مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.
مدادسیاه

مدادسیاه

استفاده از مطالب این وبلاگ با ذکر منبع آزاد است.

آونگ فوکو


دنی دیدرو داستانی دارد به نام راهبه. ماجرای نوشتن راهبه از اینجا شروع شد که دیدرو و دوستان او، گریم، و مادام دِ اپینه، نقشه ای کشیدند تا دوست خود، مارکی دوکروامار، که مدتی بود در ملکی روستایی ساکن شده بود را به پاریس بازگردانند. مارکی درگیر پرونده راهبی شده بود که بیهوده تلاش می کرد خود را از قید سوگندی که برای ورود به سلک راهبان خورده بود خلاص کند. دیدرو و دوستان او نامه هایی جعلی از قول راهب نوشتند که به مارکی خبر می داد از صومعه گریخته و در پاریس مخفی شده و اکنون به کمک او نیازمند است. دیدرو در جریان جعل نامه ها که در آن گرفتاریهای راهب با آب و تاب تعریف می شد؛ اسیر بازی شد که خود ترتیب داده بود. به تدریج بر گرفتاری های خیالی راهب افزوده می شد دیدرو ساختگی بودن داستان را از یاد می برد و بالاخره روزی او را دیدند که با حالی پریشان بر حال راهب نگون بخت می گریست.

خلاصه پیرنگ آونگ فوکو شبیه اتفاقی است که برای دیدرو افتاد. راوی داستان کازئوبون، که به اتفاق دو دوست همکار ویراستار خود، بلبو، و دیوتالوی در یک موسسه انتشاراتی در میلان مسئولیت چاپ سری مطالبی در مورد تاریخ علوم خفیه و انجمن های سری را دارند؛ با در آمیختن توهم و واقعیت ـ چنان که تاریخ در حقیقت نیز هست ـ دست به بازی با تاریخ می زنند و کم کم اسیر بازی خود و درگیر ماجرا هایی پیچیده و ترسناک می شوند.

بلبو، درتماس تلفنی از پاریس ـ که به دلیل درگیری او با افرادی ناشناس ناتمام می ماند ـ وحشتزده به کازئوبون می گوید که به دردسر افتاده و به کمک احتیاج دارد. کازئوبون نخست تلاش می کند تا از نوشته های بلبو کشف رمز کند و سپس خود را  به پاریس می رساند تا در لحظه موعود، در کنسرواتوار صنایع و فنون، جایی که نمونه ای از آونگ فوکو در آن در نوسان است؛ حاضر باشد. او داستان را از جایی آغاز می کند که وحشتزده در کنسرواتوار در انتظار فرارسیدن نیمه شب در گوشه ای پنهان شده است.

یادم نیست از کدام نویسنده پرسیده بودند قصد داشته با نوشتن داستان خود چه پیامی به خوانندگان بدهد؟ او در پاسخ گفته بود اگر قصدش دادن پیام بود؛ به جای اینکه به خود زحمت بدهد و رمان بنویسد، مقاله ای در یک روزنامه چاپ می کرد. اما پیامی که امبرتو اکو با نوشتن آونگ فوکو قصد انتشار آن را داشته، برایش آن قدر با اهمیت بوده که زحمت نوشتن داستانی بیش از هزار صفحه ای را به خود بدهد، تا بالاخره در وقت مناسب، یعنی سی صفحه مانده به آخر، آن را بر خواننده آشکار کند:

« اگر طرحی وجود داشته باشد شکست معنایی ندارد. ممکن است شکست بخوری اما به خاطر تقصیر خودت نیست. سرخم کردن در برابر اراده کیهانی شرم آور نیست. تو ترسو نیستی؛ شهیدی. تو شکایت نمی کنی از این که میرا هستی، قربانی هزاران میکرو ارگانیسمی که تحت کنترل تو نیستند؛ تو هیچ مسئولیتی در قبال این واقعیت نداری که با پایت زیاد قادر به گرفتن اشیاء نیستی، این که دم نداری، این که وقتی موها و دندانهایت ریخت دوباره مو یا دندان در نمی آوری، این که شریان هایت با گذشت زمان سخت می شوند. علت حسادت فرشتگان است.

این در زندگی روزمره هم صادق است. برای مثال سقوط بازارسهام. دلیلش این است که تک تک افراد، حرکت اشتباه می کنند و حرکت های اشتباه با هم جمع می شود و هول و هراس ایجاد می کند. بعد هر کس که اعصاب فولادین ندارد از خودش می پرسد: چه کسی پشت این توطئه است، چه کسی منتفع می شود؟ باید یک دشمن پیدا کند. یک توطئه گر، و گرنه خدای ناکرده تقصیر متوجه خود او می شود. اگر احساس گناه می کنی، یک توطئه اختراع کن... » *

کاری که امبرتو اکو در داستان هایش، نام گل سرخ، بائودولینو و بیش از همه در آونگ فوکو انجام داده تلاش برای زدودن آثار توهم از چهره تاریخ است؛ و این کاری است بزرگ که تحمل دشواری خواندن آونگ فوکو، می تواند ادای احترامی باشد نسبت به آن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: آونگ فوکو، امبرتو اکو، ترجمه رضا علی زاده، انتشارات روزنه.

*صفحه ۱۰۹۹                                               


شهرهای ناپیدا



شهرهای ناپیدا اثر ایتالو کالوینو کتابی بسیار جذاب و خواندنی است که نمی توان نامی بر آن گذاشت. این اثر در واقع "شهرانه"های کالوینو است. شهرهای ناپیدا، مجموعه شعر نیست اما بیش از هر چیز به یک مجموعه شعر شبیه است. کالوینو خود در مورد آن می گوید: «این کتاب قطعه به قطعه بوجود آمد؛ بعضی مواقع فاصله زمانی بین قطعات آن نیز بسیار طولانی بود، همانند اشعاری که بر روی صفحات می نوشتم، احساسات پراکنده خود را گرد می‏آوردم. در نویسندگی، روش طبقه بندی را انتخاب کرده‏ام: کلاسور های متعددی دارم که اوراق نوشته و حتی چرکنویس ها و دستنویس هایـی که در آینده خواهم نوشت را طبق آنچه در سر دارم، درون آنها همانند پوشه نگهداری می کنم. پوشه ای دارم از اشیاء، پوشه ای دیگر در مورد حیوانات، پوشه ای برای انسانها، ... در یکی از آنها، صفحاتی در مورد شهرها و برداشت خودم از آنها را جمع آوری می کنم و در پوشه دیگری شهرهای تخیلی، مدینه های فاضله که خارج از فضا و زمان هستند را متصور می شوم. وقتی پوشه ها به اندازه کافی پر ورق شدند، شروع می کنم به فکر کردن در مورد اینکه از میان آنها چه معجونی می توانم بیرون بیاورم. بدین طریق، نوشته های پراکنده شهرها را در طول سال‏های اخیر و تا مدت مدیدی به دنبال خود بردم و اینجا و آنجا، نوشته ای بر آنها افزودم. برای مدتی فقط شهر های مملو از غم و اندوه در نظرم مجسم می شد و برای مدتی دیگر، فقط شهرهای شاد و سرزنده
زمانی رسیده بود که شهر ها را با ستارگان آسمان مقایسه می کردم، زمانی دیگر چشمم بر آشغالدانی های هرچه بیشتری دوخته می شد که روز به روز، حومه شهرها را در خود فرو می برند. گویـی دفترچه خاطراتی شده بود که احوال و احساسات درونی مرا، روزانه دنبال می کرد؛ همه چیز بالاخره به تصویر شهرهایی خیالی تبدیل می شد... برای ما، شهر امروزی چه چیزی است؟ فکر می کنم در این کتاب چیزی همانند آخرین عاشقانه خود در مورد شهرها را نوشته باشم، البته این کار را زمانی انجام داده ام که زندگی در آنها مشکل تر از همیشه شده است.»

زمانی رسیده بود که شهر ها را با ستارگان آسمان مقایسه می کردم، زمانی دیگر چشمم بر آشغالدانی های هرچه بیشتری دوخته می شد که روز به روز، حومه شهرها را در خود فرو می برند. گویـی دفترچه خاطراتی شده بود که احوال و احساسات درونی مرا، روزانه دنبال می کرد؛ همه چیز بالاخره به تصویر شهرهایی خیالی تبدیل می شد... برای ما، شهر امروزی چه چیزی است؟ فکر می کنم در این کتاب چیزی همانند آخرین عاشقانه خود در مورد شهرها را نوشته باشم، البته این کار را زمانی انجام داده ام که زندگی در آنها مشکل تر از همیشه شده است.»

زمانی رسیده بود که شهر ها را با ستارگان آسمان مقایسه می کردم، زمانی دیگر چشمم بر آشغالدانی های هرچه بیشتری دوخته می شد که روز به روز، حومه شهرها را در خود فرو می برند. گویـی دفترچه خاطراتی شده بود که احوال و احساسات درونی مرا، روزانه دنبال می کرد؛ همه چیز بالاخره به تصویر شهرهایی خیالی تبدیل می شد... برای ما، شهر امروزی چه چیزی است؟ فکر می کنم در این کتاب چیزی همانند آخرین عاشقانه خود در مورد شهرها را نوشته باشم، البته این کار را زمانی انجام داده ام که زندگی در آنها مشکل تر از همیشه شده است.»

قالب شهرهای ناپیدا، گزارش مارکو پولو به خان مغول، قوبلای خان، از شهرهایی است که در طول سفر خود دیده است: «معلوم نیست که قوبلای خان سخنان سفیرش را در باره شهر هایی که به آنها سفر کرده است را باور دارد یا نه. اما مسلما امپراطور مغول به گزارشات جوان ونیزی با ولع و کنجکاوی بیشتری گوش می دهد  تا به سخنان دیگر سفیران  یا فرستدگان ویژه خود.»

تمام شهرهای این گزارش اسم های زنانه دارند و هر کدام در یک گروه پنج تایی با عنوانی جداگانه دسته بندی شده اند. برای مثال پنج شهر، گروه "شهرها و حافظه" یک تا پنج را تشکیل می دهند و پنج شهر دیگر در گروه "شهرها وآرزو" قرار دارند. اسامی بعضی از گروهای دیگر؛ شهرها و نشانه ها، شهرهای بلند بالا، شهرها و داد و ستدها، شهر های پیوسته ... وبالاخره شهرهای پنهان است. کتاب مجموعا نه فصل دارد که در هر فصل تعدادی شهر از گروها ی مختلف  بدون رعایت شماره از پی هم آمده اند. در ابتدا و انتهای هر فصل مارکوپولو و قوبلای خان را در موقعیتهای مختلف از جمله در حال تفکر و گفتگو با یکدیگر می بینیم.

پایان کتاب گفته ای از مارکوپولو است ـ که نویسنده می گوید تقریبا تمام منتقدین کوشیده اند آن را به عنوان جمع بندی کتاب به حساب بیاورند؛ نظری که کالوینو چندان با آن موافق نیست: « جهنم آدمها مربوط به آینده آنها نیست؛ ... همین است که در مقابل ما است، جهنمی که هر روز در آن زندگی می کنیم و با در کنار هم بودن آن را تشکیل می دهیم. برای رنج نبردن از این وضع ، دو راه حل وجود دارد. راه اول برای بسیاری از آدمها آسان است: جهنم را قبول می کنند، جزئی از آن می شوند و دیگر آن را نمی بینند. دومی راهی است پر خطر که نیازمند توجه ، شناخت و استمرار است: جستجو و توانایی تشخیص اینکه چه کسی و چه چیزی، در میان جهنم، جهنمی نیست، و اینکه آن را تداوم بخشید و برای آن جا باز کرد.»

تعداد شهرهای ناپیدا و رویایی کالوینو پنجاه و پنج تا است. داستان هر کدام از این شهرها که دو ـ سه صفحه بیشتر نیست را می توان از هر کجای کتاب به طور تصادفی ا نتخاب کرد و خواند و لذت برد.

ـ « می گویند [شهر زبیده] چنین بنا شده است: مردانی از ملل مختلف جملگی و در یک شب خوابی یکسان دیده اند: در دل شب، در شهری ناشناخته، زنی را به خواب دیدند که می دوید، با گیسوانی بلند و تنی فریبا. به دنبالش رفتند و در آخر همه او را گم کردند. پس از این خواب، آنها تصمیم گرفتند تا شهری بسازند همچون شهر رویاهایشان. هر یک در ساخت کوی و برزن از مسیر تعقیب آن زن در رویا پیروی کرد و در نقطه ای که رد زن را گم کرده بود فضا و دیوارها را متفاوت از رویا چنان ساخت که دیگر نتواند بگریزد.»(شهرها و آرزو۵)

ـ « واقعیت آن است که این شهر[آرمیلا] نه دیوار دارد نه سقف و نه کف: هیج چیز در آن نیست که آن را به یک شهر شباهت دهد مگر لوله های آب رسانی که به جای دیوار خانه ها به طور عمودی بالا می روند و در محلی که سقف طبقات باید باشد از هم جدا و شاخه شاخه می شوند: جنگلی از لوله ها که به شیرهای آب، دوشها، سیفونها و سرریزها منتهی می شوند. در برابر آسمان سفید، چینی دستشویی ، وان حمام یا چینی های دیگر می درخشند. مثل میوه هایی دیررس بر روی شاخه های بی برگ.»(شهرهای بلند بالا۳) 

ـ« این شالوده شهر [اکتاویا] است: توری که به عنوان محل عبور و حائل استفاده می شود. مابقی به جای این که به طرف بالا بروند، به زیرآویزان هستند: پله های طنابی، ننوها، خانه های کیسه ای شکل، چوب رختی ها، ایوان های شبیه قایق، مشک های آب ... تیرچراغ برق و گلدانها با برگ های آویزان.

معلق بر فراز پرتگاه، زندگی ساکنان اکتاویا بی ثباتی کمتری نسبت به دیگر شهرها دارد. آنها میدانن که مقاومت توری شان حدی دارد.»(شهرهای بلند بالا ۵)

ـ خدایانی از دو نوعُ شهر لآندرا را حمایت می کنند. ... نوع اول آنهایی هستند که دم در خانه ها، در ورودی ها ، نزدیک جالباسی ها و در محل نگهداری چترها جای دارند، در اسباب کشی خانواده را همراهی می کنند و به هنگام تحویل کلید، در خانه های جدید مستقر می شوند.

نوع دوم، در آشپزخانه ها جای دارند و ترجیح می دهند زیر قابلمه هایا در لوله دودکش اجاق ها یا درون پستوی انبارها پنهان می شوند. آنها جزئی از خانه اند و وقتی خانواده ای آنجا را ترک می کند، پیش ساکنان جدید می مانند.»(شهرها و اسامی۲)

_________________________________________

مشخصات کتاب: شهرهای ناپیدا، ایتالو کالوینو، ترجمه بهمن رئیسی، انتشارات کتاب خورشید.

بیابان تاتارها


بیابان تاتارها، اثر دینو بوتزاتی، رمانی است با یک اقتباس نسبتاً معروف سینمایی به کارگردانی فیلمساز ایتالیایی والریو زورلینی. فیلم در سال ۱۹۷۶ ساخته شده و بخشهایی از آن درایران، در ارگ بم فیلم برداری شده است.

بیابان تاتارها داستان سی سال از زندگی یک نظامی به نام جووانی دروگو است که پس از گذراندن دوره آموزشی با درجه ستوانی مامور خدمت در قلعه ای دور افتاده و کوهستانی در منطقه ای مرزی می شود. دروگو به محض ورود به قلعه تصمیم می گیرد در کوتاهترین زمان ممکن آنجا را ترک کند و ادامه خدمت خود را در یک پادگان شهری بگذراند، اما سیر حوادث ـ اگر اساسا حادثه ای در کار باشد ـ سرنوشت دیگری را برای او رقم می زند و او به مدت سی سال در قلعه ماندگار می شود.

نظامیان قلعه سالها وبلکه نسلهای متوالی با دقت بیابان تاتارها را در انتظار مشاهده کوچکترین تحرکی که نشان از یک حمله نظامی باشد زیر نظر گرفته اند؛ اما در آن سو جز مهی دائمی در افق چیزی به چشم نمی آید. آنان در فضای روزمرگی قلعه که بی شباهت به فضای نمایش "درانتظار گودو"ی ساموئل بکت نیست، در انتظار هجوم دشمن اند تا از این طریق توجیهی برای حضور خود در آن مکان، و معنایی برای زندگانی یکنواخت و بی حاصل خود بیابند.

بیابان تاتارها حاوی این پیام آشکارا اگزیستانسیالیستی است که « معنی زندگی یافتنی نیست بلکه ساختنی است!»

در حالی که در روند کند داستان همه بیهوده در انتظار جنگ اند؛ در فصل پانزدهم که نقطه اوج و درخشانترین بخش بیابان تاتارها است، یک نفر نشان می دهد بدون اتفاقات و حوادث بزرگ نیز می توان به زندگی و به مرگ معنی بخشید. قهرمان این فصل ـ و بلکه کل داستان و نه شخصیت اصلی آن ـ  ستوان جوان و نحیفی است به نام آنگوستینا. او به همراه افسر فرمانده غول پیکری به نام سروان مونتی و تعدادی سرباز از قلعه خارج می شوند تا پیش از نفرات همسایه شمالی نقطه ای مرزی را در منطقه ای سخت و صخره ای نشانه گذاری کنند :

... نیم ساعتی راه پیموده بودند که سروان به چکمه های آنگوستینا  اشاره کرد و گفت: « شما با این چکمه های عروسک وارتان نخواهید توانست راه بیایید. »

آنگوستینا جوابی نداد. مونتی پس از لحظه ای دوباره گفت: « من هیچ میل ندارم که مجبور باشم وسط راه بمانم . اینها اسباب زحمتتان خواهد شد. خواهید دید. »

آنگوستینا جواب داد: «جناب سروان، حالا دیگر دیر شده است. اگر این طور فکر می کنید بایست زود تر به من تذکر داده باشید. »

مونتی جواب داد: « اگر پیش از این هم گفته بودم  تفاوتی نمی کرد. من شما را می شناسم، آنگوستینا. اگر هشدارتان هم می دادم شما کار خودتان را می کردید.»

مونتی چشم دیدن او را نداشت. در دل می گفت: « حالا خودت را برای من بگیر. یکساعت دیگر نشانت می دهم.» وچون می دانست که آنگوستینا  بنیه خوبی ندارد  حتی در تند ترین فرازها، تا می توانست قدم تند می کرد.

...[پس از مدتی طی مسافت، کوه با صدای غرشی مهیب ریزش می کند] ... مونتی با حالتی که تا حدی رنگ ستیزه جویی داشت به آنگوستینا نگریست. امیدوار بود که ستوان ترسیده باشد. اما در چهره او اثری از ترس نیافت. فقط به نظر می رسید که پس از طی مسافتی به این کوتاهی در تاب افتاده باشد. لباس خوش دوخت نظامی اش از عرق خیس شده و از شکل افتاده بود.

... [ پس از ساعتی دیگر] مونتی که نگاه از او بر نمی گرفت، گفت: « ... اما راستش را بگویید، خسته نشده اید؟ بعضی وقتها آدم آمادگی ندارد. بهتر است بگویید. حتی اگر شده قدری دیر برسیم اهمیتی ندارد.»

اما آگوستینا فقط گفت: برویم وقط را تلف نکنیم! » با لحنی حرف زد که گفتی فرمانده او بود.»

گروه با زحمت فراوان به نزدیکی قله می رسند اما دیواره ای سنگی و غیر قابل عبور مانع دسترسی آنان به هدف است . آنان نا امیدانه در این اندیشه اند که چگونه می توان به قله راه یافت که صدای افسری از کشور همسایه را از بالای سر خود می شنوند:

« «شب بخیر آقایان . ممکن نیست بتوانید از اینجا بالا بیایید...»

... مونتنی از خشم کبود شده بود. پس دیگر هیچ کاری ممکن نبود. شمالی ها قله را تصرف کرده بودند... درست در همین لحظه برف گرفت. برفی تند و سنگین... و روشنایی ناگهان خاموش شد. شب شده بود.

سروان فریاد زد :« دارید چکار می کنید؟ زود پتو هایتان را دوباره لوله کنید ... باید برگشت پائین.»

آنگوستینا گفت: « جناب سروان، اگر اجازه بفزمایید تا وقتی که آنها روی قله اند ...»

سروان با خشم فریاد زد: « چی؟ شما دیگر چه می گویید؟»

ـ من فکر می کنم  که تا وقتی شمالی ها روی قله اند ما شایسته نیست برگردیم...

... آنگوستینا با صدایی که آثار خستگی از آن پیدا بود گفت: جناب سروان!»

ـ دیگر چه می خواهید؟

ـ میل دارید یک دست بازی کنیم؟

و مونتنی ... جواب داد : آه مرده شور هر چه ورق است را ببرد!»

آنگوستینا بی آن که  کلمه ای بر زبان بیاورد ... یک دامن پالتویش را روی سنگی پهن کرد. فانوس را پیش کشید و شروع به بر زدن کرد...

آن وقت مونتی منظور ستوان را فهمید. پیش شمالی ها که لابد داشتند آنها را مسخره می کردند جز این چاره ای نبود ...

از بالای سرشان صدایی به تمسخر بلند شد: «سه پلشک!»

مونتی و آنگوستینا هیچ یک سر بلند نکردند و به بازی خود ادامه دادند...

[پس از چندی] سروان ورقهایش را روی پالتو ریخت و گفت: خوب دیگر بس است. این مسخره بازی به اندازه کافی طول کشیده. » زیر سخره پناه جست و خود را به دقت در پالتو پیچید ...

آنگوستینا گفت: « آنها هنوز[از دور] ما را می بینند...»

... کار خود را به تنهایی ادامه داد و چنین وانمود می کرد که بازی همچنان ادامه دارد... بیگانگان ... از ورای برف تند، البته نمی توانستند دریابند که او تنها بازی می کند.

در این میان احساس سرمای هولناکی  تمام پیکر و حتی درون او را فرا گرفته بود. احساس می کرد که خشکیده است و دیگر هرگز نخواهد توانست تکان بخورد... به خاطر نداشت که هرگز تا به این اندازه رنج کشیده باشد...

مونتی که خود را در پالتویش پیچیده  بود ... به دقت به او چشم دوخته بود و خشمش پیوسته فرو می نشست.

ـ خوب، ستوان حالا دیگر بس است. بیایید این زیر، شمالی ها دیگر رفته اند.

اما آنگوستینا... به ادامه بازی سماجت می ورزید...

آن وقت در توفان برف، آخرین ورق های خیس از دست آنگوستینا فرو لغزید و دستش بی جان، به زیر افتاد و در پرتو لرزان فانوس بر دامن پالتویش بی حرکت ماند...

سروان مونتی بار دیگر کوششی کرد و گفت: « ستوان، ستوان، همتی کنید، برخیزید و بیایید، چرا نمی آیید؟ اگر آنجا بمانید تاب سرما را نمی آورید. یخ می زنید ...

همین که باد اندکی باز ایستاد، آنگوستینا سرش را کمی بلند کرد و لبهایش به اهستگی جنبید...اما جز این دو کلمه چیزی نتوانست بر زبان آورد: «فردا باید... » و بعد دیگر هیچ...

دو کلمه بر زبانش آمد و سرش که به حال خود رها شده بود به جلو افتاد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: بیابان تاتارها، دینو بوتزاتی، ترجمه ی سروش حبیبی،کتاب خورشید.

راز جنگل پیر


 سرهنگ سباستیانو پروکولو که عرصه ای جنگلی را از دایی خود به ارث برده از شغل نظامی خود استعفا می دهد و عازم ملک موروثی می شود. او در طی مسیر سه بار عصبانی می شود؛ بار اول وقتی ماشین حامل وی که مباشر دایی مرحومش آن را می راند بنزین تمام می کند و سر یک پیچ در سربالایی متوقف می شود؛ بار دوم هنگامی که مباشر به او می گوید کلاغی که بر یکی از آخرین شاخه های درختی خشکیده و عظیم الجثه فریاد سر می دهد در واقع نگهبانی است که وقتی کسی به سمت خا نه دایی می رود با فریاد خود اهل خانه را خبر می کند؛ و بار سوم زمانی که به ساختمانی قدیمی و کج و کوله می رسند که محل اقامت آینده سرهنگ است.

این خلاصه سه فصل اول داستان راز جنگل پیر اثر دینو بوتزاتی است که با حجمی کمتر از دویست صفحه، چهل فصل دارد. در این سه فصل تنها چیز اندکی غیر عادی و سوء ظن بر انگیز، آن کلاغ نگهبان نشسته بر درخت است. اما از فصل چهارم به بعد داستان پرمی شود از عناصر فانتزی نظیر اجنه و حیوانات سخنگو و اتفاقات عجیب و غریبی مانند آن چه در داستانهای علاء الدّین و غول چراغ جادو و هانسل و گرتل اتفاق می افتد.

به رغم حضور عناصر و حوادث فراوان فانتزی در راز جنگل پیر، این اثر، داستانی کاملا فانتزی نیست. دینو بوتزاتی به منظور جلوگیری از قطع ارتباط داستان خود با واقعیت، تکنیک موثری را به کار بسته است؛ استفاده ازساعت و تقویم!

ـ «صبح روز بعد، حدود ساعت ده و نیم، پنج مرد به خانه آمدند...»

ـ «در اوایل همین قرن کنونی در دره فوندو، ماتئو شهرت بسزایی یافته بود.»

ـ « در سال ۱۹۰۵بود که یکی از باد های عظیم که از خارج کشور به آنجا پا گذاشته بود...»

ـ « روز پانزدهم ماه ژوئن بود که سرهنگ دستور داد قطع کردن درختانی را در جنگل پیر آغاز کنند.»

ـ ...

راز جنگل پیر داستانی است  به نحوی جالب توجه شناور بین دو سطح واقعیت و فانتزی که می توان آن را در یک نوبت و با لذت خواند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: راز جنگل پیر، دینو بوتزاتی، ترجمه ی بهمن فرزانه، نشر ثالث.

بائودولینو


بائودولینو اثر امبرتو اکو آمیزه ای تحسین برانگیز از قصه های شاه و پریان، تاریخ، الهیات مسیحی و به میزانی کمتر فلسفه است.

بستر شکل گیری داستان آخرین دوره جنگهای صلیبی است که در آن صلیبیون در سال ۱۲۰۴ میلادی در مسیر عزیمت به بیت المقدس، قسطنطنیه را فتح و غارت می کنند. اقدامی که برخی مورخین آن را آغاز زوال این شهر و سقوط امپراطوری روم شرقی به دست سپاهیان عثمانی در نیمه قرن پانزدهم می دانند.

ویل دورانت ان ماجرا را چنین توصیف نموده است: «...گروه عظیمی از ملخهای گرسنه به جان پایتخت امپراطوری بیزانس افتادند. سربازان صلیبی که مدتها بود چنین لقمه چرب و شیرینی را انتظار میکشیدند...اینک در اثنای عید فصح چنان قسطنطنیه را مورد تاراج قرار دادند که حتی رم در یورش واندالها و گوتها نظیرش را ندیده بود...لشکریان وارد خانه های مردم، دکانها و کلیساها شدند و آنچه راکه پسندیدند به غنیمت برداشتند، نه فقط طلا و نقره و جواهراتی که در عرض هزار سال در کلیساها گرد آمده بود به تاراج رفت، بلکه پاره ای از یادگارهای قدیسان نیز ناپدید شد و چندی بعد در اروپای باختری به قیمتهای گزاف به فروش رسید.»

اشیایی که ویل دورانت به آن اشاره نموده و آنچه جاعلان فرصت طلب به نام آن اشیا می ساختند از دستمایه های اصلی نویسنده در طرح بائودولینو بوده است.

بائودولینو به همراه دانای کل وظیفه روایت داستان را آنهم به گونه ای شفاهی به عهده دارد. او آدمی خیالاتی با توانایی خارق العاده در یادگیری زبانهای مختلف است. بائودولینو پسرخوانده ی فردریک اول (بارباروسا) ملقب به ریش قرمز، امپراتور روم مقدس(روم غربی) است که ازرهبران جنگهای صلیبی بوده و درمسیر یکی از لشکر کشی های صلیبیون در حین شنا کردن در رودخانه غرق شده است.

بائو دولینو در زمان غارت قسطنطنیه شروع به نقل داستان آشنایی خود با فردریک، درزمانی درحدود پنجاه سال قبل می نماید، و این کار را نه برای خواننده که برای نیکتاس که از مورخین آن عصر است انجام می دهد.

زمان داستان همچون اثر مشهور دیگر اکو، نام گل سرخ، قرون وسطی است. اکو دانش وسیعی از آن دوران دارد و با این زمینه، اگر آنچه که او از باورهای مردمان جهان مسیحی آن روزگار می گوید را صحیح بدانیم، معلوم می شود دانش و آگاهی غربیان از مشرق زمین، در قرن سیزدهم بیش ازدوران هرودوت در قرن چهارم پیش از میلاد نبوده است. کما این که رگه های فراوانی از قصه های هرودوت در مورد سرزمینها و مردمان مشرق زمین را می توان در جای جای بائودولینو یافت. از جمله این قصه ها، قبیله بی سران است که موجوداتی تصور می شده اند با اندامی همانند انسان و بدون سر که صورت ایشان درمحل شکم قرار داشته است، و احتمالا نام آنان برگرفته از مردمانی بدون سرور(رئیس طایفه) بوده است.

در ترکیه، نمایشی سنتی اجرا می شود که بازیگران در آن لباسی زیرپوش مانند را بر دو دست که درآن قرار می دهند چنان بالانگاه می دارند که سر آنان دیده نمی شود و گویی شانه شان به محلی در بالای سر انتقال یافته است. در این نمایش تصویر صورت مانندی را بر قسمت شکم نقش می کنند و بازیگر با حرکاتی که به شکم خود می دهد حرکات صورت انسان را تقلید می کند. این نمایش(که موجود روی جلد ترجمه فارسی بائودولینو بسیار شبیه بازیگران آن است) احتمالا بر گرفته از افسانه بی سران است.

کتاب شامل چهل فصل است که من از آن میان ازخواندن فصل های سی وسه، سی و هشت و سی و نه لذت بیشتری بردم. فصل سی و سه مربوط به آشنایی بائودولینو با هوپاتیاست که موجودی نیمی زن و نیمی بز است و ماجرای قبیله او که صرفا از زنان تشکیل شده  است، عینا در مشابهت با ماجرای تاریخی قبیله آمازون ها است. فصل سی و هشت پلیسی ترین فصل داستان است که در آن از ماجرای مرگ فردریک رمز گشایی می شود، و فصل سی و نه ماجرای بائودولینو است که همچون قدیسی بر فراز ستونی مخصوص، به اعتکاف می نشیند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: بائودولینو، امبرتو اکو، ترجمه ی رضا علی زاده، انتشارات روزنه.