مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

دختری از پرو

  


ماریو بارگاس یوسا مناسبات ویژه ای با داستان مادام بواری دارد. او دراثر خود، عیش مدام، که کتابی است یکسره در نقد توام با تحسین آن داستان، می گوید: «در تابستان سال ۱۹۵۱من با جیبی کم و بیش خالی و وعده یک بورس تحصیلی وارد پاریس شدم. از اولین کارهایم، یکی خرید نسخه ای از مادام بواری در کتاب فروشیی در کارتیه لاتن بود... همان بعد از ظهردر اتاقی کوچک در هتل... خواندن کتاب را آغاز کردم. داستان من در واقع از اینجا شروع می شود. از همان سطرهای اول قدرت اقناع کننده کتاب مثل طلسمی مرا مسحور کرد... از آن زمان تا امروز پنج شش بار کتاب را از اول تا آخر و بعضی از فصل هایش را بارها و بارها خوانده ام. اما بر خلاف بسیاری از داستانهای محبوب که دوباره خوانی شان مایه سرخوردگی می شود، این کتاب هرگز مرا سرخورده نکرده؛ بر عکس، وقت دوباره خوانی بعضی از صحنه ها که براستی آتش فشانی هستند... حس می کردم دارم جنبه هایی پوشیده و ظرایفی نانوشته را کشف می کنم و این حسی است که همیشه داشته ام...»

بی تردید یوسا در خلق داستان دختری از پرو تحت تاثیر مادام بواری بوده است واین تاثیر چنان گسترده و آشکار است که به درستی گفته اند دختر پرویی این داستان، "اما بواریِ" زمانه ما است.

از مشابهت های جالب توجه دختری از پرو و مادام بواری، این است که هر دو داستان با راوی جمعی آغاز می شوند؛ راوی ای که مورد توجه یوسا است و در عیش مدام از آن به عنوان "ما "ی اسرار آمیز یاد می کند.

یوسا در عیش مدام در مورد سلیقه ادبی خود ـ و از ویژگی های مادام بواری ـ می گوید میزان جذابیت یک رمان برای او، تابع چگونگی استفاده از چهار عنصر خشم، عصیان، ملودرام و جنسیت است. چهار عنصری که در مادام بواری به نحوی موثر با یکدیگر آمیخته اند.

ترکیب این عناصر اربعه، درست همان فرمولی است که یوسا دختری از پرو را برآن اساس  ساخته است و در این کار از میان عناصر نامبرده، عنصر ملودرام را چنان به فراوانی مورد استفاده قرار داده است که می توان گفت این داستان بیش از هر چیز، اثری است ملودرام.

دختری از پرو شبیه به نمایشی ملودرام است در هفت پرده که پرده اول آن در لیما ، پرده های دوم و سوم در پاریس، پرده چهارم در لندن، پرده پنجم در توکیو، پرده ششم مجددا در پاریس و پرده هفتم و آخر آن در مادرید می گذرد. در هر پرده از این نمایش، دختر پرویی با هویتی متفاوت به زندگی شخصیت اصلی مرد (و راوی داستان) ـ ریکاردو ـ وارد و از آن خارج می شود.از میان این هفت پرده احساسی ترین و ملودرام ترین آنها، پرده ماقبل آخر در پاریس است که در آن دختر با جسم و روحی آسیب دیده و در آستانه فروپاشی از ژاپن باز گشته و به ریکاردو پناه می آورد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب:دختری از پرو، ماریو بارگاس یوسا، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه.

پدرو پارامو


در اساطیر یونانی پاندورا نخستین زن است. اوست که از روی کنجکاوی  درِ صندو قچه ای را که خدایان گشودن آن را ممنوع کرده بودند باز می کند و ناگهان ده هزار بدی از آن صندوق به پرواز در می آیند تا زندگی را بر نسل انسان ناگوار کنند و تنها  امید در ته صندوق باقی می ماند تا تسلایی برای بشر باشد.

 در پدرو پارامو، اثر خوان رولفو، مردی بنا بر وصیت مادر، در جستجوی ردی از پدر هرگز ندیده خود ـ پدرو پاراموـ راهی سفر می شود؛ پدری که زندگی او همانند محتویات صندوق پاندورا است.

 مقصد این سفر جایی به نام کومالا است؛ دهکده ای متروک که ارواح  ساکنان سابق در آن در گشت و گذارند و به تناسب آشفتگی های  عالم ارواح داستان شیوه روایتی عجیب و پیچیده دارد که در آن  راوی، زمان، موضوع و مکان متناوبا" تغییر می کنند.

پدرو پارامو از جمله آثاری است که خوشبختانه منابع فارسی در مورد آن زیاد است. در این نوشته ها ـ از جمله چند نقد خوب و حرفه ای ـ ساختار روایی داستان و موضوع آن نقد شده است. در بررسی و تفسیر موضوعی، عمدتا" تمرکز بر شخصیت پدرو پارامو به عنوان «شر مطلق» و عامل اصلی بد کاری و شرارت در کومالا است. اما در این داستان ـ و در زندگی پدرو پارامو ـ علاوه بر گناه و شرارت، چیزی از جنسی متفاوت هست که مورد توجه قرار نگرفته؛ چیزی که همچون امید ته صندوق پاندورا است و آن عشق پدرو پارامو است به سوسانا.

این عشق از دوران کودکی آن دوـ در اوایل داستان ـ آغاز می شود؛ آنجا که پدرو پاراموی نوجوان در خیال خود خطاب به دختر چنین می گوید: « سوسانا، من به تو فکر می کردم، روی تپه های سبز ، در فصل باد که بادبادک هوا می کردیم . صدای مردم آبادی را از پایین دست می شنیدیم، ما آن با لا بودیم، روی تپه،...» وتا پایان، (صفحه ماقبل آخر) و پس از مرگ سوسانای بیمار و نیمه مجنون تداوم می یابد. ـ مرگی که به علاوه آغاز گر زوال و مرگ دهکده کومالا است ـ آنجا ، پدرو پارامو ـ باز هم در خیال خود ـ در حال رازگویی با  سوسانا است: « ... قرص ماه بالای سرم بود. نمی تونستم به تو نگاه کنم. مهتاب صورت تو می شست . من  یه ریز به خیالی که تو بودی نگاه می کردم. نرم و درخشان زیر مهتاب... سوسانا سن خوان. »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: پدرو پارامو، خوان رولفو، ترجمه ی احمد گلشیری، انتشارات آفرینگان.

گرینگوی پیر



کارلوس فوئنتس در گرینگوی پیر، سه عنصر انسانی را  در گونه ای واکنش شبیه به واکنش های شیمیایی در لوله آزمایش انقلاب ۱۹۱۳ مکزیک با یکدیگر آمیخته است.

 عنصر اول؛ گرینگوی پیر که روزنامه نگار و نویسنده ای آمریکایی است. او که سابقا دو پسر خود را ازدست داده، ـ یکی از اعتیاد به الکل و دیگری در اثر خود کشی ـ  در سن ۷۱ سالگی  از مرز جنوبی آمریکا گذشته و پا به مکزیک گذاشته است. به قول فوئنتس: « پیر مرد هم به این دلیل به مکزیک آمده بود که در مملکت خودش دیگر مرزی نمانده بود که از آن بگذرد.» او پس از گذشتن از مرز با خود می اندیشد: « مرزی هست که فقط شبانه دل گذشتن از آن را داریم. مرز تفاوتهای خودمان و دیگران، مرز نبردهامان با خودمان

دومین عنصر، توماس آرویو ژنرال جوان انقلابی است. تولد آرویو حاصل تجاوز ارباب زاده ای به مادر اوست که از رعایای ساکن در ملک اربابی بوده است. او اکنون ، با موج  انقلاب در مقام فرمانده گروهی پابرهنه انقلابی پا به همان ملک متعلق به اربابان سابق خود و مادرش گذاشته است .

عنصر سوم هریت وینسلو زنی آمریکایی است. پدر هریت برای جنگ به کوبا رفته و در آنجا ماندگار شده است. مادر هریت  با اطلاع از زنده بودن شوهر، وانمود کرده که او در جنگ کشته شده است تا از این طریق بتواند از دولت مستمری ماهانه دریافت کند. مادر و دختر برای عزیز از دست نرفته خود مقبره ای ساخته اند که تنها نام او را بر خود دارد . مقبره ای خالی !

هریت به عنوان معلم سرخانه، برای آموزش زبان انگلیسی به فرزاندان خانواده ارباب سابق آرویو، به همان ملک اربابی آمده است. او در واکنش بین آن دو عنصردیگر، به عنوان کاتالیزور عمل می کند و بنا بر خاصیت این نقش، در پایان واکنش تنها اوست که چیزی از دست نمی دهد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: گرینگوی پیر، کارلوس فوئنتس، ترجمه ی عبداله کوثری، نشر ماهی.


قهرمانان و گورها


قهرمانان و گورها اثر نویسنده آرژانتینی ارنستو ساباتو، داستانی است چند لایه و به لحاظ روایی  شگفت انگیز و دشوار.

ساباتو در یادداشت خود بر این کتاب می گوید: «نوع خاصی از روایت داستان هست که نویسنده سعی می کند به کمک آن خود را از دلمشغولی ای که حتی برای خودش هم روشن نیست برهاند. خوب یا بد، من فقط داستانی از این نوع می توانم بنویسم. »

قهرمانان و گورها دارای یک پیش درآمد کوتاه و چهار بخش نسبتا مستقل است. درپیش درآمد به نقل از گزارش پلیس بوئنوس آیرس آمده است که  آله خاندرا در اتاق خواب خود ابتدا پدرش را با شلیک چهار گلوله کشته و سپس به همه جا بنزین پاشیده و خود و ساختمان را به آتش کشیده است.

بخش اول ، اژدها و شاهزاده خانم نام دارد و راوی آن دانای کل است. این بخش دارای دو داستان تا حدودی مجزا است که به نحوی در هم تنیده پیش می روند. داستان اول که قسمت بیشتر این بخش را شامل می شود، ماجرای آشنایی مارتین  با آله خاندرا است و داستان دوم شامل گفتارهای عمدتا فلسفی برونو است.

بخش دوم، با نام چهره های نامرئی، ادامه بخش اول است و داستان دراین بخش تا جدایی آله خاندرا و مارتین پیش می رود.

نام بخش سوم گزارش به نابینایان است. در پیش درآمد اطلاع یافته ایم که گزارش به نابینایان توسط فرناندو، پدر آله خاندرا نوشته شده ودر همان شب مرگ وآتش سوزی  به اتمام رسیده است. این بخش چه به لحاظ راوی ویژه ای که دارد و چه ازنظر شکل و محتوای خاص آن، داستانی مستقل است. فرناندو انسانی است سودازده وآشکارا دچار توهم. شروع این بخش چنین است: «آغاز این وقایع که قرار است به قتل من منتهی شود کی بود؟ این روشن بینی بی رحمانه ای که اینک من از آن برخوردارم مثل یک نور افکن گردان است،...». مشغله اصلی ذهنی فرناندو دنیای نابینایان است. دنیایی هراسناک و تو در تو. گفتار این بخش سرشار از هذیان و در نتیجه ـ و متناسب با آن ـ در بسیاری از قسمتها آشکارا سوررئالیستی است.

بخش چهارم و پایانی را به لحاظ شکل روایت می توان به دو قسمت تفکیک کرد. در قسمت اول( به جز فصل های کوتاه تر اول و دوم که توسط دانای کل روایت می شود)، این برونو است که زندگی خود و ماجرای آشنائیش با خانواده فرناندو را نقل می کند، و این کار را نه مستقیما برای ما به عنوان خواننده ـ یا شنونده ـ ، بلکه برای نویسنده انجام می دهد. شروع فصل سوم این بخش چنین است:« ( برونو به من[یعنی به نویسنده] گفت) مرگ فرناندو مرا بر آن داشت که نه  فقط در باره زندگی او بلکه زندگی خودم به فکر فرو روم...» در این قسمت داستانی غریب روایت می شود؛داستان دلبستگی ـ یا عشق ـ برونو به سه نسل پیاپی از زنان وابسته به فرناندو.

برونو در دوازده سالگی نوعی احساس دل دادگی به مادر فرناندو دارد. سپس عاشق جورجیا، دختر دایی و معشوقه فرناندوـ و مادر آله خاندر اـ می شود و این عشق به دختر نیز سرایت می یابد، برونو خود می گوید: «من نیز به سبک و روش خودم، عاشق آله خاندرا شده بودم تا آنکه پی بردم در واقع مادرش جورجیا را دوست دارم و او عشق مرا رد کرد و مرا به آغوش دخترش انداخت. »

قسمت دوم که با فصل چهار آغاز می شود، مجددا توسط دانای کل روایت می شود و خود شامل دو داستان کاملا مجزا از یک دیگر است؛ یکی داستان مارتین ماتم زده سرگشته که از اندوه از دست دادن آله خاندرا(پیش از مرگ او)، در کامیونی به همراه راننده آن، به سمت جنوب و به سوی سرنوشتی نامعلوم می رود، و دومی داستان ژنرال لابایه، که جد آلخانرا در معیت او و دیگرانی که نویسنده ازجمع آنان به عنوان یکصد و هفتاد و پنج مرد و یک زن یاد می کند، به سمت شمال در حال گریزاند. ماجرای این گروه را قبلا در بخش اول خوانده ایم و تکرار آن در موقعیتی متفاوت در پایان داستان و به موازات ماجرای عزیمت مارتین به سمت جنوب خود نکته ای جالب توجه است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: قهرمانان و گورها، ارنستو ساباتو، ترجمه ی مصطفی مفیدی، انتشارات نیلوفر.

   

ناپدید شدگان


ناپدید شدگان، اثر آریل دورفمن، رمانی واقع گرایانه و نسبتا کم حجم است با سه راوی که از آن میان یکی دانای کل، و دوتن دیگر ازاشخاص داستان اند. در این یادداشت به بیان ویژگی خاص راوی های  شخصیت داستان خواهم پرداخت و به همین دلیل بر فصل های ۲و ۵ و ۸ آن تمرکز خواهم نمود که توسط  آنها روایت می شود. به جهاتی که روشن خواهد شد به جای ذکر اسم، راوی فصل های ۲و۵  را راوی اول و راوی فصل ۸ را راوی دوم خواهم نامید.

 راوی اول، فصل ۲ را این گونه آغاز می کند: «اتفاقی داشت می افتاد . زن ها همه این را فهمیده بودند، ما از روز تششییع جنازه فهمیده بودیم، از روزی که فیدلیا چهره برادرش را میان دو سرباز دیده بود و مامان دستش را فشار داده بود. وقتی آلکسیس را آوردند مامان حتی دست مرا محکم تر فشار داده بود، اما... ».

در این جمله وقتی به کلمه مرا  می رسیم در می یابیم که راوی یکی از اشخاص داستان است . ما هنوز نمی دانیم اوچه کسی است، با وجود این چون از فیدلیا نام برده شده است می توان گفت که راوی فیدلیا نیست.

وکمی بعد: « به او گفتم که این گرگ فقط حرف مرا گوش می دهد بنابر این آلکسیس باید حواسش را جمع کند، بعد کم کم خودم هم باورم شد، فیدلیا هم ترسید.» (صفحه۶۹) اینجا نیز خودم پیش از فیدلیا نشان می دهد راوی کسی جز فیدلیا است ودر ادامه نیز جملاتی مشابه می آید که این باور را تقویت می نماید.

اما چند صفحه بعد اتفاق جالبی می افتد: « فیدلیا که همچنان مشغول کار بود...،گفت: « مامان، مامان، وقتش نرسیده که بگویید امروز چه اتفاقی افتاده؟... » آمد کنارم و دستهای مرا از چرخ نخ ریسی دور کرد و در دستهایش گرفت. وقتی پاسخ می داد آهسته حرف می زد، ...»۸۱

 آیا این نکته که مادر پاسخ سئوال فیدلیا را به راوی داده است، نشانه آن است که این هر دو یکی هستند؟ اگر هنوز نمی توان پاسخ مطمئنی به این پرسش داد، فصل ۵ که اوج داستان و احساسی ترین  ترین بخش آن است و توسط همان راوی اول روایت می شود، هر گونه شکی را بر طرف خواهد کرد: «آن وقت به سوی فیدلیا آمد و با صدای صاف و غمگین از او تشکر کرد که بچه او را گرفته و مواظبت کرده، کمابیش از یاد برده بودم که او را در آغوش گرفته ام ، نمی دانستم چطور دستهایم خود به خود او را آرام کرده اند، تمیز کرده اند و لباس پوشانده اند و چطور این همه وقت که مادرش آماده می شد در بغل من بوده است.»۱۲۷

آری بی تردید  راوی و فیدلیا یکی هستند. و به تعبیری دیگر، راوی دختری دو شخصیتی است که من او را «من ـ فیدلیا» می نامم .

روایت فصل ۸ با  اندک تفاوتی نظیر فصلهای ۲و۵ است. این فصل ظاهرا با روایت دانای کل آغاز می شود: « آلکسیس پیش از این که سرپوش را از روی سرش بردارند، می داند کجاست، آنجا را به خاطر می آورد.» اما بلافاصله پس از آن مشخص می شود که این خود آلکسیس است که ماجرای خویش را با استفاده از ضمر سوم شخص مفرد روایت می کند. آن سوم شخص «آدم» است: « آدم آن پله ها را که از رویشان سر می خورد می شناسد ،...» یا « حالا آدم دست ما مان بزرگ را حس می کند...»او در اواخر این بخش به شیوه ای دیگر خطاب به خود  می گوید: « سر را تکان می دهی، در حالی که دیگر در حرکتی، دیگر در راهی...» و بالاخره در پایان: « او، الکسیس زنده می ماند. به پایتخت می روم پدرم را پیدا می کنم.» راوی در اینجا پسری  سه شخصیتی است که برادر همزاد فیدلیا است: « من ـ او ـ آلکسیس».

 علاوه بر این دو، داستان چند شخصیتی های دیگر هم دارد که یکی از آنها «مامان ـ الکساندرا» است: « شانه های مامان پیدا بود، ... ما زن ها شانه های الکساندرا را می دیدیم مثل آدم هایی که ...»

من تعبیر چند شخصیتی را به معنی روان شناسانه آن به کار نمی برم. هر یک از ما برای دیگران همزمان فرزند، همسر، پدر یا مادر، دوست، همکار، شریک و ... هستیم. هیچیک از اینها همه ما نیست، هر یک، چیزی از آن کلیتی است که ما هستیم؛ یا به تعبیری دیگر وجهی از وجوه متعدد شخصیت هر یک از ما ست. در عین حال و از نگاهی دیگر ما برای برخی اسم مان هستیم  برای برخی دیگر «او»، «ایشان»، «فلانی» و درهمان حال برای خودمان «من» هستیم.

گرچه هر فرد می تواند هم زمان من و او باشد، با این وجود در ادبیات داستانی این که راوی واحد خود را «من» و بلافاصله « او» بخواند امری استثنایی است. تکنیکی که دورفمان در ناپدیدشدگان به کار بسته بیشتر در نقاشی کاربرد داشته است تا داستان. در نقاشی به سبک کوبیسم وجوه مختلف سوژه که هر یک از جهتی متفاوت قابل روئیت اند، در تصویری واحد در کنار هم نمایش داده می شود. برای مثال در پرتره ای به این سبک ما همزمان نماهایی از تمام رخ، نیم رخ یا حتی پشت سر سوژه را می بینیم. ناپدیدشدگان را از این جهت می شود رمانی کوبیستی دانست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: ناپدید شدگان،آریل دورفمن، ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان.