مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

وسوسه


« پائولو آن شب نیز حاضر می شد تا از خانه خارج شود. مادرش در اتاق خود، که مجاور اتاق او بود می شنید که او دزدکی در حال حرکت است. شاید منتظر این بود که مادر چراغ را خاموش کند و به رختخواب برود تا او بتواند با خیال راحت خانه را ترک کند.»

این شروع کلاسیک رمان کوتاه وسوسه، اثر نویسنده ی نوبلیست ایتالیایی، گراتزیا دلداست که در آن مطابق معمول چنین شروع هایی اشخاص اصلی معرفی و فضای کلی داستان ترسیم شده است.

پائولو کشیش کاتولیک جوانی است که به همراه مادربیوه اش در بخش مسکونی کلیسای محل خدمت پائولو زندگی می کنند. مادر پائولو که در طول داستان همه جا از او با عنوان مادر ( که اسم اصلی داستان هم هست) یاد می شود  بیوه‌زنی فقیر و زحمت‌کش است که در ازای هزینه‌ی تحصیل دینی فرزندش در مدرسه ی محل تحصیل او کار مستخدمی انجام می داده است. وسوسه، داستان کشمکش های درونی(یا به قول فالکنر، دل در کشمکش با خودِ) مادر و فرزند است.

پائولو برخلاف سوگندی که به هنگام پذیرش شغل کشیشی یاد کرده عاشق زنی شده و موضوع را از مادرش مخفی نگاه داشته است. مادر امّا با شمّ زنانه و مادرانه ی خود وضعیت خطرناک فرزندش را حدس زده است. اتاق پائولو اخیراً بوی عطری را می دهد که او پیش از خروج دزدکی از خانه به خود می زند  و از آن بدتر چندی است آئینه ای به دیوار آویخته که استفاده از آن برای کشیشان ممنوع است.

مدت زمان داستان دو روز و راوی آن دانای کل است. مکان داستان روستایی دور افتاده، در محلی کوهستانی و بادخیز است؛ مکانی انگار نفرین شده که کشیشان ـ از جمله کشیش سلف پائولوـ را گمراه و تباه می کند.

پائولو در شروع داستان دزدکی از خانه خارج می شود و مادرش که مقصد او را حدس زده، پنهانی او را تا خانه ی معشوقه که متمول ترین آدم روستاست تعقیب می کند. او پس از اطمینان از درستی حدسش به خانه باز می گردد و در انتظار فرزند خود بیدار می ماند.

گفتگوی بین مادر و پسر پرده ها را کنار می زند. پسر که بعدتر معلوم می شود به معشوقه اش قول داده که به همراه او از روستا بگریزد و با وی ازدواج کند، باید بین کلیسا و معشوقه ی خود یکی را نتخاب کند  و مادر در حالی که اصرار دارد این انتخاب باید کلیسا باشد، در دل خود به فرزندش حق می دهد که بخواهد همچون دیگر مردان همسری اختیار کند و فرزندانی داشته باشد.

فضاسازی خوب و نمادپردازی قوی و مؤثر ازجمله نقاط قوت وسوسه اند. دلدا چنان که مترجم در مقدمه ی کوتاه خود بر کتاب گفته از نماد باد برای نشان دادن وضعیت روحی آدم ها و مساعد یا نامساعد بودن شرایط به فراوانی بهره گرفته است. هر زمان که اشخاص داستان دچار کشمکش روحی شدیدند یا مشکلی اساسی در پیش است هوا متلاطم و طوفانی است و هرگاه  آدمها آرامند و اوضاع مساعد است طوفان تبدیل به نسیمی ملایم و نوازشگر می شود.  

                                               اردیبهشت1395

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: وسوسه، گراتزیا دلدا، ترجمه ی بهمن فرزانه، کتاب خورشید، چاپ دوم.

دو زن


دو زن اثرآلبرتو موراویا به طور خلاصه داستان زنی است که تلاش می کند تا از دختر نوجوانش در برابر مخاطرات مستقیم و غیر مستقیم جنگ محافظت کند.

زمان داستان حدود یک سال در اواخر جنگ دوم جهانی است و راوی آن زن شخصیت اصلی، چزیرا ست. چزیرا زنی روستازاده و کم سواد است و به همین دلیل زبان داستان زبانی ساده و عوامانه است. از آنجایی که ذهن و زبان ساده ی چزیرا نمی توانسته بیان کننده ی تمامی دیدگاههای موراویا در مورد جنگ و تبعات آن باشد، او برای جبران این کمبود مرد جوان تحصیل کرده ی روشنفکر و شبه قدیسی به اسم میکله را در جمع اشخاص مؤثر داستان قرار داده است.

مادر و دختر در زمان شروع داستان ساکن رم هستند. چزیرا در آنجا مغازه بقالی به ارث مانده از شوهر مرحومش را اداره می کند. محل زندگی آنها طبقه ی بالای مغازه است. دختر که اسمش روزتاست دختری بسیار ساده و معصوم است و تمام هم وغم چزیرا تأ مین امنیت و آسایش اوست.

به دلیل طولانی شدن جنگ، رم به تدریج دچار کمبود مواد غذایی و سپس قحطی می شود. از طرف دیگر بیم آن می رود تا شهر مورد هجوم همه جانبه ی بمب افکن ها قرار گیرد. چزیرا که از طریق معاملاتش در بازار سیاه پول و پله ای به هم رسانده تصمیم می گیرد برای حفظ روزتا از گرسنگی و دیگر خطرات، مغازه و منزلش را به همسایه ی مورد اعتمادش( که روابط جالبی با چزیرا دارد) بسپارد و عازم روستای زادگاهش شوند. او بر این باور است ـ یا سعی می کند این را باور کند و به دخترش نیز بقبولاند ـ که در روستا همیشه چیزی برای خوردن پیدا می شود.

 مادر و دختر پا در راه سفری پر ماجرا می گذراند که چیزی در حدود یک سال به طول می انجامد. نقطه ی اوج داستان ماجرایی است که چزیرا پیشاپیش در چند جا به آن اشاره می کند؛ اتفاقی که در واپسین روزهای جنگ و از قضا توسط نیروهای مراکشی تحت امر فرانسوی ها که بناست به همراه دیگر متفقین ناجی ایتالیا از شر فاشیست های بومی و نازیهای اشغالگر باشند رخ می دهد و روزتا را به موجودی به کلی متفاوت(به تعبیر چزیرا از سفید به سیاه) مبدل می کند.

محل رخدادهای اصلی داستان روستاهای مناطق کوهستانی ایتالیاست که موراویا تجربه ی زندگی در آنجا را داشته است. شرح و توصیفات کتاب از شیوه ی زندگی و  افکار و احوال روستاییان موشکافانه و همراه با جزئیات فراوان است.

جان کلام نویسنده در دوزن این است که بزرگترین آسیب جنگ نه خسارات جانی و مالی آن، بلکه بلایی است که بر سر ارزش های انسانی می آورد. او به وضوح نشان می دهد که جنگ روز به روز ممنوعیت ها را می کاهد و تحلیل می برد تا آنجا که سر انجام زشت ترین و شنیع ترین اعمال به کارهای توجیه پذیر و مجاز، و بلکه قابل توصیه به دیگران بدل می شود. 

باور موراویا به انسان اما در نهایت خوشبینانه است. پایان بندی جالب و تاًثیر گذار داستان، و همینطور آن چه او از زبان چزیرا در یکی از مشاجراتش با کونچتا که یکی از منفی ترین و منفورترین اشخاص داستان است از نشانه های این خوشبینی اند: « همه چیز عوض شده؟ آشغال، این تو هستی که منتظر یک جنگ بودی، تو و پسرهایت و آن کلوریندوی فاسد و هرزه و دزد و آن مراکشیهای قاتل، همه ی شما. تو حالا به خودت اجازه می دهی که بروی و هر کاری را جرأت انجامش را در زمان های عادی نداری بکنی، ای آشغال، به تو می گویم این وضع مدت زیادی طول نخواهد کشید و یکی از این روزها همه چیز درست می شود و تو پسرهایت و کلورینو خودتان را در گرفتاری خواهید دید، یک گرفتاری بد. و می فهمید که هنوز اخلاقیات و دین و قانون وجود دارند و مردم درستکار بیشتر از دزدهاو تبهکارها هستند.» *

                                                     شهریور1395

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*صفحه ی352

مشخصات کتاب: دوزن، آلبرتو موراویا ،ترجمه ی فریدون زاهدی، نشر البرز، 1369.

پی نوشت: ویتوریو دسیکا بر اساس این رمان فیلمی با بازیگری سوفیا لورن در نقش چزیرا و ژان پل بلموندو در نقش میکله ساخته است. سوفیا لورن برای بازی در این نقش بیست و دوجایزه ی بین المللی از جمله نخستین جایزه ی اسکار برای یک بازیگر غیرانگلیسی و بهترین بازیگر نقش اول زن جشنواره ی کن سال1961 را از آن خود کرده است. 

رکوئیم


«من امروز چنان شفافم که گویی وجود ندارم.»

فراندو پسوآ، کتاب دلواپسی، 109. 

  

پیش از این(در این پست)در باره ی آنتونیو تابوکی و ارتباط ویژه ی او با فرناندو پسوآ، زبان پرتغالی و شهر لیسبون نوشته ام. رکوئیم که عنوان فرعی آن یک توهم است، داستانی به زبان پرتغالی از تابوکی است.

این که چرا اسم این داستان رکوئیم است را خواهم گفت و این که چرا به جای ایتالیایی، که زبان مادری نویسنده است، به پرتغالی است را او خود گفته است. تابوکی در یادداشتی که بر این داستان نوشته می گوید :« یک رکوئیم در حقیقت باید به زبان لاتین نوشته شود، حداقل طبق سنت قراردادی. حالا فرض کنیم که من بدبختانه زبان لاتینم زیاد خوب نیست، به هر حال متوجه شدم که نمی توانم رکوئیم را به زبان خودم بنویسم، و زبان دیگری احتیاج داشتم: زبانی که جایگاه عاطفه و تأ مل باشد.»

رکوئیم، مَس یا منجاتی است که بنا به سنت در کلیساهای کاتولیک برای آمرزش روح مردگان اجرا می کرده اند. بند آغازین مسی که گروه کر به زبان لاتین در رکوئیم می خوانند چنین است:«خدایا آرامشی ابدی نثار آنان کن و بگذار تا نوری ابدی بر آنان بتابد.»

رکوئیم داستانی سوررئال و کمابیش اپیزودیک است که راوی آن را در خواب دیده است. تعدادی از شخصیت های داستان که در ابتدا ـ چنان که رسم نمایش نامه نویسی است ـ به خواننده معرفی می شوند، از جمله پسوآ که به عنوان مهمان از او یاد می شود، از مردگانند، و رکوئیم در واقع یادمان آنان است.

رکوئیم پر از نشانه های پسوآ است. یکی از این نشانه ها که امروزه از جاذبه های توریستی لیسبون است کافه ی معروف برازیلیا است که پاتوق او بوده و مجسمه ی برنزی اش نشسته بر صندلی همچون صندلی های کلاس های درس، دربیرون آن نصب است*. داستان در حوالی ساعت دوازده ظهر یک روز یکشنبه ی داغ و مرطوب ماه جولای در لیسبون، در حالی آغاز می شود که راوی منتظر ملاقات با روح پسوآست و دقایقی پس از نیمه شب همانروز با وداع از او پایان می پذیرد. علت طول کشیدن ماجرا این است که راوی مطمئن نیست قرار برای ساعت دوازده ظهر گذاشته شده یا نیمه شب که نهایتاَ ملاقات در آن صورت می گیرد.

کتاب را شقایق شرفی به فرسی ترجمه کرده و انتشارات کتاب خورشید با طرح روی جلد جالب تصویر این یادداشت به چاپ رسانده است.

                                                             خرداد 1395

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* با این مجسمه خاطره ای دارم که شاید روزی آن را بنویسم.

تقسیم


تقسیم اثر نویسنده ی کمتر شناخته شده ی ایتالیایی پیرو کیارا (۱۹۸۶-۱۹۱۳) داستانی است خوشخوان و قصه وار با طنزی نمایان در باره ی مناسبات یک مرد و سه زن در شهری کوچک در ایتالیای اوایل قرن بیستم. مرد که داستان با سه سئوال در باره ی او شروع می شود امرنتزیانو پارونتزی است؛ کارمند دون پایه ی دارایی، چهل و پنج ساله، با رفتاری خشک و نظامی وار و در انتظار فرصت ازدواجی مناسب« با زنی که باید نه زشت می بود و نه زیبا، نه جوان نه پیر، بیشتر ثروتمند تا مرفه، بدون خویشاوند زیاد، آماده ی قبول این که بچه نداشته باشد یا از آن بهتر دیگر امکانش را نداشته باشد، خانه ی شخصی داشته باشد، باکره باشد، مؤمن و از خانوده ی برجسته باشد.»۱۰

 سه زن داستان سه خواهرند؛ از بزرگ به کوچک فورتوناتا، تارسیلا و کامیلا. خواهرها  سی و هشت تا چهل و چند ساله اند، هر سه مجرد و با هم در خانه ی موروثی شان زندگی می کنند.

 در باره ی خواهرها قدری دیگر خواهم گفت اما پیش از آن لازم است از پدر مرحوم شان مانسوئتو تتامانتزی ملقب به تتا بگویم که به تنهایی می تواند شخصیت اصلی داستانی مفصل تر از تقسیم باشد. تتا مردی بسیار بد خشم و سگ اخلاق و طرف دار زشتی بود، بله زشتی، همانطور که دیگران طرف دار زیبایی اند. کار مورد علاقه ی تتا کشتن گنجشک ها، دام گذاشتن برای گربه ها و دست کاری کردن سبزی و صیفی جات و تبدیل کردنشان به چیزهایی زشت و بد ترکیب و هیولایی بود. او این کار را با نیش زدن و خراش دادن کدو و با دمجان و خیار و فلفل دلمه ای و گوجه فرنگی در دوره ی رشدشان انجام می داد. «تتا معتقد بود که زشتی و زیبایی هر دو ثمره ی تلاش خلاقانه ی یکسانی هستند و خودشان به تنهایی فقط کیفیت هایی اضافی اند. عقیده داشت که ایجاد یک چیز واقعاً زشت کار راحتی نیست و به اندازه ی رسیدن به چیز زیبا زحمت میبرد. ارزیابی نتیجه ها صرفاً به سلیقه بستگی دارد و هر کسی یک شکلی را می پسندد.»۲۵

برگردیم به خواهرها. گرایش تتا به تولید محصولات زشت و هیولایی در تولید مثل خودش هم اثر گذاشت. دختران او یکی از یکی بدترکیب تر و زشت تر شدند و البته هرکدام تنها با یک چیز زیبا و چشمگیر که به نظر پدرشان نقصی در تلاش صمیمانه ی او برای رسیدن به زشتی کامل محسوب می شد؛ فورتوناتا موهای بسیار زیبایی دارد، تارسیلا از پایین تنه ی بی نقصی برخوردار است و دست های کامیلا شبیه دست های فرشته هاست.

از میان سه خواهر تارسیلا  تنها دختری است که به ازدواج فکر می کند. اوست که پای پارونتزی را به خانه شان باز می کند و اوست که تمایلش به ازدواج، حوادث  داستان را رقم می زند و نیروی پیش برنده ی آن را تأ مین می کند.

 تقسیم را مهدی سحابی به فارسی برگردانده  و نشر مرکز آن را با نوشته ی پشت جلدی نامربوط چاپ و منتشر کرده است.

پوست


پوست اثر نویسنده و روزنامه نگار شهیر ایتالیایی کورتزیو مالاپارته رمانی است  تاریخی و مستند در باره ی ایتالیای درگیر در جنگ دوم جهانی، با نگاهی متفاوت و گاه در تضاد با دیدگاههای رایج  در باره ی جنگ و برندگان و بازندگان آن.

مالاپارته که خود راوی داستان است در جریان جنگ سالهای ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵ در خاک ایتالیا، که با ورود متفقین به ناپل آغاز شد و نهایتا به سقوط و اعدام موسیلینی در میلان انجامید، رابط پارتیزانهای بومی مخالف حکومت فاشیستی و نیروهای آمریکایی بوده است. او کتاب را در اقدامی حساسیت برانگیز به رفقای نظامی خود در آن سالها، سرهنگ هنری کومینگ و همه ی سربازان خوب و شجاع و نجیب آمریکایی،  تقدیم کرده است که بیهوده برای آزادی اروپا مردند.

داستان در ناپل که به تازگی به تصرف متفقین درآمده و در حال دست و پنجه نرم کردن با طاعون است شروع می شود و مالاپارته از همان نخستین صفحات با اظهاراتی عجیب که به طنز پهلو می زند نشان می دهد که نگاه خاص خود را به جنگ دارد. او می گوید باختن یک جنگ دشوار تر از بردن آن است. همه می توانند یک جنگ را ببرند اما همه قادر به باختنش نیستند و می پرسد آیا متفقین می توانند مدعی باشند که مردم ناپل را از اسارت حکومت فاشیستی موسیلینی آزاد کرده اند و در عین حال آنان را در جنگ شکست داده و مغلوب کرده اند؟ و از این مقدمات نتیجه می گیرد نباید مردم ناپل را مقصر دانست که با رفتن موسیلینی و آلمانیها ی حامی او و آمدن نیروهای عمدتاَ آمریکایی متفقین خود را نه آزاد شده احساس می کنند و نه مغلوب.

مالاپارته مصرانه تلاش می کند به ما بفهماند مناسبات واقعی فاتح و شکست خورده در جنگ همیشه آن چیزی نیست که در نگاه اول به نظر می رسد. او برای مثال نشان می دهد که گاه این فاتحان اند که به اسارت در می آیند و همچون بردگان خرید و فروش می شوند و نه شکست خوردگان :

« سیاه[منظور سرباز سیاه پوست آمریکایی است] متوجه نبود پسر بچه ای[اهل ناپل] که دستش را گرفته... هرچند یک بار عوض می شد. ( وقتی پسر بچه ای black خود را به دیگری می فروخت دست سیاه را در دست خریدار می گذاشت و در میان جمعیت گم می شد). قیمت سیاه ... به دست و دل بازی و راحت خرج کردن و اشتهایش در خوردن و آشامیدن و طرز لبخند و سیگار روشن کردن و به زن نگاه کردنش بستگی داشت...

واضح است که برای سربازان سیاه پوست آمریکایی که جنگ را فتح کرده و بعنوان فاتح در ناپل پیاده شده بودند شرافتمندانه نبود که چون بردگان بیچاره ای خرید و فروش شوند. ولی هزار سال است که در ناپل این چیزها رخ می دهد. همان چیزی است که به سر نورمان ها و آنژوها و آراگون ها و شارل هشتم پادشاه فرانسه و حتی گاریبالدی و حتی موسولینی آمده است.»۳۳

از دیگر دیدگاههای جالب مالاپارته که بی ارتباط با نام کتاب هم نیست (و من در پایان در باره اش خواهم گفت) تفاوتی است که او بین جنگ برای نمردن و جنگ برای زنده ماندن قائل است. او می گوید ملل اروپا در زمان اشغال و قبل از آزاد شدن با سربلندی ای شکوهمند رنج می برد. با سربلندی برای نمردن می جنگید و انسان وقتی برای نمردن می جنگد در واقع برای نجات روح خود می جنگد و به همین سبب به شریف ترین و پاک ترین جوهر زندگی و به شرافت و آزادی وجدان چنگ می زند. ولی پس از آزاد شدن آدمها مجبورند برای زنده ماندن بجنگند یعنی برای نجات جسم خود. در چنین جنگی انسان به هر پستی و ذلتی، حتی خود فروشی، تن می دهد.۵۵ 

سبک و ساختار

پوست ساختاری اپیزودیک دارد و فاقد پیرنگ است. داستان شامل دوازده فصل با نام و مستقل از یکدیگر است. زبان کتاب در سراسر آن زبانی بسیار احساسی و پرشور و از این جهت کم نظیر و مثال زدنی است. با آن که پوست رمانی روایی و مکالمه ای است اما در جای جای آن توصیفاتی قوی، ناب و شاعرانه به خصوص از محیط جغرافیایی و طبیعت کارسازی شده که حال و هوای داستان را تغییر می دهد و خشونت ناشی از روایت جنگ و مصایب آن را تعدیل می کند.

پوست علاوه بر اینها اثری روشنفکرانه و سخت خوان است. کثرت و تنوع  گفتگوها و مجادلادتی که به هر مناسبت و در هر موقعیتی بین مالاپارته و دوستان و همراهان او در می گیرد، به سبب دامنه وسیع معلومات آنها، کتاب را به اثری دایرة المعارفی و دشوار تبدیل کرده است*.

ترس جان یا پوست

پوست نخستین بار( و تا جایی که می دانم همان یک بار) در سال ۱۳۴۳ با نام ترس جان به فارسی چاپ شده است. ترجمه ی کتاب از زبان ایتالیایی کار نقاش و مجسمه ساز مشهور، بهمن محصص است.

نام پوست که محصص آن را بنا به توصیه ی جلال آل احمد تغییر داده است بر گرفته از یکی از اساسی ترین مباحث داستان است. مالاپارته در آن بحث، پوست را به معنای تن و در مقابل روح و جان به کار برده است. او معتقد است آن چه وی و هم نسلان اروپایی اش را به قول خودش به مشتی گوشت گندیده بدل کرده این است که آنها به جای تلاش برای نجات روح و جان خود در پی نجات پوست و پیکر خویش اند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* مقدار زیادی از گفتگوها در متن به زبان غیر اصلی(و در ترجمه به غیر فارسی) آمده است. با وجود آن که این که  ترجمه ی این گفتگوها در زیر نویس ها آمده،  رجوع  به آنها  در خواندن وقفه ایجاد می کند. به علاوه در کتاب ارجاعات فراوانی به خارج از متن وجود دارد که در ترجمه توضیح داده نشده اند.