مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

قهرمان عصر ما


شانزدهمین رمان ماریو بارگاس یوسا، قهرمان عصر ما، داستانی معمایی ـ پلیسی و مثل دیگر کارهای او پر جنب‌وجوش و پرماجراست.

داستان دو روایت مجزا دارد که یک‌درمیان در فصل‌های فرد و زوج آمده‌اند و در پایان فصل 16 با یکدیگر تلاقی می‌کنند. روایت اول در شهر کوچک پیورا در پرو و روایت دوم در پایتخت آن کشور می‌گذرد. یوسا بخش‌های زیادی از داستان را به‌صورت فلاش‌بک و به‌این‌ترتیب روایت می‌کند که ماجرای اول را تا آستانه‌ی ماجرای دوم پیش می‌برد، اما بعد به‌جای پرداختن به ماجرای دوم، به سراغ ماجرای سوم می‌رود و در خلال روایت این ماجرای جدید، با پرش‌هایی به قبل، ماجرای دوم را روایت می‌کند.

هر دو روایت شروعی کلاسیک دارند. فیلیسیتو یانکه شخصیت اصلی روایت اول که صاحب یک بنگاه ترابری است مثل هر صبح دیگر پس از ورزش، گرفتن دوش و خوردن صبحانه خانه را به مقصد محل کارش ترک می‌کند. همه‌چیز مثل همیشه است به‌جز یک‌چیز؛ کسی نامه‌ای را به در چسبانده؛ نامه‌ای که حاوی باج‌خواهی توأم با تهدید فیلیسیتو است و پای آن به‌جای امضا طرح کج‌وکوله‌ای به شکل عنکبوت گذاشته‌شده است. فلیسیتو تنها فرزند مردی فقیر و زحمتکش است که پیش از مرگ از پسرش قول گرفته که به هیچ ترتیب زیر بار زور نرود. فیلیسیتو که قصد ندارد خلاف وصیت پدر خود عمل کند به‌رغم آن‌که در نامه از او خواسته‌شده موضوع را باکسی در میان نگذارد مصمم به دفتر پلیس می‌رود و موضوع را با افسر مربوطه در میان می‌گذارد.

فیلیسیتو همسری دارد که سال‌ها پیش در ماجرایی که یادآور داستان پانسیون جیمز جویس است، مجبور به ازدواج با او شده است. او از همسرش دو پسر جوان دارد که اولین آن‌ها که سبب‌ساز ازدواج فلیسیتو با مادرش بوده، کمترین شباهتی به وی ندارد. فیلیسیتو به‌منظور پیچیده‌تر شدن طرح داستان، زندگی عشقی مخفی هم دارد که راز آن در ماجرای باج‌خواهی از پرده بیرون می‌افتد.

در روایت دوم دون اسماعیل کاره را، مالک ثروتمند یک شرکت بیمه، پیرانه‌سر تصمیم می‌گیرد تا با خدمتکارش ازدواج کند. اسماعیل دو پسر رذل و بدنام دارد که برای مردن او و تصاحب میراث کلانش روزشماری می‌کنند. اسماعیل برای ثبت ازدواج خود به دو شاهد فداکار و قابل‌اعتماد نیاز دارد، چراکه می‌داند پسرانش آن‌ها را آسوده نخواهند گذاشت. او برای این کار دو تن را در نظر گرفته است؛ راننده‌ی مورد اعتمادش و دوست و کارمند عالی‌رتبه‌ی شرکتش ریگوبرتو که شخصیت اصلی روایت دوم است. ریگوبرتو مردی ظریف اندیش و هنرشناس است که بار روشنفکری داستان بر دوش اوست. او دو بار ازدواج‌کرده و از همسر نخست مرحومش پسر نوجوانی بسیار باهوش، خوش سروشکل و حساسی دارد به اسم فونچیتو.

 ریگوبرتو در شروع داستان و پیش از درگیر شدن در ماجرای اسماعیل در آستانه‌ی بازنشستگی است و برای شروع بازنشستگی سفری رؤیایی به اروپا را تدارک دیده است. مشکلات ریگوبرتو در طول داستان اما منحصر به مواردی مثل ممنوعیت خروج از کشور نیست که پسرهای اسماعیل در پی ازدواج پدرشان برای او ایجاد می‌کنند و سفر رؤیایی او را به تعویق می‌اندازد. او مشکل بسیار بزرگ‌تر و دردناک‌تری دارد که فونچتو موجب آن است؛ مشکلی که نه روانشناس و نه کشیش مورد اعتماد ریگوبرتو هیچ‌کدام قادر به حل آن نیستند.

قهرمان عصر ما که می‌توانست هم‌اسم اثر مشهور تورگنیف، پدران و پسران باشد، داستانی خوش‌عاقبت است که تمامی گره‌های آن پس از پیوستن دو روایت به یکدیگر به نفع شخصیت‌های اصلی آن گشوده می‌شود. این رمان ساده و خوش‌خوان در قیاس با آثار دوره‌ی اوج یوسا چیز زیادی برای گفتن ندارد و بعید است کسانی که با اثر قبلی او، رؤیای سلت، به بازگشتش به‌روزهای اوج امید بستند را راضی کند.

                                          بهمن 1395

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: قهرمان عصر ما، ماریو بارگاس یوسا، ترجمه ی خجسته کیهان، کتاب پارسه.

صدای افتادن اشیا


وقتی یک داستان در کشوری مثل کلمبیا که به جنگ های طولانی داخلی و قاچاق مواد مخدر شهرت دارد، باخبر کشته شدن یک اسب آبی از باغ وحشی متعلق به پابلو اسکوبار، مشهورترین و ثروتمند ترین قاچاقچی مواد مخدر تاریخ، به ضرب گلوله شروع می شود، باید انتظار داشت که داستانی همراه با مواد مخدر و آدمکشی باشد. صدای افتادن اشیا اثر نویسنده ی کلمبیایی خوان گابریل واسکس چنین داستانی است.

راوی و شخصیت اصلی داستان استاد دانشگاهی(در رشته ی حقوق) است به اسم آنتونیو یامارا. او در شروع داستان خبر کشته شدن اسب آبی مذکور را در یک مجله می خواند. این ماجرا او را به یاد مردی به اسم ریکاردو لاورده می اندازد که حادثه ای مربوط به او زندگی اش را زیر و رو کرد. آنتونیو که در آستانه ی چهل سالگی است تصمیم می گیرد ماجرای آن مرد و آن حادثه که چهارده سال پیش رخ داده است را بازگو کند. آنتونیو بر این باور است که داستان او همانطور که در افسانه های جن و پری ها می گویند پیش تر نیز اتفاق افتاده و باز هم اتفاق خواهد افتاد. داستان از آن پس یکسره فلاش بکی است به آن ماجرا و عواقب آن.

لاورده که جز این که خلبان است کسی چیزی زیادی در موردش نمی دانسته، پس از آزادی از حبسی بیست ساله، در آغاز سال 1996 در یکی از خیابان های بوگوتا به ضرب گلوله به قتل  می رسد. آنتونیو  که در یک باشگاه بیلیارد با او آشنا شده بود در ماجرای قتل در صحنه حضور داشته و خود نیز مورد اصابت گلوله قرار می گیرد. جراحت آنتونیو جدی بوده و او تا سال ها بعد با عوارض جسمی و بیش از آن روحی آن ماجرا دست به گریبان بوده است.

حادثه پس از آن رخ می دهد که لاورده به همراه آنتونیو به یک مرکز فرهنگی می رود و آنجا به تنهایی محتویات نوار کاستی را که به همراه داشته گوش می کند و سپس با حالی پریشان محل را ترک می کند. آنتونیو که متوجه خروج او نشده دوان دوان به جستجویش می رود و زمانی به وی می رسد که دو موتور سوار او را مورد حمله ی مسلحانه قرار می دهند. آخرین کلمات لاورده این بوده که همسرش داخل هواپیمایی بوده که اخیراً سقوط کرده است. نوار کاست که نام داستان برگرفته از آن است، نوار مکالمات داخل کابین خلبان همان هواپیماست.

آنتونیو تا بیش از دوسال پس از آن حادثه و بهبودی نسبی، قادر نیست به زندگی عادی بازگردد. او شبها با چراغ روشن می خوابد و دائماً کابوس می بیند تا آن که کمابیش به طور اتفاقی به نوار کاست کذایی دست پیدا می کند. آنتونیو شروع به تحقیق در باره ی لاورده و علت قتل او می کند و سر از خانه ی تنها فرزند او که زنی است به اسم مایا در می آورد.  

نقطه ی اوج داستان ملاقات آنتونیو با مایا و دسترسی او به مدارکی در مورد زندگی و گذشته ی لاورده است. از آن پس مرحله ی گره گشایی است که در آن راز زندگی لاورده بر آنتونیو و خواننده آشکار می شود و همزمان شخصیت آنتونیو نیز دستخوش تغییر و تحول می شود.

صدای افتادن اشیا داستانی معمایی و تا اندازه ای مستند، با طرحی پیچیده و دقیق است. نماد پردازی خوب و شخصیت پردازی قوی از نقاط قوت این اثر خوش ساختند که جوایز متعددی را به خود اختصاص داده است.

                                                     شهریور1395

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: صدای افتادن اشیا، خوآن گابریل واسکس، ترجمه ی ونداد جلیلی، نشر چشمه، چاپ دوم.

پی نوشت: در اثنای نوشتن این پست، در اخبار آمد که شورشیان فارک پس از52 سال به صلحی تاریخی با دولت کلمبیا دست پیدا کردند.

باغ همسایه


در یازدهم سپتامبر سال 1973 ژنرال آگوستینو پینوشه طی یک کودتا، دولت قانونی وقت شیلی به ریاست سالوادور آلنده را سرنگون کرد. در جریان این رخداد دهها هزار تن دستگیر و هزاران تن کشته، ناپدید یا تبعید شدند. باغ همسایه اثر خوسه دونوسو داستان یکی از تبعیدی های پرشمار آن ماجراست.

نام شخصیت اصلی داستان خولیوست. او که در جریان کودتا شش روز را در بازداشت بسر برده، در تلاش است تا تجربه ی آن شش روز را دست مایه ی خلق شاهکاری ادبی در ردیف آثارغول های ادبیات آمریکای لاتین کند و به این ترتیب تبدیل به بارگاس یوسای شیلی شود. خولیو پیش از این دو رمان و یک مجموعه داستان منتشر کرده که با نقدهایی از این قبیل مواجه شده است: « دنیای او دنیایی کوچک و شخصی است، بی بهره از بلند پروازی سایر رمان های آمریکای لاتین در هوای جهانی شدن. ما امیدواریم این نویسنده ی خوش آتیه، که البته دیگر چندان هم جوان نیست، به آن کمالی که ما امروز فقط نشانه هایی از آن را در رمان هایش دیده ایم دست یابد.»48

خولیو در زمان داستان که حدود هشت سال پس از وقوع کودتاست، به اتفاق همسرش گلوریا غرق در قرص های آرام بخش و الکل در اسپانیا بسر می برند. آنها پسر جوان عصیانگری به اسم پاتریک دارند که در زمان داستان خانه را ترک کرده است. خولیو علاوه بر نویسندگی، به صورت غیر موظف در دانشگاه، شاهکار جورج الیوت میدل مارچ را تدریس می کند. او پیش از زمان داستان یک بار رمانش را به ناشری معروف(ماریا مونکلوس) ارائه کرده که مورد پذیرش وی قرار نگرفته است. مونکلوس که نویسنده های آمریکای لاتینی بدون تأ یید و حمایت او نمی توانند به موفقیت و شهرت برسند، به خولیو پیشنهاد کرده تا رمانش را باز نویسی کند.

در اوایل داستان خولیو و گلوریا عازم خانه ی دوست نقاش معرف و موفق خولیو، پانچو در مادرید می شوند تا در غیاب او چند ماهی را در منزلش ساکن شوند. خولیو می خواهد از این فرصت استفاده کند و داستانش را باز نویسی کند. پنجره ی اتاقی که او به عنوان اتاق کار از آن استفاده می کند به  باغ وسیع و زیبای ویلای مجلل همسایه (که نام داستان برگرفته از آن است) دید دارد. خولیو در خلال کار، از پنجره به تماشای بانوی جوان زیبای همسایه می نشیند و دست به خیالبافی می زند.

خولیو(و بخوانید دونوسو) فردی آشنا به نقاشی است. او چیزهای از جمله باغ همسایه و همسرش گلوریا را  با استفاده از اسامی تابلوهایی معروف توصیف می کند. گلوریا در نظر خولیو شخصیت موضوع تابلوی معروف زن حرم سرا (یا به تعبیر مترجم، حور حرم) اثر نقاش نئو کلاسیک برجسته ی فرانسوی ژان دومینیک انگر است.

خولیو همزمان با باز نویسی داستان، درگیر مسئله ی فوت مادرش در شیلی و تصمیم برادر بزرگش برای فروش خانه ی پدری آنها می شود. خانه ی پدری او همانند خانه ی همسایه منزلی ویلایی و دارای باغ است. این خانه که خولیو می تواند از سهم خود از فروش آن وضعیت مالی وخیمش را سر و سامان بدهد، تنها عامل ارتباط دهنده ی او به زادگاهش است و از همین روست که نمی تواند به از دست دادن آن رضایت بدهد.

راوی داستان به جز فصل پایانی که در آن تغییری غیر منتظره و سرگیجه آور اتفاق می افتد خولیوست. زمینه ساز این تغییر، دعوتنامه ای است که پاتریک از مراکش برای والدین خود می فرستد. دعوت برای باز دید از نمایشگاه عکسی است که او در آن کشور برگزار خواهد کرد. خولیو با فروش یکی از تابلوهای دوستش پول سفر به مراکش را جور می کند. مقصود اصلی او از این سفر نه دیدار از نمایشگاه، بلکه انجام کاری اساسی است که می تواند زندگی او را  به مسیری به کلی متفاوت بیاندازد.

                                             فروردین 1395

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: باغ همسایه، خوسه دونوسو، ترجمه ی عبدالله کوثری، نشر آگاه، چاپ اول: پائیز 1394.

کنستانسیا


 

مهر کن مرا با چشمانت

ببر به هر کجا که هستی

حفظ کن مرا با چشمانت

مرا ببر مثل تکه ای بازمانده از کاخ اندوه

مرا ببر مثل عروسکی

مثل خشتی از خانه

تا کودکانمان بازگشت را به یاد آرند.

                  «شعر محمود درویش از پیش درآمد کنستانسیا»

کنستانسیا اثر کارلوس فوئنتس داستان بلندِ پیچیده و اسرار آمیزی است با شروعی عجیب که در آن مردی به اسم پلوتنیکوف که بازیگر سابق تئاتر روس و ساکن آمریکا است در روز مرگش به سراغ همسایه اش که دکتر جراحی آمریکایی است می رود تا به او اطلاع دهد که پس از سال ها، او ( یعنی جراح) نیز روز مرگش به سراغ وی خواهد رفت.

جراح که راوی داستان هم هست همسری اسپانیایی و اهل آندلس دارد که اسم کتاب برگرفته از نام اوست و این سه، اشخاص محوری داستان اند. داستان در زمان گذشته روایت می شود و مکان اصلی آن شهر ساوانا در آمریکاست. راوی بلافاصله پس از شروع و بعد از گریزی مختصر به وضعیت شهرسازی و تاریخ ساوانا، از سابقه ی ملاقات هایش با پلوتنیکوف می گوید. ملاقات های پراکنده ای در کنار کیوسک دستگاه عکاسی خود کار، در گورستان و چند مکان دیگر که در هر کدام بحث و گفتگوی مختصری بین راوی و پلوتنیکوف در می گیرد و پلوتنکوف سخنان نغز و تأمل بر انگیزی به زبان می آورد.

در فصل پنجم کتاب، که به رغم حجم کم نوزده فصل دارد، زمان داستان به تاریخی برمی گردد که پلوتنیکوف خبر مرگ خود را به راوی داده است. شب هنگام ناگهان همه ی چراغ های خانه ی پلوتنیکوف با هم روشن می شوند. راوی به همسرش می گوید انگار در خانه ی پلوتنیکوف خبری شده و کنستانسیا با نگاهی ترسناک پاسخ می دهد که خبر نه در خانه ی همسایه بلکه در خانه ی خود آنهاست. او دوان دوان به اتاق خودش می شتابد در آنجا در مقابل محراب خانگی خود زانو می زند و به زمین می افتد. در همین زمان چراغ های خانه ی پلوتنیکوف به یکباره خاموش می شوند. کنستانسیا که ظاهرأ بی هوش شده بود به هوش می آید، اما معلوم می شود که او از هوش نرفته بلکه برای لحظاتی از لحاظ پزشکی مرده است.

راوی و کنستانسیا در زمان داستان چهل سال است که با یکدیگر زندگی می کنند. آنان در اسپانیا با هم آشنا شده اند و ازدواج کرده اند. ماجرای مردن و زنده شدن کنستانسیا و احتمال ارتباط آن با مرگ پلوتنیکوف، حال و هوای داستان را تغییر می دهد و راوی را به صرافت تحقیق در گذ شته ی همسرش می اندازد. او به اسپانیا سفر می کند و در آن جا با کنستانسیایی آشنا می شود که چند سال پیش از ازدواج آن دو، به اتفاق مردی به اسم پلوتنیکوف و فرزند خردسالشان، در اثر یک سوء تفاهم در جنگ داخلی اسپانیا کشته شده اند.

انتخاب شعر محمود درویش که موضوعش آوارگی است به عنوان پیش در آمد کنستانسیا بی مناسبت نیست. کنستانسیا را می شود گفت داستان مهاجرت اجباری و آوارگی است. فوئنتس در جایی از داستان از مردمان آواره و بی پناه تاریخ سخن می گوید؛ پلوتنیکوف یک آواره ی روس است و علاوه بر این ها در پایان غیر منتظره ی داستان راوی در بازگشت از جستجوی گذشته ی کنستانسیا، با مرد و زن و کودک آواره ای روبرو می شود که در زیرزمین خانه اش پناه گرفته اند. کنستانسیا را عبدالله کوثری از یک مجموعه داستان به طور جداگانه به فارسی ترجه کرده و نشر ماهی منتشر نموده است.                                        

کینکاس بوربا


کینکاس بوربا یکی از سه رمان برتر ماشادو دآسیس است که مشهور است بزرگترین نویسنده برزیلی و شاخص ترین چهره ی ادبی قرن نوزدهم آمریکای لاتین است. پیش از این در مورد دو رمان دیگر او «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» و «دن کاسمورو»  نوشته ام.

کینکاس بوربا که در این کتاب اسم مشترک یکی از اشخاص فرعی و سگ اوست، از «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» به این اینجا راه پیدا کرده است. در آن کتاب او مرد جوان دیلاق، بی چیز و فیلسوف مشربی از دوستان دوره ی کودکی شخصیت اصلی، براس کوباس، است. دو دوست در فصل پنجاه و نه، پس از سال ها، تصادفأ یکدیگر را ملاقات می کنند. براس کوباس که وضع فلاکت بار دوستش را می بیند مبلغی به او کمک می کند و سعی می کند آدرس منزلش را به او بدهد تا در صورت نیاز به کمک بتواند به وی مراجعه کند . کینکاس بوربا با بزرگ منشی حاضر نمی شود نشانی دوستش را از او بگیرد، اما وقتی آن دو از هم جدا می شوند، براس کوباس متوجه می شود که او ساعت جیبی اش را زده است. 

کینکاس بوربا همچون آن دو رمان دیگر به تعداد زیادی فصل کوتاه ـ گاه تنها یکی دو خطی ـ تقسیم شده و همانند آن ها با زبانی  طنز آمیز و لوده وار روایت می شود. راوی «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» و «دن کاسمورو» اول شخص مفرد است، اما کینکاس بوربا توسط دانای کلی روایت می شود که در عین حال نویسنده ای مداخله گر است؛ راوی که هر کاری انجام می دهد تا به خواننده بفهماند که  اختیار داستان در دستان اوست؛ ولو این کار ایجاد تعمدی گمانی غلط در ذهن خواننده و سپس متهم نمودن او به گیجی و حواس پرتی باشد. مخاطب این داستان، همچون دکامرون، خانم ها  هستند* و دآسیس همانند آن  دو اثر دیگر و به خصوص «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» در اینجا هم تحت تأثیر شاهکار لارنس استرن، تریسترام شندی است.

زمان داستان حدود سه سال در اوایل نیمه ی دوم قرن نوزده است و شخصیت اصلی آن، مرد مجرد جوان تا میانسالی به اسم روبیائو است. در شروع داستان روبیائو روبدوشامبر به تن کنار پنجره ی خانه ی مجللش در ریو دوژانیرو ایستاده و رفاه فعلی اش را با وضعیت مالی ضعیف یک سال پیش خود، هنگامی که معلمی ساده و بی چیز و ساکن شهرستان بود مقایسه می کند. داستان سپس فلاش بکی دارد به سابقه ی دوستی روبیائو و کینکاس بوربا. کینکاس بوربا پیش از زمان روایت خواستگار خواهر بیوه ی روبیائو، پپه داد، بوده است. روبیائو تمام تلاش خود را برای سرگرفتن ازدواج آن دو کرده اما پپه داد تن به ازدواج مجدد نداده و چندی بعد در اثر بیماری فوت کرده است. کمی بعد کینکاس بوربا هم بیمار شده است و چون کسی را نداشته، روبیائو پرستاری از او را به عهده گرفته است.

کینکاس بوربا پیرو فلسفه ی من درآوردی است که بر آن اساس «اومانیتاس» اصل اول و گوهر پنهانی همه ی چیزهاست و در همه جا از جمله در وجود سگ ها حضور دارد. او نام خود را بر روی سگ خود گذاشته تا پس از مرگش که وقوع آن را نزدیک می بیند، مایه ی تداوم بقای او شود.

کینکاس بوربا برای فهماندن فلسفه ی خود به روبیائو مثالی می زند که در آن یک مزرعه ی سیب زمینی بین دو قبیله ی گرسنه ی مهاجر و متخاصم واقع شده است. مقدار سیب زمینی موجود در مزرعه تنها به اندازه ای است که می تواند خوراک یک قبیله را تا عبور از یک رشته کوه که پشت آن سیب زمینی کافی وجود دارد تأمین کند. اگر دو قبیله در صلح و صفا سیب زمینی ها را بین خودشان تقسم کنند تمام افراد دو قبیله پیش از عبور از کوه در اثر گرسنگی تلف خواهند شد. او می گوید در این حالت صلح بر خلاف معنای ظاهری آن به معنی انهدام هر دو قبیله است و جنگ می تواند موجب نجات یکی از دو قبیله شود. کینکاس بوربا در پایان عبارتی را به زبان می آورد که بعدها به دفعات توسط روبیائو استفاده می شود: « سهم فاتح، سیب زمینی.» و در پاسخ دوستش که می پرسد اما آن هایی که در جنگ سیب زمینی نابود شده اند چه نظری دارند؟ اصل اساسی فلسفه اش را برای او تشریح می کند. او می گوید:« هیچ کس نابود نمی شود. پدیده ناپدید می شود اما گوهر(اومانیتاس) همان است که بود. تا حالا جوشیدن آب را دیده ای؟ حتمأ دیده ای که حباب ها یکسره بالا می آیند و می ترکند، اما هر چیزی همان که بود می ماند، آب همان است که بود. تک تک افراد همان حباب ها هستند.»22

باری چندی پس از این فلسفه بافی، کینکاس بوربا که ثروت کلانی را به ارث برده می میرد و چند چیز را برای تنها دوستش روبیائو به ارث می گذارد که عبارتند از: همه ی دارائی نقدی هنگفتش؛ خانه ی مجللی که در ابتدای داستان روبیائو در آن در حال تفکر است؛ سگش که وصیت کرده شرط برخورداری روبیائو از ثروتش نگهداری مادام العمر از آن است؛ و عبارت « سهم فاتح، سیب زمینی.» را.

داستان در فصل بیست و هفت که تنها پنج خط است به نقطه ی شروع بر می گردد. روبیائو اکنون در ریو دو ژانیرو است. او در مسیر آمدن به این شهر در قطار با زن و شوهری جوانی آشنا می شود که دو تن از اشخاص محوری داستان اند. شوهر، پالیا، در ریو دوژانیرو سرپرستی امور مالی او را به عهده می گیرد و روبیائو توأم با احساس عذاب و گناه به زن ، سوفیا، دل می بندد.

در کینکاس بوربا، که در یادداشت ضمیمه ی کتاب به گونه ی تمثیلی از برزیل روزگار خلق اثر تفسیر شده است، آدم ها به دو دسته ی برندگان و بازندگان تقسیم می شوند. برندگان بدون آن که چندان زحمتی به خود بدهند سیب زمینی نصیبشان می شود و سعادتمند می شوند و بازندگان به رغم هر تلاشی محکوم به شکستند. روبیائو فردی از قبیله ی بازنده ها است. او محکوم به شکست و زوال است؛ شکست در حفظ و استفاده از ثروت باد آورده اش و از آن مهم تر، شکست در عشق که سرنوشتی غم انگیز را برایش رقم می زند.

                                                              اسفند ۱۳۹۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*دآسیس کتاب را نخستین بار به صورت پاورقی در یک مجله ی زنان منتشر کرده و در جای جای آن نشان می دهد که داستان را برای خانم ها نوشته است. برای مثال در فصل 138:« پس سوفیا چی؟ این را خانم خواننده بی صبرانه می پرسد...»

مشخصات کتاب: کینکاس بوربا، ماشادو دآسیس، ترجمه ی عبداله کوثری،نشر نی، چاپ اول، 1393.