مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

آلگرو


آلگرو رمان متفاوتی سرشار از موسیقی است از آریل دورفمن.

شخصیت اصلی و راوی داستان، موسیقی دان و آهنگ ساز برجسته، موتزارت است. داستان در 9 سالگی موتزارت شروع می شود. در این زمان خانواده ی موتزارت در لندن زندگی می کنند و او تحت تعلیم و حمایت معنوی مرشد خویش، یوهان کریستیان باخ، فرزند یوهان سباستیان باخ است که به دلیل اقامتش در لندن با عنوان باخ لندن از او یاد می شود. موتزارت در حاشیه ی یکی از اجراهای مشترک خود با باخ لندن با چشم پزشکی میان سال به اسم جک تیلور آشنا می شود که فرزند چشم پزشک مشهوری در سنین پیری و بازنشستگی ملقب به شوالیه تیلور است.

شوالیه تیلور سالها پیش چشمان باخ پدر را در دو نوبت عمل کرده است. عمل ظاهراً ناموفق از کار در آمده و باخ نابینا شده و اندکی بعد درگذشته است. در این زمان باخ لندن پسری نوجوان بوده و فوت پدر مسیر زندگی او را به کل تغییر داده است. باخ لندن از آن زمان کینه ی شوالیه را به دل گرفته و در دوره ی بزرگسالی و شهرت دست به تخریب چهره ی او در جامعه ی اشرافی و دربار زده است که این امر بر شهرت فرزند او نیز تأثیری نامطلوب به جای گذاشته است.

در این میان امّا رازی وجود دارد که تلاش برای گشودن آن موتور محرک داستان است و جک تیلور معتقد است افشا شدنش به اعاده ی حیثیت پدرش خواهد انجامید؛ رازی که با اسم موسیقیدان بزرگ معاصر باخ پدر، جورج فردریک هندل گره خورده است.

جک تیلور که به هیچ طریق دیگر امکان دسترسی به باخ لندن را ندارد، موتزارت را واسطه قرار می دهد تا راز یاد شده را با او در میان بگذارد. داستان یک مقدمه ، دو بخش و یک مؤخره دارد. در پایان بخش اول که عنوان آن لندن است تلاش موتزارت نه ساله برای کمک به حل راز مزبور به جایی نمی رسد.

تلاش تیلور بی نتیجه می ماند اما این آخرین تلاش او نخواهد بود و موتزارت طی سالیان بعد که در نخستین گام 13 سال و در گام بعدی 11 سال دیگر جلو خواهد رفت بیشتر و بیشتر درگیر ماجرا خواهد شد تا از طریق گشودن راز سباستیان باخ راز زندگی و هنر خود را بگشاید.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: آگرو، آریل دورفمن، ترجمه ی حسام امامی، نشر برج.

 

 

ناپدید شدگان


ناپدید شدگان، اثر آریل دورفمن، رمانی واقع گرایانه و نسبتا کم حجم است با سه راوی که از آن میان یکی دانای کل، و دوتن دیگر ازاشخاص داستان اند. در این یادداشت به بیان ویژگی خاص راوی های  شخصیت داستان خواهم پرداخت و به همین دلیل بر فصل های ۲و ۵ و ۸ آن تمرکز خواهم نمود که توسط  آنها روایت می شود. به جهاتی که روشن خواهد شد به جای ذکر اسم، راوی فصل های ۲و۵  را راوی اول و راوی فصل ۸ را راوی دوم خواهم نامید.

 راوی اول، فصل ۲ را این گونه آغاز می کند: «اتفاقی داشت می افتاد . زن ها همه این را فهمیده بودند، ما از روز تششییع جنازه فهمیده بودیم، از روزی که فیدلیا چهره برادرش را میان دو سرباز دیده بود و مامان دستش را فشار داده بود. وقتی آلکسیس را آوردند مامان حتی دست مرا محکم تر فشار داده بود، اما... ».

در این جمله وقتی به کلمه مرا  می رسیم در می یابیم که راوی یکی از اشخاص داستان است . ما هنوز نمی دانیم اوچه کسی است، با وجود این چون از فیدلیا نام برده شده است می توان گفت که راوی فیدلیا نیست.

وکمی بعد: « به او گفتم که این گرگ فقط حرف مرا گوش می دهد بنابر این آلکسیس باید حواسش را جمع کند، بعد کم کم خودم هم باورم شد، فیدلیا هم ترسید.» (صفحه۶۹) اینجا نیز خودم پیش از فیدلیا نشان می دهد راوی کسی جز فیدلیا است ودر ادامه نیز جملاتی مشابه می آید که این باور را تقویت می نماید.

اما چند صفحه بعد اتفاق جالبی می افتد: « فیدلیا که همچنان مشغول کار بود...،گفت: « مامان، مامان، وقتش نرسیده که بگویید امروز چه اتفاقی افتاده؟... » آمد کنارم و دستهای مرا از چرخ نخ ریسی دور کرد و در دستهایش گرفت. وقتی پاسخ می داد آهسته حرف می زد، ...»۸۱

 آیا این نکته که مادر پاسخ سئوال فیدلیا را به راوی داده است، نشانه آن است که این هر دو یکی هستند؟ اگر هنوز نمی توان پاسخ مطمئنی به این پرسش داد، فصل ۵ که اوج داستان و احساسی ترین  ترین بخش آن است و توسط همان راوی اول روایت می شود، هر گونه شکی را بر طرف خواهد کرد: «آن وقت به سوی فیدلیا آمد و با صدای صاف و غمگین از او تشکر کرد که بچه او را گرفته و مواظبت کرده، کمابیش از یاد برده بودم که او را در آغوش گرفته ام ، نمی دانستم چطور دستهایم خود به خود او را آرام کرده اند، تمیز کرده اند و لباس پوشانده اند و چطور این همه وقت که مادرش آماده می شد در بغل من بوده است.»۱۲۷

آری بی تردید  راوی و فیدلیا یکی هستند. و به تعبیری دیگر، راوی دختری دو شخصیتی است که من او را «من ـ فیدلیا» می نامم .

روایت فصل ۸ با  اندک تفاوتی نظیر فصلهای ۲و۵ است. این فصل ظاهرا با روایت دانای کل آغاز می شود: « آلکسیس پیش از این که سرپوش را از روی سرش بردارند، می داند کجاست، آنجا را به خاطر می آورد.» اما بلافاصله پس از آن مشخص می شود که این خود آلکسیس است که ماجرای خویش را با استفاده از ضمر سوم شخص مفرد روایت می کند. آن سوم شخص «آدم» است: « آدم آن پله ها را که از رویشان سر می خورد می شناسد ،...» یا « حالا آدم دست ما مان بزرگ را حس می کند...»او در اواخر این بخش به شیوه ای دیگر خطاب به خود  می گوید: « سر را تکان می دهی، در حالی که دیگر در حرکتی، دیگر در راهی...» و بالاخره در پایان: « او، الکسیس زنده می ماند. به پایتخت می روم پدرم را پیدا می کنم.» راوی در اینجا پسری  سه شخصیتی است که برادر همزاد فیدلیا است: « من ـ او ـ آلکسیس».

 علاوه بر این دو، داستان چند شخصیتی های دیگر هم دارد که یکی از آنها «مامان ـ الکساندرا» است: « شانه های مامان پیدا بود، ... ما زن ها شانه های الکساندرا را می دیدیم مثل آدم هایی که ...»

من تعبیر چند شخصیتی را به معنی روان شناسانه آن به کار نمی برم. هر یک از ما برای دیگران همزمان فرزند، همسر، پدر یا مادر، دوست، همکار، شریک و ... هستیم. هیچیک از اینها همه ما نیست، هر یک، چیزی از آن کلیتی است که ما هستیم؛ یا به تعبیری دیگر وجهی از وجوه متعدد شخصیت هر یک از ما ست. در عین حال و از نگاهی دیگر ما برای برخی اسم مان هستیم  برای برخی دیگر «او»، «ایشان»، «فلانی» و درهمان حال برای خودمان «من» هستیم.

گرچه هر فرد می تواند هم زمان من و او باشد، با این وجود در ادبیات داستانی این که راوی واحد خود را «من» و بلافاصله « او» بخواند امری استثنایی است. تکنیکی که دورفمان در ناپدیدشدگان به کار بسته بیشتر در نقاشی کاربرد داشته است تا داستان. در نقاشی به سبک کوبیسم وجوه مختلف سوژه که هر یک از جهتی متفاوت قابل روئیت اند، در تصویری واحد در کنار هم نمایش داده می شود. برای مثال در پرتره ای به این سبک ما همزمان نماهایی از تمام رخ، نیم رخ یا حتی پشت سر سوژه را می بینیم. ناپدیدشدگان را از این جهت می شود رمانی کوبیستی دانست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: ناپدید شدگان،آریل دورفمن، ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان.


اعتماد


پل الوآر در مجموعه ی ای آزادی(ترجمه محمد تقی غیاثی) شعری دارد  باعنوان: به زنانی که آنان می اندیشند. بخشهایی از این شعر چنین است:

«...

 بانوی خوابشان،

 نیروی مردانگی به آنان بخش،

بهروزی روی زمین بودن

در این سیاهی بی کران،

لبهای عشقی عطاشان کن،

که به شیرینی فراموشی درد و رنج باشد.

...»

آریل دورفمن داستانی فوق العاده جالب و تأثیر گذار دارد به نام اعتماد که در آن مردی(در اثنای جنگ دوم جهانی در فرانسه) در سن سی وهفت سالگی، به زنی بیست ساله که پیش از آن تنها عکسی از او را دیده، طی مکالمه ای تلفنی که نخستین تماس آنها با یکدیگر است می گوید که او برای بیست و پنج سال بانوی خواب هایش بوده است.

«من اورا به خواب دیدم، ...، زنی که ابتدا زندگی را به من بخشید وبعد پیوسته زندگی را در من دمیده، اول بار همان شبی که دوازده سالم تمام شد به خواب دیدمش...»۵۲

«او مدت ها به انتظار من مانده بود، این را همان شب اول گفت، پیش از تولد من، به انتظار لحظه ای که آماده پذیرش او باشم. و من همان شب اول، با سر افکندگی فهمیدم من نیستم که خواب او را می بینم بلکه اوست که تصمیم گرفته پا به دنیای انزوای درون من بگذارد: می گفت منتظر زمانی بودم که واقعا محتاج من باشی.»۵۳  

آنان در پایان مکالمه تلفنی ای که با وقفه ای کوتاه، نه ساعت به طول می انجامد توسط پلیس فرانسه دستگیر می شوند. زن به رغم میل خویش امکان بازگشت به زادگاهش آلمان را نمی یابد و مرد که از مخالفین دولت نازی است به آلمان باز گردانده می شود. مرد در پایان داستان در زندان است و درخواب، در حال گفتگو با بانوی خواب و بیداری خویش است .

و بخشی دیگر از ادامه همان شعر از الوآر:

«...

بانوی خوابشان، برف سیاه شبهای سفید بیداری ،

از خلال آتشی بی جان و بی فروغ

ای سپیده قدسی، با عصای سپید خود، بیرون از زندان تخته ای،

راهی نو نشانشان ده،

...

ای بانوی آسایش اینان

خاتون بیداری شان،

آزادی عطاشان کن

...»  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: اعتماد، آریل دورفمن، ترجمه ی عبدالله کوثری، انتشارات آگاه.