مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

روزنامه خاطرات یک آدم ناقابل


رمان کمدی و مصور روزنامه خاطرات یک آدم ناقابل، از مشهورترین آثار کمدین، نویسنده و آهنگساز انگلیسی، جورج گروسمیت(1912- 1847) است که در کارنامه هنری خود 18 اپرای کمدی، حدود صد قطعه موسیقی، ششصد آواز و قطعاتی برای پیانو، سه کتاب و تعداد زیادی طنز روزنامه ای دارد. کار تصویر سازی کتاب را برادر نویسنده، ویدون انجام داده است.

شخصیت اصلی  اثر چالز پوتر است و داستان چنان که از اسمش پیداست دفترچه ی خاطرات اوست. پوتر رئیس خانواده ی پوتر شامل خود او، همسر محبوبش کری و پسر جوان  ناخلف و حقه بازشان، لوپین است. پوتر کارمندی متوسط الحال است که عاشق ساختن جوک و بیان جملات حکیمانه است.

داستان شامل بیست و چهار فصل است که اسم هر کدام به طور میانگین بیش از یک سطر و شامل رئوس مهمترین اتفاقات آن فصل است. کتاب با در آمدی شروع می شود که در آن آقای پوتر اعلام می کند به رغم آن که از قضای روزگار آدم قابلی نیست قصد دارد خاطرات روزانه ی خود را منتشر کند. او معتقد است خاطره نویسی می تواند به او تشخص بدهد.

زمان داستان حدود پانزده ماه در اواخر قرن نوزده و شروع آن یک هفته پس از آن است که خانواده پوتر در منزل جدید استیجاری خود در یکی از مناطق لندن مستقر می شوند. خانه شش اتاق، یک زیرزمین، سالنی مخصوص صرف صبحانه ، باغچه ای کوچک و یک گل پاک کن دردسر ساز دارد که عامل بسیاری از اتفاقات آغاز داستان است.

از آنجایی که آقای پوتر یک آدم ناقابل است، خاطرات او شامل اتفاقات پیش پا افتاده است. با این وجود داستان از جمله به دلیل شخصیت پردازی خوب و بیان، لحن و تدوین مناسب  اثری جذاب و خواندنی است.

بر اساس این داستان چندین نمایش نامه، یک فیلم کوتاه، دو سریال تلویزیونی و سه نمایش رادیویی ساخته شده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: روزنامه خاطرات یک آدم ناقابل، جورج و ویدون اسمیت، ترجمه ی شهلا طهماسبی، نشر نو.

دژ


دژ، اثر پزشک و نویسنده ی انگلیسی ای. جی. کرونین یکی از نخستین و معروفترین رمان ها با موضوع اخلاق پزشکی است.

داستان شروعی دارد که بی شباهت به شروع شاهکار داستایفسکی، ابله نیست: «در واپیسن ساعات بعد از ظهر یک روز پاییزی اکتبر 1921، مرد جوان ژنده ای از پنجره ی کوپه ی درجه سه ترنی تقریباً خالی، که از سوانسی به سمت بالای دره پن ول راه می پیمود، با کنجکاوی به بیرون خیره شده بود.»

مرد جوان ژنده پوش، شخصیت اصلی داستان آندرو مانسون است؛ پزشک جوان، بی چیز و آرمان گرایی که پس از فراغت از تحصیل می رود تا حرفه ی طبابت را به عنوان دستیار پزشک در شهرکی معدنی به اسم بلن لی به عنوان دستیار پزشکی قدیمی شروع کند.

مانسون در بلن لی با دونفر آشنا می شود که در زندگی او نقشی اسای ایفا خواهند کرد. اولین نفر پزشکی شورشگر، الکلی  و بی اعتقاد به روش های مرسوم طبابت به اسم فیلیپ دنی است و دیگری خانم معلم جوانی به اسم کریستین بارلو. مانسون در اولین شغل خود کوشا و موفق ظاهر می شود، با این وجود به دلیل سر پرشور و زبان تندی که دارد دچار دردسرهایی می شود.

دژ رمانی خطی، حجیم و شامل چهار کتاب است که تماماً توسط دانای کل روایت می شود. در شروع کتاب دوم مانسون در شهری باز هم معدنی اما بزرگتر به عنوان پزشکی مستقل مشغول خدمت می شود. او در آستانه ی ورود به شهر جدید ازدواج کرده است. مانسون در این بخش نتایج تحقیقاتش بر روی یکی از بیماری های معمول ریوی معدنکاران را منتشر و امتحانات تخصصی لازم برای ارتقای رتبه ی حرفه ای اش را با موفقیت پشت سر می گذارد.

در کتاب سوم  مانسون به دعوت اداره ی حفاظت از معادن ذغال سنگ و فلزات در لندن ساکن می شود. شغل تحقیقاتی پیشنهادی از سوی اداره ی مزبور که کاری حاشیه ای و کم دردسر است چنگی به دلش نمی زند. او مجددأ به طبابت رو می آورد و در لندن مطبی برای خودش دایر می کند. حضور و طبابت  در لندن به نقطه ی عطف زندگی مانسون تبدیل می شود. در کتاب چهارم که حجیم ترین بخش داستان است او اندک اندک راه های ثروتمند شدن از طریق طبابت را از همکاران پیشکسوت خود می آموزد و به میزانی که در این را پیشرفت می کند از آرمان های خود فاصله می گیرد.

کار مانسون اما با ثروتمند شدن به پایان نمی رسد. حادثه ای لازم است تا او را به خود بیاورد و به مسیری که زمانی آرزوی پیمودنش را داشت باز گرداند. آن حادثه به شکلی قاطع و مؤثر رخ می دهد و زندگی او و اطرافیانش را به کلی دگرگون می کند.

                                                           آبان 1396

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: دژ، ای.جِی کرونین، ترجمه ی فریدون مجلسی، انتشارات نیلوفر.

ادام بید


جورج الیوت پیش از آن که به تشویق شریک زندگی اش جورج هنری لوئیس به داستان نویسی رو آورد، روشنفکری با اشتغالات جدی فلسفی بود که تجربه ی سردبیری یک نشریه معتبر و ترجمه ی چند اثر فلسفی، از جمله سرشت مسیحیت اثر فوئرباخ را در کارنامه ی خود داشت. او که با نخستین داستان های دنباله دارش به نام صحنه هایی از زندگی کشیشان به شهرت رسیده بود، با اولین رمانش ادام بید، به قول نشریه ی تایمز، بلافاصله در زمره ی استادان فن قرار گرفت.

ادام بید داستانی با محوریت مرد جوانی به همین نام در منطقه ای روستایی در انگلستان اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم است.

ادام بید نجاری ماهر، ساده دل و خوش طینت است که در طول داستان به دوزن دل می بندد. عشق نخست او به دختری زیبارو و از این جهت مثال زدنی به اسم هتی، با دخالت ارثر دانیتورن، ارباب جوانی از دوستان ادام بی نتیجه می ماند. عشق دوم او به دختری به اسم دایاناست که همچون دورتا بروک در شاهکار نویسنده، میدل مارچ، نقشی مهم در زندگی دیگر اشخاص داستان ایفا می کند. دایانا واعظ متدیست است. او به زبان انجیل سخن می گوید و به این ترتیب این امکان را به الیوت می دهد تا دانش وسیعش از مسیحیت را جای جای داستان بکار گیرد.

ادام بید رمانی نسبتا حجیم در شش بخش و پنجاه و پنج فصل با نام است. فصل های داستان به تناوب به اشخاص محوری و ماجراهای ایشان اختصاص یافته است.

یکی از ویژگی های جالب توجه ادام بید این است که الیوت در آن در خلال داستان و در یک فصل مجزا که عنوان آن «وقفه ای در داستان» است به تفصیل دیدگاه هاش را در مورد انسان، هنر به طور عام و ادبیات به طور خاص بیان می کند.

او که فصل قبل را با گفتگوی کشیش منطقه، آقای اروین با ارثر دانیتورن به پایان رسانده، در آغاز این فصل از قول یکی از خوانندگان فرضی داستان، خطاب به خود می گوید:« بسیار آموزنده تر می بود اگر کاری می کردی که جناب کشیش با چند کلمه حرف حساب در عالم دین و مذهب به ارثر دانیتورن پند و اندرزی می داد. می توانستی قشنگ ترین حرف ها را در دهانش بگذاری... حرف هایی به خوبی وعظ و خطابه.» و چنین پاسخ می دهد:« ای منتقد منصف من، مسلما می توانستم همین کار را بکنم، به شرط این که رمان نویس زیرک تری می بودم و مجبور تمی شدم وفادارانه و چهار دست و پا از طبیعت و واقعیت تبعیت کنم. بلکه قدرت می داشتم همه چیز را طوری نمایش بدهم که هرگز نه بوده اند و نه خواهند بود. بله، در این صورت، شخصیت های داستانم یکسره در اختیار خودم می بودند و می توانستم بی عیب و ایرادترین نوع کشیش را انتخاب کنم ... اما لابد تا این جا متوجه شده ای که من چنین رسالت والایی را به عهده نگرفته ام و دلم می خواهد فقط شرح آدم ها و چیزها ارائه بدهم، آن طور که در آینه ی ذهنم انعکاس میابد... انگار که در جایگاه شهود نشسته ام و با سوگندی که یاد کرده ام دیده ها و شنیده هایم را بازگو می کنم. » و می افزاید« من اگر حق انتخاب می داشتم، حاضر نمی بودم که بشوم آن رمان نویس زیرک که می تواند دنیایی بسازد و بپردازد بهتر از این دنیایی که در آن من و تو صبح ها از خواب بیدار می شویم تا به کار روزانه مان بپردازیم... به این ترتیب، من خرسندم از بازگویی داستان ساده ام، و نمی کوشم قضایا را بهتر از آنچه هست جلوه بدهم. من نگران هیچ چیز نیستم جز کذب و تحریف... گفتن کذب بسیار آسان است، گفتن حقیقت بسیار دشوار.قلم راحتی سرخوشانه ای دارد هنگامی که شیردالی ترسیم می کند... هرچه پنجه ها بلندتر و بال ها بزرگ تر باشند چه بهتر. اما آن راحتی شگفت آوری که ما آن را با استعداد یا نبوغ اشتباه می گیریم، ممکن است ما را تنها بگذارد هنگامی که می خواهیم شیر واقعی بی بال و پر را نقاشی کنیم.*»

پیش از این در جایی از دین هاولز نقل کرده ام که هنری جیمز و جورج الیوت شبیه ترین نویسندگان در تحلیل انگیزش های شخصیت های داستان و دقت نظر در باره ی تغییرات ناگهانی آنها چه قبل و چه بعد از بروز حقایق داستانند؛ با این تفاوت که برای جیمز هدف هنری و برای الیوت هدف اخلاقی مهم تر است.

هدف اخلاقی الیوت از نوشتن به شیوه ای که خود در فصل یادشده به تفصیل از آن سخن گفته چیست؟ هدف او در یک کلام جلب حس هم دردی در آدم ها نسبت به یکدیگر است. ادام در عشق اولش شکست می خورد. احساس نخست او در مواجهه با این مسئله درد توام با نفرت از دوست دیرنه اش ارثر دانیتورن است. او در کوره ی این درد و نفرت گداخته می شود تا به بلوغ ذهنی و عاطفی برسد. پس از ماجرای هتی او دیگر آن آدم خوش خیال سابق نیست. ادام با خود فکر می کند:«[ارثر دانیتورن] دیگر برای من آن آدم قبلی نیست و من نمی توانم احساس سابق را به او داشته باشم. خدا به دادم برسد! نمی دانم که احساس سابق را به هیچ کس دیگر هم دارم یا نه. انگار کارم را از جای اشتباه اندازه می گرفتم و حالا باید همه چیز را دوباره اندازه بگیرم»*اما او در این مرحله نمی ماند و از درد  به همدردی گذر می کند که به قول الیوت «برترین نگرش و برترین عشق ما را درخود جای می دهد.»666


                                                           مهر1396

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*صفحه 440

مشخصات کتاب: ادام بید، جورج الیوت، ترجمه ی رضا رضایی، نشر نی. 

پسرها و عاشق ها


پسرها و عاشق ها(پسران و عشاق) یکی از شاهکارهای دی. اچ. لارنس، یکی از بهترین داستان های به زبان انگلیسی و یکی از بهترین رمان های همه ی ادوار است.

شخصیت اصلی اثر مرد جوان هنرمند(نقاش) حساسی است به اسم پال مورل. داستان که پانزده فصل دارد و تماماً توسط دانای کل روایت می شود، با توصیف منطقه و محله ی مسکونی معدن چی ها شروع می شود که پدر پال ـ همچون پدر خود لارنس ـ یکی از آنهاست.

در شروع داستان مادر پال، گرترود مورل ـ زنی شبیه به مادر لارنس که از او به عنوان زنی مغرور و تسلیم نشدنی از خانواده ای متوسط یاد می شود ـ او را باردار است. گرترود در این زمان پسری هفت ساله به اسم ویلیام و دختری پنج ساله به اسم آنی دارد*. او هشت سال پیش در ازدواجی دون شأن خود به همسری مورل در آمده که مردی کم سواد، عامی و علاقه مند به میگساری است. آنها زندگی فقیرانه ای دارند و به همین دلیل گرترود از بارداری سومش پشیمان است.

لارنس در پسرها و عاشق ها به شدت تحت تأثیر نظریات فروید است. عنوان فصل سوم کتاب «کنار رفتن مورل ـ روی کار آمدن ویلیام» است. در این فصل گرترود که در فصل قبل تتمه ی علاقه اش به مورل را از دست داده، قاطعانه تصمیم می گیرد همه ی عشق و علاقه اش را نثار ویلیام کند. او با خواست شوهرش برای آن که ویلیام در معدن مشغول کار شود اکیداً مخالفت می کند، چرا که رویای تبدیل شدن پسر دلبندش به آدمی مهم را در سر خود و او پرورانده است.

ویلیام همانی می شود که مادرش آرزویش را داشت. امّا در عنفوان جوانی در اثر ابتلا به بیماری می میرد. گرترود در اثر این ضربه برای مدتی طولانی در اندوهی عمیق فرومی رود که قادر نیست از آن خارج شود. چندی بعد پال که اکنون شانزده ساله است دچار بیماری می شود و در آستانه ی مرگ قرار می گیرد. ضربه ی جدید گرترود را به خود می آورد و او را به صرافت می اندازد که باید به جای تأسف بر مرده ها مراقب زنده ها باشد. پال بهبود پیدا می کند، جای خالی ویلیام را در قلب مادر پر می کند و از آغاز فصل هفتم به شخصیت اصلی داستان تبدیل می شود.

رابطه ی گرترود و پسر دومش رابطه ای دو سویه است. دلبستگی پال به مادر، کمتر از دلبستگی مادر به او نیست. بهترین چیزی که می تواند مناسبات خاص پال با مادرش را توصیف کند نظریه ی عقده ی اودیپ است که لارنس به خوبی با آن آشنا بوده است**: « محکم ترین پیوند او[پال] در زندگی اش با مادرش بود... حسی مبهم و خیالی در او وجود داشت که محکم و برپا بود و در خیال و اوهام از هم فروپاشیده نمی شد: همان جایی که مادرش بود... گویی که محور و تیرک زندگی اش مادرش بود، که هیچ راه فراری از آن نداشت.»349

باری تا پایان داستان دو زن دیگر (میریام و کلارا) در ماجراهایی پر فراز و فرود که لارنس با دقتی مثال زدنی و وسواس گونه تشریح و توصیفشان می کند وارد زندگی پال می شوند، اما تا مادر زنده است هیچیک نمی توانند جای او را در زندگی اش بگیرند.

                                                      تیر1396

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* گرترود فرزند چهارمی به اسم آرتور هم دارد که پس از پال به دنیا می آید و همچون خواهرش آنی در داستان نقش چندانی ندارد.

** همسر لارنس گفته است آنها در شروع آشنایی بیست دقیقه در مورد عقده ی اودیپ حرف زده اند.

مشخصات کتاب: پسرها و عاشق ها، ترجمه ی ناهید و افسانه قادری،نشر متیس، چاپ اول:1395.

سایلاس مارنر


«[ در مقایسه با هنری جیمز] هیچ رمان نویس دیگری جز جورج الیوت تا این اندازه به تحلیل انگیزش شخصیت های داستان نپرداخته و با چنین دقت نظری در باره ی تغییرات رفتاری ناگهانی آنها چه قبل و چه بعد از بروزحقایق داستان توضیح نداده است. این دو بیش از هر رمان نویس دیگری در روند داستان نویسی به یکدیگر شبیهند. اما برای الیوت هدف اخلاقی و برای جیمز هدف هنری مهمتر است ...»   ویلیام دین هاولز*

سایلاس مارنر شاهکار دیگری است از خالق میدل مارچ، جورج الیوت. این اثر نه چندان حجیم، داستان مردی است همنام کتاب که در کلبه ای محقر در حاشیه ی دهکده ای به اسم ریولو در انگلستان اوایل قرن نوزدهم زندگی و کار می کند. او که در شروع روایت چهل ساله است، پانزده سال پیش از شهری دور در شمال به این محل مهاجرت کرده و کسی چیزی از گذشته اش نمی داند. همسایگان سایلاس، او را مردی مرموز و حتی ـ به دلیل اطلاعش از خواص برخی گیاهان دارویی ـ جادوگر می دانند و بچه ها از او می ترسند.

الیوت داستان را با نمایی دور از سینه کش تپه ها و گذرگاهها و به شکلی جذاب، که از شگردهای اوست شروع می کند، سپس به کلبه ی سایلاس که صدای دستگاه پارچه بافی بی وقفه از آن به گوش می رسد نردیک می شود و بعد از نمایی نزدیک به خود او می پردازد. سایلاس برخلاف اهالی منطقه که سبزه رو و گندم گونند، مردی است رنگ پریده با چشمانی درشت، ورقلمبیده و نزدیک بین. او گهگاه دچار حالتی خلسه مانند می شود که مدتی نسبتا طولانی دوام می آورد و طی آن ارتباطش با جهان بیرون به کل قطع می شود.

در یکی از معدود  فلاش بک های داستان به گذشته ی پیش از زمان روایت، معلوم می شود سایلاس در شهر خود عضو فعال یکی از گروههای اخوت مذهبی بوده و در آنجا در اثر دسیسه ی نزدیکترین دوستش متهم به دزدی و ناگزیر از ترک یار و دیار شده است. گذشته ی سایلاس و باورهای دینی برخی اشخاص محوری داستان که خانم وینتروپ یکی از مهمترین و دوست داشتنی ترین آنهاست، این امکان را برای الیوت که مطالعات و تالیفاتی در زمینه ی مسیحیت داشته فراهم می کند که در طول داستان به نحوی چشمگیر عبارات، تمثیل ها و قصص عهد قدیم و جدید را به شکل مستقیم یا غیر مستقیم (با ارجاع به آنها) مورد استفاده قرار دهد. 

ارتباط سایلاس با اهالی ده منحصراً به گرفتن سفارش بافت پارچه و دریافت دستمزد در مقابل انجام آن خلاصه می شود. او به نسبت هزینه های اندک زندگی فقیرانه اش، در آمد خوبی دارد که عمده ی آن را پس انداز می کند. تنها دلخوشی او در زندگی این است که شب ها سکه های طلا و نقره ی پس اندازش را که به طرزی ناشیانه در جایی در کف خانه پنهان کرده در می آورد و با شوقی زایدالوصف در ستونهایی رویهم می گذارد. 

همه چیز چنان است که هست تا آن که در آستانه ی جشن کریسمس سال پانزدهم حضور سایلاس در ریولو، اتفاقی می افتد که به قول الیوت سرنوشت سایلاس را با همسایگانش در هم می آمیزد؛ و آن اتفاق چیزی نیست جز به سرقت رفتن کل پس انداز او توسط شخصی که برای خواننده آشنا، اما برای اشخاص داستان ناشناس است.

دین هاولز در جمله ای که در ابتدا از او نقل شد به درستی می گوید که هدف الیوت از کاویدن روح و روان شخصیت های داستان هایش هدفی اخلاقی است. به نظر الیوت همدردی یکی از پایه ای ترین و مؤثر ترین عواطف انسانی است و عمده ی تلاش او در داستان هایش معطوف به تحریک همین حس است.

سرقتی که از سایلاس صورت می گیرد حس همدردی همسایگان را نسبت به او تحریک می کند. سایلاس اما هنوز از مردم گریزان است و بدتر از سابق در حالتی از یأس و بهت دائمی بسر می برد، تا آن که در آستانه ی کریسمسی دیگر و در زمانی که یکی از آن حالات خلسه او را فرا گرفته، به قول حافظ، ستاره ای می درخشد و ماه مجلس و انیس و مونس دل رمیده ی او می شود. این ستاره دخترکی یتیم، خردسال و زیباست که سایلاس او را به فرزندی می پذیرد و اسم مادر و خواهر محبوب درگذشته اش، هیپزیا (به طور مخفف اپی) را بر او می گذارد.**

نقطه ی اوج داستان ورود اپی به زندگی سایلاس است. الیوت که خود تجربه ی سرپرستی مادرانه و عاشقانه ی فرزندان شریک زندگی اش، جورج هنری لوئیس را داشته تمثیل جالبی را برای بیان آثار شگرف این حضور معصومانه در زندگی سایلاس برگزیده است: « در روزگاران قدیم، فرشتگانی بودند که می آمدند و دست کسانی را می گرفتند و آنان را از شهر هلاک***خارج می کردند. امروزه دیگر فرشتگان سپیدبال را نمی بینیم، اما هنوز کسانی از هلاک و هلاکت خارج می شوند... دستی در دستشان قرار می گیرد که آنان را مهربانانه به وادی آرامش و نورمی کشاند، به گونه ای که دیگر به پشت سر نمی نگرند. این دست شاید دست کوچک کودک باشد.»197

                                                       مهر1395

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: سایلاس مارنر، جورج الیوت، ترجمه ی رضا رضایی،نشر نی، چاپ اول،1395.

* نقل از تونی تنر زندگی نامه نویس و منتقد آثار هنری جیمز، نسل قلم شماره ی 77.

** از اسامی عهد عتیق به معنی مطلوب، در مقابل متروک.

***منظور سدوم و عموره است که فرشتگان پیش از نازل شدن عذاب الهی، لوط و خانواده اش را از آنجا خارج کردند. 

پی نوشت: این کتاب پیش از این با عنوان «سیلاس مارنر» به فارسی منتشر شده است.