جدید [جایگزین فرمانده قبلی ارتش ذخیره] است ـ اینجاست، یکدیگر را در آغوش گرفتیم، گویی در این کسین عزیز* دیگر هیچ اتفاق بدی برای ما نمیافتد.»152
سرگرد فن کرامپاس که از دوستان قدیم دوران خدمت نظام اینشتتن است، متأهل است و دو فرزند دارد. او مردی لاقید و دون ژوان مسلک است که زندگی خانوادگی افتضاحی دارد. کرامپاس بلافاصله پس از آشنا شدن با افی تلاشش را برای جلبتوجه و دلبری از او شروع میکند.
در میانههای داستان، در گفتگویی که بین کرامپاس و افی درمیگیرد، افی از وجود روحی سرگردان در خانهاش و عکسالعمل اینشتتن در قبال این موضوع میگوید. کرامپاس با توجه به شناختی که از پیش از اینشتتن دارد، گرچه بااحساس شرم و اکراه از اینکه پشت سر دوستش صحبت می کند، میگوید اینشتتن دو دلیل دارد که وجود روح را در خانهاش تکذیب نکند؛ نخست آنکه خانهی آنها بدون روح خانهای معمولی میشود که درخور شأن و مرتبهی او نیست و دوم؛ او باور دارد که این مسئله در آموزش(وبهعبارتدیگر بازدارندگی) افی نقشی مثبت خواهد داشت. این گفتگو نظر افی را نسبت به شوهرش منفیتر ازآنچه بود میکند و به نحوی نامحسوس تبدیل به نقطهی عطفی در روابط او و کرامپاس میشود. پسازآن تنها یک اتفاق لازم است تا افی که زندگی قراردادی و بدون عشق را با اینشتتن میگذراند به کرامپاس دلبسته شود و این اتفاق در فصل 19 و درصحنهای میافتد که شبهنگام کرامپاس در اثر یک تصادف در کنار افی در سورتمه عازم خانهی اوست.
فونتانه پس از صحنهی سورتمه، ماجرای افی و کرامپاس را پی نمیگیرد. افی چندی پسازآن بچهدار میشود و کمی بعد اینشتتن ترفیع مقام پیدا میکند و بهعنوان مشاور وزیر به برلین فراخوانده میشود. افی به دلایلی نهچندان آشکار از این اتفاق بسیار خرسند میشود و هنگامیکه برای پیدا کردن خانه به برلین میرود خود را به بیماری میزند تا دیگر مجبور نباشد ولو برای چند روز اثاثکشی به کسین برگردد.
در برلین زمان داستان حدود پنج سال به جلو میرود. در این مدت هیچ اتفاق ناخوشایندی در زندگی زن و شوهر رخ نداده و آنها بیش از همیشه در کنار هم احساس خوشبختی میکنند.
پیداست که افی بریست با شباهتی که گفته شد با آن سه داستان دیگر دارد، نمیتواند به این شکل خاتمه پیدا کند و چنین نیز نمیشود. هنگامیکه افی برای سفری درمانی خانه را ترک کرده است اتفاقی میافتد که زمینه ساز اتخاذ تصمیمی خطرناک از سوی اینشتتن میشود. او تصمیمش را در بحثی جالب با دوست محرمش در میان میگذارد و بهرغم مخالفت وی آن را عملی میکند تا پایانی تراژیک را برای داستان رقم بزند.
افی بریست نخستین رمان ترجمه شده به فارسی از فونتانه است. کتاب را کامران جمالی ترجمه کرده و انتشارات نیلوفر به چاپ رسانده است.
بهمن 1395
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تنها جایی که افی چیزی چنین مثبت دربارهی کسین میگوید همینجاست.
نان سال های جوانی رمان کوتاه و خواندنی هاینریش بل به طور خیلی خلاصه داستان عشق در نگاه اول و گرسنگی است. عشق پیشزمینه ی داستان و گرسنگی پسزمینه ی آن است.
در نان سال های جوانی همان طور که در اکثر کارهای بل دیده ایم، زمان وقوع ماجراهای پیشزمینه کوتاه(در اینجا یک صبح تا شب) و زمان ماجراهای پسزمینه طولانی و درحد چندین سال است. وجود پسزمینه ی تاریخی در آثار بل مسئله ای کلیدی و ناشی از این باور اوست که درک کنش آدم ها مستلزم شناخت پیشینه ی آنهاست، و چنین شناختی تنها در بستر تحولات اجتماعی و تاریخی است که دست یافتنی است.
پسزمینه ی نان سال های جوانی سالهای گرسنگی پس از جنگ دوم جهانی در آلمان است و پیشزمینه ی آن یک روز استثنایی در زندگی شخصیت اصلی داستان، والتر فندریش، در دوران آغاز رونق اقتصادی پس از سال های گرسنگی است.
داستان از زاویه دید ثابت فندریش روایت می شود. او هفت سال پیش از زمان روایت در شانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرده و به شهری بزرگ آمده است تا نان خود را در آورد. فندریش در زمان روایت تعمیر کار ماشین لباسشوی است. او در کار خود آدم موفقی است، دستش به دهانش می رسد، و بناست تا با دختر کارفرمای خود ازدواج کند.
فندریش به رغم آن که مثل کشورش آلمان سالهای گرسنگی را پشت سر گذاشته اما از آن سال ها ترس از گرسنگی و حرصی سیری ناپذیر برای نان در او باقی مانده است:« فکر نان تازه مرا کاملاً از خود بیخود میکرد، و من غروبها ساعتهای متمادی بیهدف در شهر پرسه میزدم و به هیچچیز دیگر فکر نمیکردم به جز نان. چشم هایم می سوخت، زانوهایم از ضعف خم می شد و حس می کردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. نان. من مثل آدم مرفینی ، معتاد به نان بودم... حتی حالا هم اغلب اوقات وقتی حقوقم را می گیرم... در شهر پرسه می زنم و خاطرات ترس بیش از حد آن روزها سراسر وجودم را فرا می گیرد و من نان تازه ای را که در ویترین نانوایی قرار دارد می خرم؛ دو تا نان را که به نظرم خیلی قشنگ می رسند می خرم و در نانوایی بعدی یکی دیگر، و نان فانتزی های کوچک برشته ی ترد دیگر؛ آن قدر نان می خرم که مجبور می شوم بعدأ بخشی از آن را برای صاحب خانه ام روی میز آشپزخانه بگذارم ... فکر این که نان ها بیات شوند مثل خوره وجودم را می خورد.» ۱۸
داستان در صبح یک روز دوشنبه شروع می شود. فندریش در اتاقش در حال خواب و بیداری است که صاحبخانه در راهرو صدا می زند که از خانه برایش نامه رسیده و آن را از زیر در به اتاق می سراند.
نامه از پدر فندریش است و مهر پست راه آهن بر آن خورده که نشان می دهد نامه ای فوری است. پیش از این فندریش فقط دو نامه با چنین مهری دریافت کرده؛ اولی حاوی خبر مرگ مادرش و دومی باخبر تصادف پدرش.
پدر فندریش در نامه خبر داده که هدویگ، دختر دوستش، تا ساعاتی دیگر با قطار وارد می شود و از او خواسته است که به ایستگاه برود و او را به منزلی که فندریش چندی قبل به سفارش پدرش برایش اجاره کرده برساند. هدویگ بیست ساله و مجرد است و به شهر می آید تا معلم شود. فندریش بزرگ به پسرش گوشزد کرده که حتمأ چند شاخه گل هم برای هدویگ بخرد.
فندریش به ایستگاه می رود، هدویگ را که خاطرات اندکی از کودکی او به شکل دختری نحیف و رنگ پریده با موهای بور دارد با ظاهری متفاوت نشسته بر چمدان می بینید، در همان نگاه اول به او دل می بازد و زندگی اش به مسیر دیگری می افتد:« او موهایی تیره داشت و بارانی اش به سبزی چمن بود ... بارانی اش چنان سبز بود که فکر می کردم باید بوی چمن بدهد؛ موهایش به سیاهی سفال های سقفی بعد از ریزش باران می مانست، صورتش تقریبأ سفید روشن بود، به سفیدی رنگ نقاشی تازه... این صورت در من تأثیری عمیق گذاشت، مانند وزنه ی ماشین ضرب آهنی بود که به عوض شمش نقره بر موم فرود آید، تأثیر این سیما در من به حدی بود که گویی وجودم را مثل مته سوراخ می کند، بدون این که قطره ای خون بریزد...»۳۹
نان سال های جوانی چند ترجمه ی فارسی به اسم های مختلف دارد. کتاب من ترجمه ی محمد اسماعیل زاده و چاپ نشر چشمه است.
توماس مان معروف است که ایده هایش را مقتصدانه خرج می کند و از اتفاقات کوچک داستان های بزرگ می آفریند. مرگ در ونیز که ماریو بارگاس یوسا آن را با مرگ ایوان ایلیچ و مسخ، شاهکارهای تولستوی و کافکا مقایسه کرده* داستانی است بر اساس اتفاقی واقعی، و می توان گفت کم اهمیت، که در تابستان ۱۹۱۱ برای توماس مان افتاده است.
شخصیت اصلی داستان هنرمندی آلمانی به اسم گوستاو آشنباخ« یا آن گونه که او را در جشن پنجاهمین سال تولدش رسمأ نامیدند، فن آشنباخ» است که در آستانه ی پیری تصمیم به خارج شدن از مدار زندگی روزمره و کار ادبی (که حرفه ی اوست) و تغییر آب و هوا می گیرد. او عازم سفر به جزیره ای در دریای کارائیب می شود. هوای گرفته و بارانی جزیره به آشنباخ نمی سازد. او به برنامه ی کشتی ها نظری می اندازد « و ناگاه به گونه ای نامنتظر و در عین حال بدیهی مقصد را پیش روی خود» میابد. « اگر انسان می خواست شبانه راهی شهری بی مانند، نامعمول و افسانه ای شود، به کدام دیار سفر می کرد؟»۶۴ این که واضح است، ونیز!
اشنباخ که در شروع داستان در اتفاقی سمبولیک، که پس زمینه آن نمازخانه ای بیزانسی با کتیبه ای با نقوش و نوشته هایی یاد آور مرگ و معاد است، با مردی ناشناس و مرموز برخورد کرده، در اتفاق سمبولیکی دیگر، در کشتی بخاری که با آن عازم ونیز است به پیر مردی بر می خورد که به نحوی ناشایست و زننده ادای جوانان را در می آورد و با آنان حشر و نشر می کند. پیرمرد جوان نما که در طول سفر فکر اشنباخ را به خود مشغول کرده در صحنه ی خروج او از کشتی« زبانش را به دور دهانش می مالد، و ریش ریش رنگ آمیزی شده زیر لب پیرانه اش رو به بالا سیخ می شود، و[خطاب به او] با زبان الکن می گوید: بهترین تعارفات برای عزیزک، عزیزک دلبند وزیبا ... و ناگاه دندان عاریه ای[اش] از فک بالا بر فک پایین می افتد.»۷۲
آشنباخ درهتل محل اقامت خود در ونیز به نحوی دور از انتظار، هم برای خود او و هم برای خواننده، تحت تأثیر پسر نوجوان لهستانی سیزده ساله ای به اسم تاچیو قرار می گیرد. او خواه از ترس آبرو یا به دلیل آزردگی از هوای بویناک تابستانی ونیز آن شهر را ترک می کند اما دست تقدیر به آنجا که کمی بعد معلوم می شود دچار بیماری همه گیر وباست بازش می گرداند و...
مرگ در ونیز که در ردیف تونیو کروگر، کوه جادو و بودنبروک ها، شاهکارهای توماس مان از آن یاد می شود اثری است بسیار سمبولیک که همچون کوه جادو حاوی تأملات عمیق و اساسی نویسنده است در باره ی مرگ و علاوه بر آن در باره ی هنر و عشق. توماس مان در مرگ در ونیز تحت تأثیر اساطیر یونانی و دو رساله ی ضیافت و فدروس(یا به قول مترجم فائیدروس) افلاطون است.
بارگاس یوسا در نوشته ای که در ابتدا به آن اشاره شد مرگ در ونیز را اثری خوانده است که« با برخورداری از ترکیبی عالی و داستانی جذاب و نیز تداعی و تاباندن نور آگاهی به درونی ترین احساسات انسان ، پژواک هایی تأثیرگذاری را در روح و جان خواننده برجای می گذارد.»
مرگ در ونیز را حسن نکو روح به فارسی برگردانده و با مقدمه ای مفصل و خواندنی به چاپ سپرده است.
خرداد ۱۳۹۳
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشخصات کتاب: مرگ در ونیز، توماس مان، حسن نکوروح، انتشارات نگاه.
* http://www.raminmolaei.blogfa.com/post-125.aspx