مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

بائودولینو


بائودولینو اثر امبرتو اکو آمیزه ای تحسین برانگیز از قصه های شاه و پریان، تاریخ، الهیات مسیحی و به میزانی کمتر فلسفه است.

بستر شکل گیری داستان آخرین دوره جنگهای صلیبی است که در آن صلیبیون در سال ۱۲۰۴ میلادی در مسیر عزیمت به بیت المقدس، قسطنطنیه را فتح و غارت می کنند. اقدامی که برخی مورخین آن را آغاز زوال این شهر و سقوط امپراطوری روم شرقی به دست سپاهیان عثمانی در نیمه قرن پانزدهم می دانند.

ویل دورانت ان ماجرا را چنین توصیف نموده است: «...گروه عظیمی از ملخهای گرسنه به جان پایتخت امپراطوری بیزانس افتادند. سربازان صلیبی که مدتها بود چنین لقمه چرب و شیرینی را انتظار میکشیدند...اینک در اثنای عید فصح چنان قسطنطنیه را مورد تاراج قرار دادند که حتی رم در یورش واندالها و گوتها نظیرش را ندیده بود...لشکریان وارد خانه های مردم، دکانها و کلیساها شدند و آنچه راکه پسندیدند به غنیمت برداشتند، نه فقط طلا و نقره و جواهراتی که در عرض هزار سال در کلیساها گرد آمده بود به تاراج رفت، بلکه پاره ای از یادگارهای قدیسان نیز ناپدید شد و چندی بعد در اروپای باختری به قیمتهای گزاف به فروش رسید.»

اشیایی که ویل دورانت به آن اشاره نموده و آنچه جاعلان فرصت طلب به نام آن اشیا می ساختند از دستمایه های اصلی نویسنده در طرح بائودولینو بوده است.

بائودولینو به همراه دانای کل وظیفه روایت داستان را آنهم به گونه ای شفاهی به عهده دارد. او آدمی خیالاتی با توانایی خارق العاده در یادگیری زبانهای مختلف است. بائودولینو پسرخوانده ی فردریک اول (بارباروسا) ملقب به ریش قرمز، امپراتور روم مقدس(روم غربی) است که ازرهبران جنگهای صلیبی بوده و درمسیر یکی از لشکر کشی های صلیبیون در حین شنا کردن در رودخانه غرق شده است.

بائو دولینو در زمان غارت قسطنطنیه شروع به نقل داستان آشنایی خود با فردریک، درزمانی درحدود پنجاه سال قبل می نماید، و این کار را نه برای خواننده که برای نیکتاس که از مورخین آن عصر است انجام می دهد.

زمان داستان همچون اثر مشهور دیگر اکو، نام گل سرخ، قرون وسطی است. اکو دانش وسیعی از آن دوران دارد و با این زمینه، اگر آنچه که او از باورهای مردمان جهان مسیحی آن روزگار می گوید را صحیح بدانیم، معلوم می شود دانش و آگاهی غربیان از مشرق زمین، در قرن سیزدهم بیش ازدوران هرودوت در قرن چهارم پیش از میلاد نبوده است. کما این که رگه های فراوانی از قصه های هرودوت در مورد سرزمینها و مردمان مشرق زمین را می توان در جای جای بائودولینو یافت. از جمله این قصه ها، قبیله بی سران است که موجوداتی تصور می شده اند با اندامی همانند انسان و بدون سر که صورت ایشان درمحل شکم قرار داشته است، و احتمالا نام آنان برگرفته از مردمانی بدون سرور(رئیس طایفه) بوده است.

در ترکیه، نمایشی سنتی اجرا می شود که بازیگران در آن لباسی زیرپوش مانند را بر دو دست که درآن قرار می دهند چنان بالانگاه می دارند که سر آنان دیده نمی شود و گویی شانه شان به محلی در بالای سر انتقال یافته است. در این نمایش تصویر صورت مانندی را بر قسمت شکم نقش می کنند و بازیگر با حرکاتی که به شکم خود می دهد حرکات صورت انسان را تقلید می کند. این نمایش(که موجود روی جلد ترجمه فارسی بائودولینو بسیار شبیه بازیگران آن است) احتمالا بر گرفته از افسانه بی سران است.

کتاب شامل چهل فصل است که من از آن میان ازخواندن فصل های سی وسه، سی و هشت و سی و نه لذت بیشتری بردم. فصل سی و سه مربوط به آشنایی بائودولینو با هوپاتیاست که موجودی نیمی زن و نیمی بز است و ماجرای قبیله او که صرفا از زنان تشکیل شده  است، عینا در مشابهت با ماجرای تاریخی قبیله آمازون ها است. فصل سی و هشت پلیسی ترین فصل داستان است که در آن از ماجرای مرگ فردریک رمز گشایی می شود، و فصل سی و نه ماجرای بائودولینو است که همچون قدیسی بر فراز ستونی مخصوص، به اعتکاف می نشیند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: بائودولینو، امبرتو اکو، ترجمه ی رضا علی زاده، انتشارات روزنه.

میدان ایتالیا


میدان ایتالیا، اثر آنتونیو تابوکی، رمانی است کم حجم که به زندگی سه نسل پیاپی از یک خانواده ایتالیایی در مدت زمانی حدود صد سال منتهی به دهه های ۶۰ و ۷۰ قرن بیستم می پردازد. میدان ایتالیا نخستین رمان تابوکی است و با وجود حجم اندک وگستره زمانی زیاد، در تیپ سازی و شخصیت پردازی بسیار موفق است.

 شخصیت های اصلی داستان اینها هستند:

۱. پلی نیو، از نسل اول که در جنگهای داخلی ایتالیا از نیروهای گاریبالدی است. او پس از آن که در نبرد یک پای خود را از دست می دهداز همرزمانش می خواهد تا او و پای بریده اش را به پای دیوار واتیکان ببرند: « آن وقت پای خود را از زیر پتو بیرون آورد و آن را مثل قلوه سنگی به  ضرب  به داخل واتیکان پرتاب کرد. بعد از آنها خواست که او رابه دکانی ببرند و آنجا کارت پستالی خرید که تصویر کلیسای سن پی ترو روی آن بود . پشت آن نوشت: « یک تیپای محکم به کو... پاپ پی نهم زدم. با سلام، قربانت: پلی نیو.» »

۲. گاریبالدو، فرزند پلی نیو(فرزند سوم). او برای فرار از خدمت سربازی انگشت پای خود را با شلیک گلوله قطع می کند، قاتل پدر را با تیر می زند، سالها دوری از وطن را تحمل می کند، و سپس در شورشی که به تحریک کشیش ده برای تصاحب انبار غله ارباب می شود، شرکت می کند و ...

۳. دومین گاریبالدو، نوه پلی نیو که انگشتان پای خود را در اثر سرم زدگی از دست داده است. اواز مبارزین مخالف موسیلینی است و پس از پشت سرگذاشتن مصایب و مخاطرات دوران موسیلینی و جنگ جهانی دوم در سن شصت سالگی با سرنوشت پیش بینی شده خود روبرو می شود.

۴. اسپریا، دختری که از میان سه پسر پلی نیو با ولترنو قرار ازدواج می گذارد، با کوارتو نامزد می شود و نهایتا با کوچک ترین برادر،یعنی گاریبالدو ازدواج می کند.

۵. گاوور، مبارز کوژ پشتی که به دست هواداران موسیلینی به قتل می رسد، و گاریبالدوی نوه آخرین آرزوی او را که راست شدن قامت اوست، پس از مرگ بر آورده می کند.

۶. دون میل ویو؛ کشیشی که به بی دینی شهرت یافته و می خواهد با استفاده از سیستم توزیع هیدرولیکی گندم (یا عدالت) با فقر و بی عدالتی مبارزه نماید، و سر انجام جایی در اعماق زمین گم می شود.

۷. و بالاخره آسمارا، همسر گاریبالدوی آخر، با عقایدی عجیب و غیر قابل درک که به شرطی با گاریبالدو ازدواج کرده که در دو خانه جدا از هم زندگی کنند. او چنان پیشگویی زلمیرا درمورد سرنوشت شومی که در سی سالگی در انتظار شوهر او است را باور دارد که سالها پس از سی سالگی شوهر، کماکان نگران آن پیشگویی است.آسمارا در شصتمین سالروز تولد گاریبالدوکه معادل دو بار سی سالگی اوست راز پیشگویی زلمیرا را کشف می کند، سراسیمه به سوی همسرش می دود و درست در لحظه حضور او...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: میدان ایتالیا، آنتونیو تابوکی، ترجمه ی سروش حبیبی، نشر چشمه

راوی در رمان


رمان از انواع ادبیات داستانی است و داستان نیازمند راوی است.راوی موجودی خیالی است که به نیابت از طرف نویسنده داستان را روایت می کند. در تفاوت راوی و نویسنده کافی است توجه داشته باشیم که هر داستان گر چه تنها یک نویسنده دارد، می تواند چندین راوی داشته باشد.

راوی را بر حسب آنکه نقشی در داستان به عهده داشته باشد یا صرفا نظاره گر حوادث باشد به دو گونه «راوی شخصیت» و «دانای کل» تفکیک نموده اند. ویژگی راوی شخصیت آن است که آگاهی او همچون انسانی واقعی در محدوده ادراکات وی است. این راوی قادر به بیان افکار و احوال درونی سایرین نیست، به این دلیل که از آنها بی اطلاع است.

در قیاس بامیزان آگاهی محدود راوی شخصیت، آگاهی دانای کل هیچ گونه حد و مرزی نمی شناسد. این راوی علاوه بر اعمال و رفتار شخصیت ها از افکار و احوال درونی آنان نیز مطلع است و قادر است خواننده را از پنهانی ترین نیات اشخاص داستان مطلع نماید. دلیل این امر آن است که او می تواند درون آنان را نیز ببیند.

گونه ای از راوی ناظر وجود دارد که آگاهی او در حدود آگاهی راوی شخصیت است. این راوی را «دانای کل محدود» یا «عقل کل محدود» نامیده اند. من با اندکی تسامح« راوی گزارشگر» را بر این اسامی ترجیح می دهم.

درگونه دیگری از تقسیم بندی، موقعیت راوی نسبت به داستان است که مورد توجه قرار می گیرد. به آن چه که موقعیت راوی نسبت به داستان را مشخص می نماید، زاویه دید می گویند. زاویه دید راوی می تواند درونی یا بیرونی باشد.

زاویه دید راوی را عمدتا می توان از طرز کاربرد ضمیرها شناسایی کرد. در زاویه دید درونی از ضمیر اول شخص مفرد، «من» استفاده می شود حال آن که این ضمیر در زاویه دید بیرونی (به جز در نقل قول مستقیم) کاربرد ندارد.

در گونه ای خاص و نادر از رمان از ضمیرهای « تو» و« شما» استفاده می شود. ویژگی استفاده از ضمیر دوم شخص مفرد و جمع آن است که نمی توان از آن دریافت که راوی در کدام زاویه دید قرار دارد. در «دگرگونی» اثر میشل بوتور وقتی با چنین جمله ای مواجه می شویم: « در سمت راستتان ، مردی که صورتش در برار آرنج "شما" قراردارد، روبروی جایی که در این سفر اشغال خواهیدکرد، نشسته است.»، به درستی قادر نیستیم بدانیم آیا این گونه ای تک گویی درونی است، یا صدایی از بیرون، شخصیت داستان را مورد خطاب قرار داده است.

راوی در رمان می تواند یک نفر یا بیشتر باشد؛ و زاویه دید راوی اعم ازآنکه راوی یک نفر یا بیش از یکی باشد می تواند درطول داستان تغییر کند. نکته بسیار جالب در این زمینه که من در متن یک سخنرانی از ماریو بارگاس یوسا به آن برخود کردم آن است که هیچ رمانی هرگز با تنها یک شیوه روایت، یعنی با « یک راوی با زاویه دید ثابت» خلق نشده است!*

                                                                              آذرماه ۱۳۸۹ 

* منبع: وب سایت دیباچه www.dibache.com     

تنهایی پر هیاهو


« سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم ». این جمله شروع داستان و سر آغاز پنج فصل از هشت فصل تنهایی پر هیاهو، اثر بهومیل هرابال، نویسنده سرشناس معاصر اهل چک اسلواکی سابق است. 

راوی داستان، شخصیت اصلی آن هانتاست و من ماجرای او را چنان که خود در مورد شیوه کتاب خواندنش گفته خواندم:« مثل مکیدن آب نبات و یا مزه مزه کردن الکل تا تماما و به تانی جذب بدنم شود.»

تنهایی پر هیاهو می توانست اثری باشد با چندین برابر حجم کنونی، و کاش چنین بود تا می شد مدت زمان طولانی تری از خواندن آن لذت برد. بی تردید غنای این اثر فوق العاده جذاب و شگفت انگیز ریشه در زندگی عجیب و پرفراز و فرود هرابال دارد که خلاصه ای از آن در مقدمه ی کتاب آمده است.

ماجرای ارتباط هانتا با دختر کولی از فرازهای فوق العاده داستان است: « او را اواخر جنگ پیدا کردم... داشتم به خانه بر می گشتم که دخترک در راه به من پیوست. ... به اولین تقاطع که رسیدیم گفتم: « خب خداحافظ من دیگر باید بروم»، و دخترک گفت راه او هم از همان طرف است. ... در آخر خیابان دست به سوی اوپیش بردم و گفتم:« خوب دیگر من باید بروم خانه »، ولی او گفت که راه او هم از همان طرف است،... در خانه ام ایستادم گفتم :«خدا حافظ من اینجا زندگی میکنم» و دخترک گفت که او هم اینجا زندگی می کند ... وبعد از پله ها رفتیم پایین، به حیاطی که درش سه خانوار دیگر هم زندگی می کردند، و بعد  رفتم به طرف اتاقم و در را باکلید باز کردم ... گفتم « خب اتاق من اینجاست»، و اوگفت اتاق او هم همان جاست و آمد تو و...  بعد خلاصه همین طور به زندگی ادامه دادیم. بدون آنکه من هیج وقت درست اسم او را بدانم، یا اوبخواهد و لازم داشته باشد اسم مرا بداند» (۵۸تا۶۰)

« یک شب سر شب به خانه برگشتم دیدم که دخترک  کولی در خانه نیست. ... تاصبح طول خیابان جلوی خانه را بالا و پایین رفتم، ولی اثری از او پیدا نشد، نه آن روز و نه روزبعدش و نه دیگر هیچ وقت... دخترک ساده بچه وارم ، دست نخورده مثل تکه ای چوب صاف، پاکیزه همچون نفس روح القدس، که از زندگی چیزی نمی خواست جز این که هیزم و الواری را که از خرابه ها صلیب وار بر پشت می کشید در بخاری بریزد... » (۶۳)

و نهایتا درست در پایان داستان، و بدون هرگونه ارتباط با ماجراهای پس از گم شدن دختر: « ... و در لحظه حقیقت ، دخترک نازک اندام کولی را می بینم که اسمش را هرگز ندانستم. داریم در آسمان پاییزی بادبادک هوا می کنیم... دست دراز می کنم و قاصدک را می گیرم و می بینم با خط بچگانه اسمش را بر آن نوشته است. ایلونکا. اسمش ایلونکا بود.»

این داستان به رغم حجم کم آن پر از چیزهای تاثیر گذار و به یاد ماندنی است. ماجراهای راوی با مانچا، مراسم شبه آئینی که هانتا در پرس کردن کاغذهای باطله مراعات می کند(از جاگذاری کتابی گشوده در لابلای کاغذها تا قرار دادن پوستر تابلوهای معروف نقاشی به عنوان لفاف عدل های کاغذ)؛ ماجرای دختران کولی با دامنهای سرخابی و فیروزه ای و ژست گرفتن آنها در مقابل دوربین بدون فیلم عکاسی؛ موشهایی که از لا بلای لباس های هانتا بر پیش خوان آبجوفروشی می پرند و داستان فاضلاب پاک کنها  بخشی از فراموش نشدنی های تنهایی پر هیاهو هستند.

تنهایی پرهیاهو را پرویز دوایی از زبان اصلی به فارسی برگردانده و انتشارات کتاب روشن نخستین بار در سال 1383 آن را منتشر کرده است.


ناپدید شدگان


ناپدید شدگان، اثر آریل دورفمن، رمانی واقع گرایانه و نسبتا کم حجم است با سه راوی که از آن میان یکی دانای کل، و دوتن دیگر ازاشخاص داستان اند. در این یادداشت به بیان ویژگی خاص راوی های  شخصیت داستان خواهم پرداخت و به همین دلیل بر فصل های ۲و ۵ و ۸ آن تمرکز خواهم نمود که توسط  آنها روایت می شود. به جهاتی که روشن خواهد شد به جای ذکر اسم، راوی فصل های ۲و۵  را راوی اول و راوی فصل ۸ را راوی دوم خواهم نامید.

 راوی اول، فصل ۲ را این گونه آغاز می کند: «اتفاقی داشت می افتاد . زن ها همه این را فهمیده بودند، ما از روز تششییع جنازه فهمیده بودیم، از روزی که فیدلیا چهره برادرش را میان دو سرباز دیده بود و مامان دستش را فشار داده بود. وقتی آلکسیس را آوردند مامان حتی دست مرا محکم تر فشار داده بود، اما... ».

در این جمله وقتی به کلمه مرا  می رسیم در می یابیم که راوی یکی از اشخاص داستان است . ما هنوز نمی دانیم اوچه کسی است، با وجود این چون از فیدلیا نام برده شده است می توان گفت که راوی فیدلیا نیست.

وکمی بعد: « به او گفتم که این گرگ فقط حرف مرا گوش می دهد بنابر این آلکسیس باید حواسش را جمع کند، بعد کم کم خودم هم باورم شد، فیدلیا هم ترسید.» (صفحه۶۹) اینجا نیز خودم پیش از فیدلیا نشان می دهد راوی کسی جز فیدلیا است ودر ادامه نیز جملاتی مشابه می آید که این باور را تقویت می نماید.

اما چند صفحه بعد اتفاق جالبی می افتد: « فیدلیا که همچنان مشغول کار بود...،گفت: « مامان، مامان، وقتش نرسیده که بگویید امروز چه اتفاقی افتاده؟... » آمد کنارم و دستهای مرا از چرخ نخ ریسی دور کرد و در دستهایش گرفت. وقتی پاسخ می داد آهسته حرف می زد، ...»۸۱

 آیا این نکته که مادر پاسخ سئوال فیدلیا را به راوی داده است، نشانه آن است که این هر دو یکی هستند؟ اگر هنوز نمی توان پاسخ مطمئنی به این پرسش داد، فصل ۵ که اوج داستان و احساسی ترین  ترین بخش آن است و توسط همان راوی اول روایت می شود، هر گونه شکی را بر طرف خواهد کرد: «آن وقت به سوی فیدلیا آمد و با صدای صاف و غمگین از او تشکر کرد که بچه او را گرفته و مواظبت کرده، کمابیش از یاد برده بودم که او را در آغوش گرفته ام ، نمی دانستم چطور دستهایم خود به خود او را آرام کرده اند، تمیز کرده اند و لباس پوشانده اند و چطور این همه وقت که مادرش آماده می شد در بغل من بوده است.»۱۲۷

آری بی تردید  راوی و فیدلیا یکی هستند. و به تعبیری دیگر، راوی دختری دو شخصیتی است که من او را «من ـ فیدلیا» می نامم .

روایت فصل ۸ با  اندک تفاوتی نظیر فصلهای ۲و۵ است. این فصل ظاهرا با روایت دانای کل آغاز می شود: « آلکسیس پیش از این که سرپوش را از روی سرش بردارند، می داند کجاست، آنجا را به خاطر می آورد.» اما بلافاصله پس از آن مشخص می شود که این خود آلکسیس است که ماجرای خویش را با استفاده از ضمر سوم شخص مفرد روایت می کند. آن سوم شخص «آدم» است: « آدم آن پله ها را که از رویشان سر می خورد می شناسد ،...» یا « حالا آدم دست ما مان بزرگ را حس می کند...»او در اواخر این بخش به شیوه ای دیگر خطاب به خود  می گوید: « سر را تکان می دهی، در حالی که دیگر در حرکتی، دیگر در راهی...» و بالاخره در پایان: « او، الکسیس زنده می ماند. به پایتخت می روم پدرم را پیدا می کنم.» راوی در اینجا پسری  سه شخصیتی است که برادر همزاد فیدلیا است: « من ـ او ـ آلکسیس».

 علاوه بر این دو، داستان چند شخصیتی های دیگر هم دارد که یکی از آنها «مامان ـ الکساندرا» است: « شانه های مامان پیدا بود، ... ما زن ها شانه های الکساندرا را می دیدیم مثل آدم هایی که ...»

من تعبیر چند شخصیتی را به معنی روان شناسانه آن به کار نمی برم. هر یک از ما برای دیگران همزمان فرزند، همسر، پدر یا مادر، دوست، همکار، شریک و ... هستیم. هیچیک از اینها همه ما نیست، هر یک، چیزی از آن کلیتی است که ما هستیم؛ یا به تعبیری دیگر وجهی از وجوه متعدد شخصیت هر یک از ما ست. در عین حال و از نگاهی دیگر ما برای برخی اسم مان هستیم  برای برخی دیگر «او»، «ایشان»، «فلانی» و درهمان حال برای خودمان «من» هستیم.

گرچه هر فرد می تواند هم زمان من و او باشد، با این وجود در ادبیات داستانی این که راوی واحد خود را «من» و بلافاصله « او» بخواند امری استثنایی است. تکنیکی که دورفمان در ناپدیدشدگان به کار بسته بیشتر در نقاشی کاربرد داشته است تا داستان. در نقاشی به سبک کوبیسم وجوه مختلف سوژه که هر یک از جهتی متفاوت قابل روئیت اند، در تصویری واحد در کنار هم نمایش داده می شود. برای مثال در پرتره ای به این سبک ما همزمان نماهایی از تمام رخ، نیم رخ یا حتی پشت سر سوژه را می بینیم. ناپدیدشدگان را از این جهت می شود رمانی کوبیستی دانست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: ناپدید شدگان،آریل دورفمن، ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان.