شرق بهشت اثر جان اشتاین بک، زندگی نامه ی دونسل متوالی، هر نسل شامل دو برادر، از خانواده ای به نام تراسک است که سرگذشت آن با سرنوشت خانواده ی مادری نویسنده(هامیلتون) تلاقی می کند. داستان که خودِ اشتاین بک در سنین کودکی در آن نقش کوچکی ایفا می کند، توسط دانای کل روایت می شود و به شیوه ای غیر خطی کراراً بین اشخاص محوری پر تعداد و ماجراهای مختلف رفت و برگشت می کند.
نام داستان برگرفته ازعهد عتیق و ماجرای رانده شدن آدم و حوا از بهشت(باغ عدن) و ساکن شدن آنان در شرق آنجاست تا آدم« برود و در زمینی که از خاک آن سرشته شده بود کار کند.»
ارتباط شرق بهشت و عهد عتیق منحصر به اسم داستان نیست. ماجرای برادران خانواده ی تراسک در هر دو نسل در تشابه با ماجرای هابیل و قابیل است که در داستان مورد باز خوانی و تفسیر قرار می گیرد و داستان در اوج دراماتیک و تأثر براگیزش در انتها، با کلمه ای عبری برگرفته از آن ماجرا پایان میابد. علاوه بر اینها ساموئل هامیلتون، جد مادری اشتاین بک که یاد آور انبیای بنی اسرائیل است به دلایلی نامعلوم سرزمین سرسبز و بهشت گونه ی ایرلند را رها کرده و در بدترین قسمت از دره ی سالیناس در ارضی ساکن شده است که همچون زمینی که قابیل پس از قتل برادر به آنجا رانده شد، نامرغوب و بسیار کم محصول است.
شرق بهشت که شامل پنجاه و پنج فصل است با توصیفی زیبا و خیال انگیز از جغرافیای دره ی سالیناس در کالیفرنیا آغاز می شود. در فصل دوم نویسنده بازسازی گذشته ی خانواده ی خود را از اسکان پدربزرگش ساموئل هامیلتون در دره ی سالیناس آغاز می کند، جایی که نه فرزند خانواده ی هامیلتون از جمله مادر نویسنده در آنجا متولد می شوند و پس از بلوغ یک به یک به دنبال زندگی خود می روند. در پایان این فصل، دست تقدیرآدام، برادر بزرگتر از زوج نخستِ برادران تراسک که متولد کانکتیکت در آن سوی سرزمین پهناور آمریکاست را به اتفاق همسر بسیار عجیب و مرموزش، کتی، به سالیناس می آورد و در قسمت مرغوب دره اسکان می دهد، جایی که پسران دوقلوی آدام در آنجا متولد می شوند.
داستان سپس فلاش بکی طولانی دارد به تولد آدام، رشد و بلوغ او، پیوستنش به ارتش، آوارگی پرماجرایش در آمریکا، بازگشتش به خانه نزد برادرش چارلز، آشناییش با کتی که اورا زخمی و در شرف مرگ بر روی پله های خانه شان میابد و... تا در فصل سیزده به همان نقطه ی پایان فصل دوم و استقرار آدام و همسرش در سالیناس باز می گردد.
از اینجا به بعد سرگذشت دو خانواده با حضور مؤثر ساموئل در زندگی آدام به یکدیگر می پیوندد. بهانه ی اولیه ی این حضور این است که آدام می خواهد در اراضی که به تازگی خریداری کرده چند حلقه چاه آب حفر کند و برای این کار هیچکس بهتر از ساموئل نیست. داستان در کنار ساموئل و آدام شخصیت عمده ی دیگری هم دارد؛ مستخدمی چینی تبار به اسم آقای لی که از جذاب ترین اشخاص داستان است و ارتباط ویژه ی او با ساموئل تبدیل به تلاقی گاه حکمت و اشراق شرقی با پایه ای ترین اصول اندیشه های غربی می شود.
شرق بهشت که از آخرین آثار داستانی اشتاین بک است رمان مفصلی خوش ساخت، پر شخصیت و پر ماجراست که اشتاین بک آن را حاصل تمام تجارب پیشین خود خوانده است. کتاب ترجمه ی پرویز شهدی است و مشترکاً توسط انتشارات مجید و نشر به سخن به چاپ رسیده است.
یکی از توانایی های مثال زدنی جان اشتاین بک اسطوره سازی است. اسطوره های داستان های او در اغلب موارد افرادی بسیار عامی و عادی و گاه همچون در راسته ی کنسروسازی و تورتیافلت که موضوع این یادداشت است، از آدم های حاشیه ای و (به تعبیری) تفاله های اجتماع اند. اشخاص تورتیا فلت که بنا به گفته ی اشتاین بک در مقدمه ی داستان قرار است به شاه آرتور و شوالیه های میزگرد پهلو بزنند ـ مثل جمع مک و رفقا در راسته ی کنسروسازی ـ افرادی بیکاره و بی چیز و دم غنیمتی و عشق الکل اند که سر جمع به اسم دانی و دوستان شهرت دارند. دانی یک پیزانو است. پیزانوها آمیزه ای از نژادهای اسپانیایی، مکزیکی و نژادهای گوناگون هند و اروپایی اند که اجدادشان از یکی دو قرن پیش در کالیفرنیا زندگی می کنند و انگلیسی و اسپانیایی را به لهجه ی پیزانویی صحبت می کنند. پیزانوها« با تجارت سر و کاری ندارند، از قید شیوه ی بغرنج بازرگانی آمریکایی آزادند و چون چیزی ندارند که به یغما رود، استثمارگردد یا به رهن گذارده شود، مورد یورش سبعانه ی این شیوه واقع نشده اند.»9
دانی بیست و پنج ساله بود که آمریکایی ها با تأخیر فروان تصمیم گرفتند وارد معرکه ی جنگ اول جهانی شوند. وقتی دانی و دوستش پیون که یکی از شولیه ها است خبر را شنیدند دو گالن مشروب داشتند. بیگ جو پرتاگی، یکی دیگر از شوالیه ها هم که برق شیشه ی آن ها را از لای درخت های کاج می بیند به آن ها ملحق می شود. با خالی شدن شیشه ها حس میهن پرستی در آن سه مرد برانگیخته می شود. آنها بازو در بازوی هم می اندازند و از تپه ها به سوی مونتری ـ همان محل راسته ی کنسروسازی ـ سرازیر می شوند و برای اعزام به خدمت ثبت نام می کنند. دانی به تگزاس می رود تا از قاطرهای سواره نظام مراقبت کند، پیون به عنوان پیاده نظام به ارگون اعزام می شود و بیگ جو اندکی بعد راهی زندان می شود.
وقتی دانی که مانند دوستانش در هفت آسمان یک ستاره هم ندارد از خدمت بر می گردد، می فهمد که به نحوی معجزه آسا صاحب دو خانه ی باز مانده از پدربزرگ مرحومش شده است. یکی از خانه ها را در ازای اجاره بهایی که می داند هرگز یک سنت آن را هم دریافت نخواهد کرد به پیونِ متفکر و فیلسوف مشرب می سپارد و خود در خانه ی دیگر ساکن می شود. پیون که می خواهد شرمنده ی دوستش نباشد خانه ی اجاره ای خود را در ازای دریافت مبلغی ماهانه که تصمیم دارد آن را به دانی بپردازد با یکی دیگر از شوالیه ها، پابلو، شریک می شود. کمی بعد یسوس ماریا هم به جمع این دو می پیوندد. شوالیه های میزگرد تا اینجا سه نفرند و هنوز به شاه آرتورشان، دانی، ملحق نشده اند.
خانه ی اجاره داده شده ی دانی در یک حادثه که به دلیل بی مبالاتی سه رفیق رخ می دهد دچار حریق می شود و از بین می رود. دانی ابتدا از شنیدن خبر خشمگین می شود اما اندکی بعد با خود فکر می کند:« اگر اون خونه هنوزم بود منم حرص کرایه خونه رو داشتم و رفقام، که بهم بدهکار بودن، به سردی باهام رفتار می کردن اما، حالا دیگه می تونیم با هم خوش و بی ریا باشیم.»
باری به این ترتیب سه رفیق به دانی می پیوندند و در همه چیز به جز تختی که او روی آن می خوابد با او شریک می شوند.
نفر بعدی که به جمع ملحق می شود پایرت است. پایرت که از جنسی به جز دانی و دیگر دوستان است تا پیش از پیوستن به شوالیه ها به اتفاق پنج سگ وفادارش در یک لانه ی مرغ زندگی می کند و نذر کرده با دستمزد هزار روزش از فروش هیزم، که روزی یک سکه بیست و پنج سنتی است، یک شمعدان طلایی برای کلیسا بخرد. پایرت شمعدان را برای رفع کسالت از یکی از سگ هایش نذر کرده که چندی پس از بهبودی زیر ماشین رفته و کشته شده است. او تنها کسی از میان جمع است که کاری انجام می دهد و درآمدی دارد.
جمع شواله ها با پیوستن بیگ جو، که قبلأ گفتیم همراه دانی راهی خدمت به میهن شد و سر از زندان درآورد کامل تر می شود. اتهاماتی که او به خاطرشان به زندان افتاد عبارت بوده اند از:«مستی به هنگام انجام وظیفه، مضروب کردن گروهبان با پیت نفتی، انکار هویت(چون نمی توانست آن را به یاد بیاورد ناگزیر همه چیز را انکار می کرد)، دزدیدن دو دیگ لوبیای پخته و سوار شدن بر اسب جناب سرگرد بدون اجازه.»93
تورتیا فلت هفده فصل با نام های طولانیِ گاه تا یکی ـ دو خطی دارد. پیوستن بیگ جو به جمع شوالیه ها در فصل هشتم اتفاق می افتد که اسمش: «چگونه دوستان دانی در شب سن اندرو به جست و جوی گنجینه ی مرموز پرداختند و چگونه پیون آن را یافت و بعد از آن چگونه یک شلوار فاستونی دوبار تغییر مالکیت داد» است. شلوار فاستونی مزبور تنها چیز بدرد بخور بیگ جو است. هنگامی که او خواب است پیون آن را ارز پایش در می آورد و در ازای ربع گالن مشروب به زن کافه چی می فروشد.
فصل های داستان نسبتأ مستقل از یکدیگرند و در هرکدام اتفاقاتی شرح داده می شود که برای یکی از جمع دانی و دوستان رخ می دهد. نقطه ی اوج داستان جایی است که دوستان دانی که تصممیم گرفته اند برای خوشحال کردن او جشنی راه بیاندازند*، استثنائأ تنها برای یک روز از شیوه ی معمول زندگی خود عدول می کنند و سر کار می روند تا با پاک کردن ماهی پولی بدست بیاورند.
خبر سر کار رفتن دوستان و علت آن بلافاصله در تمام تورتیا فلت پخش می شود. همه ی اهالی تصمیم می گیرند در جشن شرکت کنند:« خانم موراس گرامافونش را تمیز کرد و پرشورترین صفحاتش را کنار گذاشت. کافی بود جرقه ای بجهد تا تورتیا فلت شعله ور گردد... خانم سوتو با یک ساطور از لانه ی مرغی اش بالا رفت. خانم پالوچیکو کیسه ی بزرگی شکر در بزرگترین دیگش ریخت که شیرینی درست کند. دسته ای از نمایندگان دختران به فروشگاه وولورث در مونتری رفتند و تمام موجودی کاغذ رنگی های آن جا را خریدند. صدای تمرین گیتارها و آکاردئون ها در همه ی تورتیافلت طنین انداز بود.»
نمی شود از شاه آرتورسخن گفت و یادی از شمشیر جادویی اش «اکس کالیبور» یا همان شمشیر در سنگ نکرد. باری، دانی در پایان جشن، پایه ی میزی را همچون اکس کالیبور در دست می گیرد و پس از آن که دنیا را به مبارزه می خواند و هماوردی نمی یابد از خانه بیرون می زند تا تبدیل به افسانه شود.
تورتیا فلت دومین رمان از یازده رمان جان اشتاین بک است و اثریست که او را به شهرت رسانده است. کتاب را صفدر تقی زاده به فارسی برگردانده و شرکت انتشارات علمی و فرهنگی سی سال پس از آخرین چاپ در سال مجددأ 1386 منتشر کرده است. اسم کتاب در چاپ قبل تورتیلا فلت است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مک و رفقا در راسته ی کنسروسازی برای ادای دین به یکی از اشخاص اصلی داستان، داک، جشنی راه می اندازند که داستان حول و حوش آن می گذرد.
از میان آثار پرشمار جان اشتاین بک، که خوشبختانه بیشتر آنها به فارسی ترجمه و منتشر شده اند، سه رمان در فهرست ۱۰۰۱ کتابی که باید پیش از مردن خواند حضور دارد؛ خوشههای خشم، موشها و آدمها و راستهی کنسرو سازی. خوشه های خشم و موشها و آدمها به دفعات به فارسی ترجمه و چاپ شدهاند و فارسی خوانها به خوبی با آنها آشنا هستند؛ اما راستهی کنسروسازی چه؟
راستهی کنسروسازی که پس از قریب چهل سال از انتشار نخست آن در ایران، مجدداَ به فارسی ترجمه و چاپ شده است،*رمانی است نسبتاَ کوتاه و بسیار شیرین و جذاب با روایتی ساده و خطی که حول و حوش ماجرای قدردانی دار و دستهای ولگرد به اسم مک و رفقا از داک، صاحب یک آزمایشگاه و فروشگاه موجودات دریایی درمحلهای واقعی به اسم راسته کنسروسازی در شهرساحلی مونتری کالیفرنیا میگذرد.
راستهی کنسروسازی چنان که در مقدمه ی داستان آمده «مکانی است شاعرانه، متعفن، گوشخراش، پرنور، آهنگین، اعتیادآور، احساسبرانگیز و رویایی... از حلبی و آهن و زنگار و تراشهی چوب، سنگ فرشهای لبپر و خرابههای علف پوش و نیزارهای انبوه، کنسروسازیهای ساردین با دیوارهای آهن کرکره، کافه و رستوران و خواروبار فروشیهای درهم وبرهم و آزمایشگاه و مسافرخانه»، و از همه مهمتر با آدمهایی «هم ناجنس و هم خوش دل.»، و چنان که خواهیم دید بیشتر خوش دل تا ناجنس است.
هر صبح که کشتیهای صید ساردین به ساحل باز میگردند، «سوت کنسروسازیها به صدا در میآید و زن و مرد از سراسر شهر به سرعت لباس میپوشند و دواندوان روانهی راستهی کنسروسازی میشوند تا به سر کار برسند. سپس ماشینهای مجلل بالا شهریها به پایین شهر میآورند: سرپرستها، حسابداران و مالکانی که در دفتر کارشان ناپدید میشوند. سپس نوبت ایتالیاییها و چینیها و لهستانیهای بینوا میشود، زنان و مردانی ملبس به شلوار و روپوش پلاستیکی و پیش بندهای مشمایی؛ دواندوان سر میرسند تا ماهیها را پاک و تکه و بستهبندی و طبخ و کنسرو کنند.از تمامی خیابان صدای هیاهو و فریاد و جیغ و تق تق میآید و در این حال نهرهای نقره فام ماهی از داخل قایقها به بیرون سرازیر میشود ... در کنسرو سازیها صدای هیاهو تق تق و جیر جیر میآید تا آخرین ماهی پاک و تکه و طبخ و کنسرو شود و آن گاه سوت ها دوباره جیغ میکشند و ... زنان و مردان خیس و بدبو و خسته، متفرق میشوند... و به شهر بر میگردند و آن گاه راستهی کنسروسازی میماند و خودش ـ ساکت و سحر آمیز.»
شخصیتهای محوری داستان با آن که ساکن راستهی کنسروسازی اند (جز یکی دو نفر از جمع مک و رفقا، آن هم به طور موقت) مستقیماَ کاری با ساردین و کنسرو ندارند. پس از اشاره ای گذرا به اسامی بعضی از اشخاص محوری، داستان درمقدمه، فصل اول با معرفی خوارروبار فروشی لی چانگ و خود او شروع میشود:« خواروبار فروشی لی چانگ در عین نامرتبی، جنسهای جوری داشت. کوچک و درهم و برهم بود اما آدم میتوانست در همان چهار دیواری تمامی مایحتاج زندگی و رفاهش را بیابد...خواروبار فروشی موقع خروس خوان باز میکرد و نمیبست تا وقتی آخرین ولگرد خیابان سکهی ده سنتی اش را خرج میکرد یا سرش را زمین میگذاشت.»
و اما خود لی چانگ. او«بیش از خوارو بارفروش چینی است. یعنی باید باشد. شاید هم شریری است که به گرد نیکی به تعادل در آمده و معلق مانده است ـ سیارهای آسیایی که تحت جاذبهی لائوتسه در مدار قرار گرفته و نیروی گریز از مرکز چرتکه و صندوق او را از لائوتسه دور نگه داشته است.»۱۸
آدمهای بعدی که معرفی میشوند مک و رفقا هستند که میشود آنها را موجودیتی واحد به حساب آورد. آنها آدمهای بیپول و بیکسیاند که از دنیا چیزی نمیخواهند جز آب و غذا و خوشنودی که گه گاه به آن میرسند و ذره ذره از آن لذت میبرند. مک و رفقا هم به گرد مدار خودشان میچرخند و در دنیایی که: ببرهای زخمیحکمرانی میکنند، نره گاوهای مجروح دور میچرخند، شغالهای کور پی مردارند؛ آنها محتاطانه با ببرها سر سفره مینشینند و گوسالههای وحشی را مورد تفقد قرار میدهند و خرده نانها را جمع میکنند تا به مرغان دریایی بدهند. مک و رفقا «در میان بشکههای بزرگ زنگ زدهی خرابهی کنار فروشگاه زندگی می کردند. به عبارت دیگر وقتی هوا شرجی بود در بشکه زندگی میکردند، اما موقعی که هوا خوب بود زیر سایهی درخت سرو سیاهی در انتهای خرابه به سر میبردند.» تا آن که دست تصادف آنها را در یک انبار قدیمی پودر ماهی معروف به «مسافرخانه و کبابخانهی پالاس» اسکان می دهد.
شخصیت مهم دیگر داستان خانم دورا فلود است. او که شغلش در ترجمهی جدید به دلایلی قابل فهم به صاحب و مدیر یک رستوران تغییر یافته« خانمیاست پنجاه ساله که به لطف موهبت کاردانی و صداقت، نیکوکاری و واقع بینی مسلم، مورد احترام عاقلان، باسوادان و مهربانان قرار گرفته است. ضمناَ به همان نسبت مورد نفرت کانون خواهران[ یا بانوان] متأهلی است که شوهرانشان برای آشپزخانهی خانه [ که در اصل خانه است و هیچ ارتباطی هم با آش و آشپزی و رستوران ندارد] احترام قائلاند اما علاقهی زیادی به آنجا ندارند.»
آخرین شخصیت محوری راستهی کنسروسازی و در واقع مهمترین آنها، داک، همان صاحب آزمایشگاه و فروشگاه موجودات دریایی است. داک در فصل پنجم معرفی میشود. او مردی ذاتاَ آرام و مهربان است. در مواقع لزوم هر جنبنده ای را میتواند بکشد، اما حاضر نیست از سر خرسندی حتی احساسی را جریجه دار کند.« طی چند سال داک چنان خودش را در راستهی کنسروسازی جا انداخت که حتی تصورش را هم نمیکرد. او استاد فلسفه و دانش و هنر آنجا محسوب میشد... ذهنش هیچ محدوده ای نمیشناخت... با کودکان هم صحبت میشد و حرفهایش آن قدر پر مغز بود که آنها هم میفهمیدند... مثل خرگوش بی قرار بود و در عین حال آرامشی درونی داشت.» مهم ترین ویژگی داک این است که هرکس او را میشناسد به نوعی مدیون اوست و هر که از او یاد میکند به خودش میگوید« باید کاری برایش بکنم.»
مک و رفقا هم با خودشان فکر کردهاند مدیون محبتهای داکاند و باید کاری برای او بکنند و همین موضوع است که چنان که پیش از این گفته شد داستان در اطراف آن میگذرد.
اشتاین بک داک را بر اساس شخصیت دوست خود اِد ریکِتز ساخته و کتاب را نیز به او تقدیم کرده است که «میداند چرا و باید.»**اشتاین بک و ریکتز زمانی در یک آزمایشگاه زیستشناسی دریایی شریک بودند و عقاید اشتاین بک در بارهی یگانگی کل حیات، تحت تاثیر ریکتز شکل گرفته است. این دو معتقد بودند آنچه در آبگیری پیدا میکنند، که نمونه آن به زیبایی هرچه تمام تر در فصل شش راستهی کنسروسازی به تصویر کشیده شده، «دنیایی در زیر یک سنگ است، الگویی کوچک از کل کاینات... آنان میگفتند همه چیز یک چیز است و یک چیز همه چیز؛ پلانکتونهای شفاف و درخشان بر سطح دریا، سیارات چرخان، و کل کاینات منبسط شونده، همگی با ریسمان نرم و انعطاف پذیر زمان به هم گره خوردهاند.»***
اشتاین بک در سلسله مراتب هستی جایگاه ویژه ای را برای انسان قائل است و شخصیت آدمهای داستانهایش از جمله راستهی کنسروسازی را بر اساس همین شأن و جایگاه میسازد. او معتقد است انسان «در میان جانوران با پذیرفتن مسئولیت نیکی کردن در حق دیگران خود را متمایز و منفرد ساخته است. فقط اوست که این انگیزه را برای فراتر رفتن از خود دارد، یعنی میتواند به سوی نوعدوستی پیش برود. این معجزهی فاجعه بار آگاهی است که انسان را باز آفریده است.»****
داک وقتی آنفلوانزا در شهر فراگیر میشود یک هفتهی تمام از خواب و استراحت خود میزند و با وجود آنکه اجازهی طبابت ندارد از هیچ کمکی به بیماران درمانده فروگذار نمیکند و گفتنی است که دورا خانم و کارکنان او هم برای کمک پاتیلهای بزرگ سوپ را بارمیگذارند و قابلمههای سوپ را به خانهی بیماران میبرند.
همدلی که اشتاین بک با شخصیتهای ظاهراَ منفی راستهی کنسروسازی نظیر لورا خانم و کارکنان او و آدمهای میخواره و لاابالی مثل مک و رفقا نشان میدهد به هیچ رو اتفاقی نیست. او « میخواهد به ما یاد آور شود که پس از آن که قرنهای متمادی زهد فروشی را بامکر و زرنگی... در فلسفه مان ترکیب کردیم و بدان نام پیشرفت دادیم، اکنون لازم است که تمام استنباطات خود را از اخلاق با بزرگواری و سلامت عقل، مورد بررسی قراردهیم.»*****
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشخصات کتاب: راستهی کنسروسازی، ترجمهی مهرداد وثوقی، انتشارات مروارید، چاپ اول، ۱۳۹۱.
* راستهی کنسروسازی پیش از این در سال ۱۳۴۴ با ترجمهی سیروس طاهباز به فارسی منتشر شده است. اسم کتاب در ترجمهی طاهباز "راستهی کنسروسازان" است و خوب بود در ترجمهی جدید به آن اشاره میشد.
** تقدیم نامهی کتاب در ترجمهی طاهباز آمده ولی در ترجمهی وثوقی نیامده است.
*** نسل قلم شمارهی۵۸،جان اشتاین بک، جیمز گری، ترجمهی حشمت کامرانی.
**** همان.
***** همان.